اصلاح معیارها: معیار سن

نکته ای که مهم است این است که سن مهم نیست بلکه آنچه مهم است نتیجه آن یعنی پختگی اجتماعی است. اما غالب افراد رشدشان با سنشان متناسب است. لذا به صورت کلی می توان به تشخیص سن مناسب پرداخت:

فاصله سنی مناسب 
این که می گویند حتما آقا بزرگتر باشد به این دلیل است که در گذشته معمولا خانم ها در سن رده یک ازدواج می کردند که در این صورت می بایست سن آقا در رده سه و بالاتر باشد.
اگر دختر در رده دوم باشد بهتر است آقا در رده سوم باشد.
و اگر سن خانم در رده سه و بالاتر باشد نیازی به فاصله سنی نیست و حتی خانم می تواند بزرگتر باشد.
اما باید به نکته زیر هم توجه شود:
فرض کنید آقایی 33 ساله با خانمی 30 ساله ازدواج می کند و دوسال اول ازدواج که دوره تربیت همسر است رو سپری می کنند و بعد تصمیم به فرزندآوری می گیرند.خانم در سن 32 سالگی صاحب فرزند شده و برای فرزند دوم حداقل باید 4 سال صبر کند تا کمبودهای بدن مادر جبران شود و در سنین بالا دچار مشکل نشود. پس فرزند دوم خانم در سن 36 سالگی است و بارداری در این سن هم برای مادر هم برای جنین دارای ریسک است.
از طرفی اگر آقا با خانمی در سن پایین تر ازدواج کند آقا در "دوره ساختار زندگی" است و خانم در "دوران شور عاطفی"، خانم نیاز به تامین عاطفه دارد و آقا حوصله این کارها را ندارد ...

دوران شور عاطفی: دوره ای است که تمام فکر و ذکر شخص ازدواج است. بیشتر روز به ازدواج، همسر و جنس مخالف فکر می کند و با دوستان راجع به این موارد شوخی و بحث می کند. 

دوران ساختار زندگی: معمولا در این دوره بیشتر به ساختار و تحکیم زندگی توجه می شود. دیگر تمام فکر شخص ازدواج نیست و کار بخش مهمی از زندگی را در بر می گیرد. 

برای مثال زوج هایی که در دوره ساختار زندگی قرار دارند وقتی به شهر بازی می روند بیشتر از خوشحالی فرزندشون لذت می برند و شاید خیلی به خودشون خوش نگذره و حوصله این کارها رو نداشته باشند. اما زوج هایی که در دوران شور عاطفی هستند معمولا از هیجان شهربازی لذت می برند که چند سال دیگه این هیجان در نظرشون دیگه لذت قبل رو نداره.
بهتر است زوجین هر دو در دوران شور عاطفی باشند یا هردو در دوران ساختار زندگی ...

سن مناسب برای ازدواج:

  •  در دوران شور عاطفی
  •  همراه با درک مفهوم ازدواج
  •  توانایی انجام مسئولیت های آن

آسیب های عدم ازدواج در دوران شور عاطفی:

  • سقوط عاطفه: نیاز خانم تامین اقتصادی (به اندازه لازم و تدریجی ) و تامین عاطفی(خیلی زیاد و یکجا) است.
  • نگاه سود و ضرر به خانم و زندگی: آقا دیگر دنبال همدم نیست و دنبال شریک زندگی است و شراکت نگاه سود و ضرر را به همراه دارد.
  • خستگی روانی: سپری کردن زندگی بدون مونس همدم باعث احساس تنهایی، افسردگی و خستگی روحی در فرد می شود.
  • حس سوء استفاده: آقا در این دوران به ثبات اقتصادی رسیده و وقتی خانم حاضر و آماده وارد این زندگی می شود به آقا حس سوء استفاده دست می دهد.
  • هزینه زیاد و در نتیجه توقع بیشتر: وقتی طرفین این همه صبر کرده اند و جوانی و شور و ذوق این دوران بابت تحکیم زندگی هزینه کرده اند حال انتظار بیشتری از همسر خود دارند.
  • لذت کمتر از زندگی: در این دوران آقا دیگر حوصله، شور و شوق چند سال قبل را ندارد و کاملا دوران نامزدی را لوس بازی تصور می کند.


۰ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰
میلاد ...

خاطره عروسی هم خدمتی

شب اول دوره آموزشی توی عجب شیر همه دپرس و افسرده روی تخت دراز کشیده بودن و تو فکر بودن ...
اما ما چند نفری که قبلا با هم "هم اتاقی" و "هم خوابگاهی" بودیم بعد از مدت ها همدیگه رو دوباره پیدا کرده بودیم و داشتیم خاطرات رو مرور می کردیم و به یاد خوابگاه تا ساعت 3 و 4 صبح می خندیدیم.
تازه داشت خوابمون می برد که بیدارباش رو زدن و اونجا بود که تازه فهمیدیم اومدیم خدمت سربازی ...
یه اکیپ 4 نفره بودیم که از قبل همدیگه رو می شناختیم و به مرور شدیم یه اکیپ 8 نفره که معمولا با هم بودیم ...
اکثر بچه ها کارشناسی ارشد داشتن و فقط یکی از این اکیپ دیپلم داشت ...
دوره آموزشی برای کسایی که تجربه دوری از خونواده رو ندارن یکم سخته و سختگیری در این دوره هم یکم تحملش رو سخت تر می کنه ...
وقتی که رفتیم مرخصی میان دوره و برگشیم دیدیم چندتایی از بچه ها شیرینی به دست اومدن و می گن که عقد کردیم از جمله همین دوست دیپلمه ما ...
با خودم می گفتم یعنی این قدر سختی دوره بهش فشار آورده که توی 4 روز رفته بود خواستگاری و پسندیده بود و عقد کرده  ...
من که تو هنگ بودم، بهش می گفتیم تو چطوری تو 4 روز دخترو دیدی و پسندیدی و عقد هم کردی ...
با لهجه باحال شهرشون گفتش که همسایون بود ...
گفتیم باهاش اصلا صحبت کردی؟

گفتش آره یــــــــــــــه جلسه

کلی مسخرش کردیم که به خاطر این رفتی زن گرفتی که بقیه خدمت رو تو شهرتون باشی و پیش مامانت بمونی ...
اونم می گفت که نه تو فامیل ما رسمه که زود زن می گیرن ...
ما هم می گفتیم آخه تو 4 روز ...
در هر صورت؛ عروسیش آخر دوره آموزشی بود و ما هفت تا رو هم دعوت کرد عروسی ...
وقتی دوره تموم شد همه با شور و شوق بر می گشتن خونشون ما هفت تا با ماشین  آر دی یکی از بچه ها رفتیم برای عروسی ...
یه ماشین داغون که به زور سه نفری عقب جا می شدیم، هفت نفری خودمون رو تو ماشین پرس کردیم.
عروسی توی شهر ****** بود و ما هم  تقریبا 8-9 ساعت توی مسیر بودیم.
حالا له شدن تو ماشین و گذشتن از پلیس راه و دوربین های کنترل سرعت بماند که چه مشقتی کشیدیم، ولی در کل خیلی خوش گذشت ...
بالاخره رسیدیم شهرشون، یه دوش گرفتیم و صورتمون رو اصلاح کردیم تا یکمی شبیه آدمیزاد بشیم.
کادوی عروسی رو هم خریدیم و رفتیم سمت خونشون ..
هفت نفر با کله های کچل و تی شرت    ...
کل خونه های کوچشون رو برای عروسی آماده کرده بودن ...
مراسم حنابندون که تموم شد مهمون ها به صورت خودجوش، هرکدوم رفتن تو یه خونه ...
یه خونه برای پیرمردای تریاکی ..
یه خونه برای جوونای آبکی ...
یه خونه برای جوونای که هنوز قر تو کمرشون مونده ...
و ...
ما هم چون خیلی خسته بودیم و البته پاستوریزه؛ رفتیم رو پشت بوم یکی از خونه ها خوابیدیم ...
من که اولین بار که همچین عروسی رو می دیدم ...
فردا از صبح تقریبا عروسی شروع شد و ما صبح یکم توی شهر گشتیم و عصری برگشتیم برای مراسم ...
مراسم رخت داماد، که چه قدر داماد رو اذیت کردن و پیرهنشو عوض کرده بودن و براش پیرهن بچه گونه گذاشته بودن و جای شلوار هم دامن ...
که به پدر داماد بر خورده بود و می خواست عروسی رو بهم بزنه ...
که معلوم شد کار یکی از دوستاش بوده و بخیر گذشت ...
شب بعد از آوردن عروس دم خونه داماد یه رسم واقعا زشت و ضایعی داشتن که داماد می رفت روی ایوان و یه سطل آب رو شوت می کرد ...
و می گفتن که اگه این آب روی هر دختری بریزه عروس بعدی اونه ...
وقتی داماد سطل آب رو شوت کرد، انگاری سونامی اومد و جعیت مهمونا تماما زیر و رو شد و هرکسی می خواست هر طوری که شده، حتی یه قطره از اون نصیبش بشه ...
ما هم ندید بدید و هاج و واج نگاه می کردیم که چه خبر شد یهویی ...
دیده بودیم عروس دسته گلشو پرت می کنه عقب اما این دیگه نوبَر بود ...
البته این تنها رسم زشتشون نبود و یه رسم خیلی فجیع تر دیگه ای هم بعد از این که عروس و داماد وارد اتاق می شدن داشتن که نمی دونم با چه رویی انجامش می دادن ...
بالاخره ما از عروسی برگشتیم و رفتیم خونه هامون ...

ولی متاسفانه همین چند وقت پیش متوجه شدم داماد بعد از اتمام خدمت رفته برای ادامه تحصیل یه شهر دیگه و عاشق یکی از همکلاسیاش شده و در شرف طلاقه ...

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰
میلاد ...

خواستگاری زورکی

یه مدت به عنوان کارآموز توی یکی از مراکز مخابرات مجبور به کار بودم؛ توی اداره کارهای مفیدی مثل ریختن فیلم و آهنگ برای کارمندا، نصب ویندوز و ویروس کشی لپ تاپ های شخصیشون، تهیه پاور پوینت حرفه و فن برای بچه هاشون و کلی کار مفید دیگه انجام می دادم.
رئیس اداره یه آقایی بود که اواخر دوره خدمتش بود و همه هم حاج آقا صداش می کردن و براش احترام خاصی قائل بودن؛
اواخر دوره کارآموزی بود و یه روز حاج آقا بهم گفت: تو چرا زن نمی گیری؟ 
من که شوکه شده بودم؛ گفتم: بله حاج آقا؟
بعد شروع کرد به نصیحت، گفت یه دختری می شناسم باب خودته. هماهنگ می کنم برید خواستگاری؛
گفتم: حاج آقا من شرایطشو ندارم؛ حالا زوده برام؛ (حالا خوبه قبلا چند تا خواستگاری هم رفته بودم)
با خودم می گفتم آخه کسی که شلوار یشمی، پیرهن قهوه ای و کت آبی نفتی رو با هم ست می کنه؛ چه دختری رو واسه ما در نظر گرفته؟
گفتش این دختری که بهت معرفی می کنم دختر حاج آقا فلانیه؛ خیلی خانواده خوبین و از این جور حرفا؛
این جا بود که بقیه کارمندا هم دست به یکی کردن و شروع کردن به مزه ریختن:
گفتن حاج آقا روش نمیشه به باباش بگه؛ 
که حاجی گفت خودم با بابات هماهنگ می کنم؛ شمارشو بده ...
بالاخره ما رو انداختن تو رودربایستی و مجبورمون کردن بریم خواستگاری ..
کل اطلاعاتم از دختر این بود که باباش حاجیه!!!! (چون با حاج آقا رودربایستی داشتم نمیشد ازش بپرسم که دختر اصلا چند سالشه، شرایطش چیه)
از بقیه کارمندا آمارشو گرفتم: گفتن احتمالا دختر خواهر خانومشه؛ 
آخه اینم شد خواستگاری؛ بدون اطلاعات از دختر؛ همینطور الکی و رو هوا؛ اگه فردا نشه من چه جوری تو چشمای حاج آقا نگاه کنم ...(حالا خوبه کارآموز بودم و آخرای کارم بود)
بعد از کشمکش های فراوان با مادر گرامی رفتیم خواستگاری؛ زنگ واحدشون رو زدیم و یک دفعه دیدم بانو مهستی در رو باز کرد؛ مادرش شکل بانو مهستی بود؛ با خودم گفتم کاش خاله هایدش هم باشه؛ که متاسفانه اونجا نبود. 
رفتیم نشستیم و دیدم روی میزشون یه کاسه پاستیله!!!

آخه خواستگاری و پاستیل ....
یه قراری بین من و مادرم بود که تو خواستگاری که اگه چاییمو تا آخر خوردم یعنی از عروس خوشم اومده؛ اگه یه مقداری تهش موند یعنی خوشم نیومده و سریع جمعش کن بریم.
اوایل مجلس بین صحبت های معمول مادرم و بانو مهستی، دختر خانوم وارد مجلس شد. 
که یهو دیدم دخترم خانوم با اخم وارد مجلس شد؛ مقنعه، مانتو و شلوار مشکی هم پوشیده بود؛ اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که دختر خانومم به زور خواستگاری رو قبول کرده؛
چای رو گرفت و رفت نشست پیش مامانش؛
که بانو مهستی شروع کرد به سوال پیچ کردن من؛
چه کار می کنی؟
تحصیلات چیه؟
چه برنامه ای داری؟

کجا می خوای زندگی کنی؟
با تحصیل و اشتغال همسرت مشکلی نداری؟
و ....
جواب سوال ها رو خیلی کوتاه می دادم.
یه کمی بعد موبایل دختر خانوم زنگ خورد سریع از جیب مانتوش آورد بیرون و قطعش کرد؛ 
با خودم گفتم حتما دوست پسرشه، بیچاره می خواد در جریان اتفاقات خواستگاری باشه؛ 
پیش خودم فکر می کردم الان دوست پسرش چه حالی داره؛ نکنه جلو در خونش بوده باشه؛ نکنه دیوونه بازی دربیاره و بلایی سر ماشین امانتی مردم بیاره؛
آخه حاجی محترم واسطگی ازدواج به زور نمیشه که؛ ثواب زورکی نمیشه که؛ الان من فردا چجوری بیام اداره؟ 
دوست داشتم هرچه سریع تر مجلس رو ترک کنم. چاییم رو تا نیمه خوردم تا مادرم متوجه بشه و به بانو مهستی نگه که منو و عروس خانوم بریم تو اتاق و صحبت کنیم ...
که دیدم مامانم قبل از من چای داغ رو تا نصفه خورده ...
وقتی بانو گفت میوه بفرمایید؛ مادرم پاشد و گفت: نه دیگه؛ ببخشید خیلی زحمت دادیم.
یه نفس راحت کشیدم. همینطور دختره ...
بالاخره اومدیم بیرون ...
گفتم دمت گرم مادر من؛ نجاتمون دادی ....
مادرم خیلی ناراحت شده بود؛ می گفت خودشون اجازه دادن بیایم خواستگاری؛ اون اخمش برای چی بود.
کل خواستگاری بیست دقیقه نشد ...
حال صحبتی با دوست پسر محترم خانوم:
داداش گلم خیلی بی بخاری؛ باید میومدی جلو در خونشون یه حرکتی، دعوایی، تهدیدی، خودکشی چیزی می کردی.

۲ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰
میلاد ...

اصلاح معیارها: مـعیار زیبایی


انسان ها ذاتاً به زیبایی گرایش دارند و زیبایی قطعا یکی از ملاک های ازدواج است. داشتن همسر زیبا نعمت است و در آن هیچ شکی نیست ولی این زیبایی باید بنا به ملاک های فرد باشد نه ملاک های عموم مردم ...

امروزه به دلیل پر شدن چشم مردها، آقایون ملاک های زیبایی رو با ملاک زیبایی مسابقه Miss World و Miss Universe، مجله people  و ... می سنجند.

و این توجه بیش از حد به زیبایی باعث چالش هایی در جامعه شده ...

  • پسران مجرد:
    • پر شدن چشم و بالاتر رفتن توقع و در نتیجه انتخاب سخت تر
    • عدم دسترسی حلال و افتادن در ورطه فساد
  • مردان متاهل:
    • سرد شدن از خانم خود
    •  مجبور کردن خانم به عمل بینی، گونه گذاری، تزریق ژل، پروتز، لایپولیز، کشیدن پوست، جراحی افتادگی پلک، لیزر و....
  • دختران مجرد:
    • مسابقه در خودآرایی چون هر کس زیباتر باشد شانس بیشتری برای ازدواج دارد.
    • شانس ازدواج دختران متوسط به پایین کمتر میشود.
    • بقیه ملاک ها مانند اخلاق، تحصیلات، هنر و... کم اثرتر می شود.
  • زنان متاهل:
    • نگرانی از دست دادن شوهر
    • پرداختن به مسابقه زیبایی که در آن همیشه بازنده است.

چند نکته:

  • زیبایی حد نهایی ندارد. و اگر پسر یا دختر چشم چران باشد با دیدن یکی بهتر(که حتما هست) سرد می شود.

  • انسان خواهان بی نهایت است و اگر در دام فساد قرار گیر باعث تنوع طلبی شخص می شود.

  • برخی نسبت به ظاهر حساسیت هایی دارند که باید قبل از ازدواج حساسیت زدایی شود یا باید این حساسیت در انتخاب ملاحظه شود. چون با کوچکترین چالشی نمود پیدا می کند. مثلا اگر همسر کمی بداخلاقی کند می گوید: اخلاق که نداری هیچ، لاغر مردنی هم هستی!!!

پی نوشت: برخی گمان می کنند با آرایش و جدیدا با گریم می تونن زیبا بشن، شاید توی خواستگاری بشه چنین کاری کرد اما در زندگی مشترک مسلماً باید با قیافه واقعی ظاهر بشن و اون موقع است که اختلافات شدیدی بروز پیدا می کنه ...
البته این روزها به دلیل استفاده آقایون از این لوازم معمولا دیگه چنین مسائلی پیش نمیاد و آقایون از فاصله دور می تونن مارک رژ خانم و ترکیب رنگ موها و ... رو هم تشخیص بدن.

۰ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰
میلاد ...

خاطره مطرح کردن قضیه ازدواج با پدر

زمان دانشجویی توی خوابگاه آهنگ "نسترن"  جزء لاینفک برنامه روزانه ما بود.اول صبح، آنتراکت بین کلاس، موقع غذا خوردن، وقت خواب و ... این آهنگ در حال پخش شدن بود.

آرش یکی از هم اتاقی های دوران دانشجویی توی خوابگاه بود که عاشق یکی از فامیلاشون به اسم نسترن بود. ولی به خاطر بیکاری، نداشتن کارت پایان خدمت و تمام نشدن درسش پدرش رضایت به خواستگاری نمی داد.

یه روز سر کلاس تنظیم خانواده استاد داشت وظایف پدر و مادر در قبال فرزندان رو توضیح می داد و ما هم طبق معمول مشغول بازی تحت شبکه بودیم تا بازنده رو مشخص کنیم و شستن ظرف های یک هفته رو گردنش بندازیم.
استاد می گفت فرزند سه حق بر پدر دارد: اول انتخاب نام نیکو، دوم سوادآموزی، سوم ازدواج، زمانی که فرزند بالغ شد.
استاد در حال شرح این موارد بود که آرش به استاد گفت من قصد ازدواج دارم ولی پدرم مخالفه و میگه من پول ندارم خودتم که کار نداری پس حالا حالا ها باید صبر کنی ...
که استاد گفت شماره پدرتو بده من باهاش صحبت کنم ...
این جا بود که توجه ما به مسئله جلب شد و گوشی ها رو غلاف کردیم و سراپا گوش شدیم ...
استاد با گوشی خودش با پدر آرش تماس گرفت و صدا رو گذاشت روی بلندگو ...
سکوت محض بود 
پدرش گوشی رو برداشت ...
سلام بفرمایید ...
سلام دکتر ... هستم از بیمارستان تماس می گیرم ...
بفرمایید، اتفاقی افتاده ...
لطفا خونسردی تون رو حفظ کنید ...
آقا تو رو خدا بگو چی شده ...
متاسفانه فرزند شما دچار بیماری خطرناکی شده و توی بیمارستان بستریه ...
یا حسین، چش شده دکتر ...
متاسفانه فرزند شما دچار سرطانه و باید هرچه زودتر عمل بشه ... 
شما بگو من کجا بیام ...
ما باید هرچه سریعتر عملش کنیم ولی هزینش یه مقدار زیاده، شما می تونید جورش کنید؟
از زیر سنگ هم شده جور می کنم، کدوم بیمارستان باید بیام ...
آقای ... عزیز لطفا خونسر باشید بچه شما دچار سرطان روحیه و نیاز به ازدواج داره ولی برای ازدواج نیاز به پول داره ...
این جا استاد گوشی از روی حالت بلندگو خارج کرد مبادا پدرش حرف های ناجوری بزنه 
که خوشبختانه پدرش آدم خیلی متشخصی بودو چنین کاری نکرد
دیگه ما فقط صحبت های استاد رو می شنیدیم که می گفت شما که حاجی هستی و صاحب هیئت امام حسینی، ازدواج برای فرزند واجبه ... همونطور که نماز واجبه ..
ما هم اینجا تو سر خودمون میزدیم که اگه این پسر بره خواستگاری دیگه ما 24 ساعته باید این آهنگ رو بشنویم.
وقتی برگشتیم خوابگاه یه شام مفصل  به عنوان شیرینی ازش گرفتیم و به خاطر این بازیمونو سر کلاس خراب کرده بود شستن ظرف های یک هفته رو هم رو انداختیم گردنش ...
هرچند با پخش مکرر آهنگ نسترن تلافیشو سرمون درآورد ...
بیچاره از طرفی زودتر دوست داشت بره خونه از طرفی هم از برخورد باباش می ترسید ....
بالاخره مراسم خواستگاری صورت گرفت و چون دختر خانم هم به ایشون علاقه مند بود قرار شد که چند سالی با هم عقد بمونن و تا وقتی به یه ثباتی رسید اونوقت ازدواج کنن ...
هرچند الان زندگی اینقدر بهش فشار آورده که میگه سرطان واقعی همون زنه ....
ولی ما که حال اون روزهاشو دیدیم و پوستمون بابت اون آهنگ کنده شده می دونیم که ته دلش خیلی خوشحاله که به آرزوش رسیده ...

به امید شفای همه بیمارای سرطانی ...

۱ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰
میلاد ...

گرسنگی و تشنگی


زمان بچگی مادرمون هیچ وقت اجازه نمی داد گرسنه از خونه بیرون بریم. وقتی شب جایی دعوت بودیم مادرمون عصری یه نون پنیری چیزی بهمون میداد تا شب که رفتیم مهمونی ندید بدید بازی درنیاریم  و تو مهمونی خیلی شیک و سنگین شام بخوریم.

این روزا هم خانواده ها خیلی به فکر شکم بچشون هستن و چیزی برای بچشون کم و کسر نمیزارن اما حواسشون به روح و روان بچشون هم هست که گرسنه و تشنه از خونه بیرون نیاد ...
امروزه اکثر افراد تشنه و گرسنه از خونه بیرون میان. گرسنه عشق، تشنه محبت ...

خانم های متاهل به خاطر بی توجهی همسراشون و کمبود محبت افسردگی می گیرن ....
ترجیح میدن با همکار مرد غریبه درد و دل کنن اما با همسرشون نه ...

از چرخیدن سر مردای متاهل تو خیابون میشه به میزان گرسنگیشون پی برد ...
مجردهای ما که دیگه سوء تغدیه دارن ...
دخترهای دبیرستانی با یه چشمک خام میشن ...
پسرای مجرد با شنیدن یه صدای نازک قالب تهی میکنن  ....
به آقاهه میگی چرا به خانمت، بچه هات محبت نمیکنی؟
میگه دو شیفت کار میکنم واسه کی ...
خب برادر من تامین معاش که وظیفته، چرا محبت  نمیکنی ...
به خانمه میگی چرا به همسرت محبت نمیکنی؟
میگه باید گربه رو دم حجله کشت. اگه خیلی بهش رو بدی هوا برش میداره، فکر میکنه چه خبره ...
خب خواهر من با همین کارها پایه های زندگیت رو متزلزل میکنی. با محبت زیاد آدما رم نمیکنن رام میشن ...
عشق یعنی لبریز کردن خانه از محبت حتی اگه کسی به ما محبت نکنه، لبریز کردن خانه از مهر حتی اگه حال خودمون خوب نیست.خونه ای که لبریز از محبت باشه افراد اون خونواده از هر بی سر و پایی گدایی محبت نمیکنن.
دستاورد محبت اطاعته، با زن سالاری و مرد سالاری نمیشه خونه رو مدیریت کرد. تنها با محبته که میشه یه زندگی رو راه برد. 

۱ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰
میلاد ...

خواستگاری از دختر روانشناس - جلسه دوم

 

تو این جلسه از ابرا اومده بودم زمین؛ قیافشو و خانوادشو کلا در نظر نمی گرفتم تا تو بررسی بقیه موارد روم تاثیر نذاره؛

از طرفی من که خودمو واسه سوالای تخصصی و پیچیده؛ سوالات معکوس؛ و سوال های بنیادی شناختی و رفتاری آماده کرده بودم. دیدم سوالاتش بیشتر مثل تست های روانشناسی مجله هاست؛
با سوالاش می خواست بفهمه درون گرام یا برون گرا؛ سمعی ام بصری ام یا جنبشی؛ میزان گذشت؛ هیجان پذیری؛ کنترل خشم؛
هدفش خوب بود؛ موضوعاتش هم خوب بود؛ ولی انگار می خواست تست شخصیت بگیره؛
ولی یه سوالی که اصلا اصلا اصلا انتظار نداشتم تو خواستگاری مطرح بشه رو پرسید.
پرسید به نظر شما کدوم بازیگر زن خوشگلتره؟ایرانی یا خارجیش هم فرق نداره؟
من که هنگ کردم.
پیش خودم گفتم "آخه این سواله؟"، "هدفش چیه از طرحش"، "آخه آدم تو خواستگاری این سوال رو می پرسه؟"

من که اون موقع سریال "فرندز" رو می دیدم خواستم بگم "جنیفر آنیستون"
که کار درستی کردم و نگفتم. اون اشتباه کرده این سوال رو پرسیده من چرا این اشتباهش رو ادامه بدم.
سوالش منو گذاشته بود توی یه محیط مین گذاری شده؛ اگه می گفتم بی شعوریمو به رخ می کشیدم که به جلوی یه خانوم میگم فلان خانم دیگه خوشگله؛ از طرف دیگه هم نمیشد جواب نداد؛ هر طرفی می رفتم مین منفجر میشد. 
بهش گفتم: ما بازیگر خوش سیما زیاد داشتیم ولی بعد از دیدن شما هیچ کدوم به ذهنم زیبا نمیان !!!!

عروس خانوم لبخند ملیحی زدن؛ و اعتماد به نفسش که بالا بود؛ بالاترم رفت.
اون موقع حس آدمی رو داشتم که سیم قرمز رو قطع کرده و مین خنثی شده؛

من به ادامه جلسات خوش بین بودم.
عروس خانوم هم به خاطر تعریف هایی که ازش کرده بودم.(البته به زور از زیر زبونم کشیده بود.) به نظر راضی بود به ادامه جلسه.
اون جا بود که خودمو کنترل کردم نذاشتم روحم پرواز کنه بره رو ابرا !!!
سعی کردم خیلی خوش بین نباشم و نکات منفیش رو هم در نظر بگیرم. تا خیلی چشم بسته هم انتخاب نکنم.
که دیدم بله
ایشون خیلی خیلی خانوم اجتماعی و فعالی هستن؛ 
دغدغه هاشون با من خیلی متفاوته؛ دغدشون حمایت از حقوق حیوانات و محیط زیست و تجزیه زباله های پلاستیکی و کمک به فلان بیماری خاص ( واقعا دمش گرم) از این جور چیزاس؛

من اون موقع دغدغم فقط سرعت اینترنت بود. (که بعد از چند سال هنوزم همونه.)

تفریحاتش کوه نوردی،  صخره نوردی، گردش در جنگل، کویر نوردی و همه هم به صورت دسته جمعیه.
برعکس من که تفریحم خواب، فیلم ، سریال و اینترنته.
تنها تفریح دسته جمعیم هم اون موقع این بود که نهایت با دوستان تو خوابگاه دو روزه 40 قسمت سریال نگاه می کردیم.

به شدت برون گرا بود و ماجراجو؛ عاشق هیجان و کارهای بدون برنامه؛
برعکس من که حتی شب قبل خواستگاری تموم سوالات و رفتارها رو پیش بینی می کردم و براشون طرح می ریختم.

موضوع مهم دیگه ای هم که نمی شد ازش گذشت بحث تنوع طلبیش بود. از کارهای تکراری تنفر داشت. ماهانه دکور اتاقش رو عوض می کرد. وسایلش رو زود به زود و بدون دلیل عوض می کرد. (البته پولدار بودنشون هم در این موضوع بی تاثیر نبود) خیلی زود حوصلش سر می رفت و از یک جا نشینی بیزار بود.
مطمئن بودم که من نمی تونم پا به پاش راه بیام و انعطاف خیلی زیادی تو این موضوع از خودم نشون بدم.
اون جا بود که فهمیدم خیلی با هم متفاوتیم و شاید گفتگومون برای دو جلسه خیلی خوب بود ولی بعید می دونستم خیلی دووم بیاره.

۱ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰
میلاد ...

خواستگاری از دختر روانشناس - جلسه اول

پس از معرفی یکی از بستگان به همراه مادر گرام و خواهر عزیز رفتیم به محفل خواستگاری.

اونطور که معرف گفته بود دختر خانوم دانشجوی رواشناسی بودند و از خونواده اصیلی بودند.
بنا به تجارت قبلی شب قبل در رابطه با روانشناسی جستجوی مختصری کردم و موضوعاتی رو برای کشوندن بحث به اون سمت و سو تدارک دیده بودم.
وقتی وارد خونه عروس خانوم شدیم کاملا مشخص بود که خانواده اصیلی هستند و تازه به دوران نرسیدن. 
برای اولین بار بود که دختر خانوم هم به استقبال اومده بود و بر خلاف بقیه دخترها که افسرده، اخمو، عصبانی و طلبکار بودند خنده بر لب داشت و این لبخندش و خوش روییش به زیبایی چهرش اضافه کرده بود.
پیش خودم می گفتم که این دیگه تجربه آخر خواستگاریه و باید برم واسه دوران پسا خواستگاری آماده بشم.
مادر عروس خانوم خیلی خانوم با سلیقه ای بود؛ شیرینی هاشون خونگی بود و مشخص بود که براشون خیلی زحمت کشیده و از مزشون هم معلوم بود که با عشق درستش کرده؛ شربتشون هم اونطور که خودش می گفت مخلوط چند تا عرق گیاهی و آب میوه طبیعی و از این جور چیزا بود که اونم هم خوش رنگ بود هم دلپذیر؛ تو فکر این بودم که یقینا دستپختش هم محشره و از این به بعد چه کیفی بکنم من؛
دختر خانوم کاملا رسا، واضح، بدون استرس و خجالت صحبت می کرد و نظراتشو صریح بیان می کرد. یه چیزی که خیلی رو مخ بودکسی بود که داشت پذیرایی می کرد؛ یه دختر خانمی هم سن عروس که بعدا فهمیدم دخترخاله عروسه و دوست صمیمی ایشون؛ که به نظر من از یه کسی که روانشناسی خونده چنین کاری بعید بود؛ 
وقتی وارد اتاق عروس خانوم شدیم انگار اتاق یه نوجوان بود؛ رنگ های شاد؛ نور زیاد؛ عروسک های های زیاد و ....
اول که بابت زحماتشون تشکر کردم از اتاقش تعریف کردم. بعد یواش یواش بحث بردم به سمت اطلاعاتی که دیشب راجع به روانشناسی جمع کرده بودم؛ تا بتونم اظهار فضلی بکنم و گوشه ای از سوادمو به رخ بکشم. (منظور از سواد همون دو تا سایتیه که شب قبل خوندم.)
وقتی اطلاعاتم راجع به "مازلو" و "یونگ" و نقدهامو به نظرات"زیگموند فروید" (البته نقدهای یه روانشناس دیگه بود) شنید کلی حال کرد. و گفت خیلی عالیه که مطالعاتی هم در این زمینه داشتم و خوشحاله که بالاخره کسی رو دیده که می تونه باهاش تخصصی بحث کنه.
اون موقع رو ابرا بودم؛ فکر می کردم الان باهم سر میز شام نشستیم و مادر خانوم هم برامون غذا درست کرده (چون پدرشو ندیده بودم؛ تصوری هم ازش نداشتم؛ به همین خاطر سر میز شام نبود.)
وقتی که دیدم الان تو فضام و مجلس هم به اوج رسیده بهتره تو اوج مجلس و تموم کنیم و تا جو گیر نشدمو؛ قول های عجیب و غریب ندادم و لاف زیادی نزدم؛ ادامه جلسه بمونه برای جلسه بعد.


ادامه دارد ...

۱ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰
میلاد ...

خواستگاری هم اتاقی


با توجه به ید طولایی که در باب خواستگاری داشتم. (همون دو تا خواستگاری قبلی) 

درون خوابگاه اظهار فضل کرده و از تجربیات گهربار خود در این زمینه دیگران رو مستفیض کرده و به عنوان مشاور خواستگاری فعالیت هایی هم  داشتم.
از قضا روزی یکی از هم اتاقیان توسط مادر گرامشان فریب داده شدند و قصد رفتن به خواستگاری کردند. از آن جا که در آن فضای خوابگاه مشاوری بهتر از من پیدا نمی کرد. تشریف فرما شد و قضیه را مطرح کرد.
از آن جایی که خواستگاری برای بار اول بسیار استرس زا و پر تنش است و از طرفی جناب آقای داماد مقداری خجالتی بودند؛ قرار شد شب مراسم خواستگاری در خوابگاه شبیه سازی شود. و در ضمن آن مراسم تمام فوت و فن های خواستگاری به ایشان آموزش داده شود.
و چه لذتی بالاتر از این ....
شب هنگام به همراه دیگر دوستان مراسم شبیه سازی صورت گرفت و نکته های همچون انتخاب گل، اندازه گل، رنگ و تعداد گل ها، نحوه لباس پوشیدن، استفاده به مقدار از ادکلن و .... تا جواب هاش به سوال های روتین و تکراری مراسم خواستگاری که با اینترنت از تو سایتا بیرون کشیده بودیم.
پس از مسخره بازی های فراوان دوستان (که اینجا مکان مناسبی برای گفتنش نیست.) تمامی جواب ها رتوش شده و هدفش از ازدواج تعیین شده؛ تذکراتش به مادرش ذکر شده؛ کتاب های که خونده بودش دسته بندی شده؛ تفریحاتش تنظیم شده؛ معیارهای همسرش لیست شده؛ ویژگی های اخلاقی و سیاسی و مذهبی خودش و همسرش توسط بنده و دوستان و اینترنت بیان شده و تمام این موارد توسط شاه داماد جزوه برداری شد.
تا صبح هم داشت جزوشو مرور می کرد و معیاراشو حفظ می کرد.
فردا ظهر توسط دوستان یک دست لباس رسمی و شیک برای جاب داماد خریداری شده و با سلام و صلوات راهی دیار شد برای انجام فریضه خواستگاری.

اما نتیجه:

نظر آقا داماد:
- دختره همینطور اومده بود سر جلسه ببینه چی پیش میاد. 
- دادن جواب های بدون فکر و یهویی از طرف دختر خانوم (حالا خوبه خودش یه روز طول کشید تا تموم جوابا رو حفظ کنه.)
- اختلاف فرهنگی زیاد
- اخلاف مذهبی شدید بین خانواده ها

نظر عروس خانوم که به معرف گفته بودند:
- سوالاش خیلی سخت و پیچیده بود انگاری سوالای کنکور بود.

هرچند این خواستگاری به نتیجه نرسید اما جزوه ای کامل مدون شد و تا سال ها بین "اساتید خواستگاری" و "شاه دامان" خوابگاه دست به دست می شد و با گذر زمان اصلاح و فرآوری شد و مورد استفاده قرار گرفت.

۳ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰
میلاد ...

خاطره دومین خواستگاری



مادر گرامی: یه دختری رو پری خانوم معرفی کرده (یکی از فامیل های دست چندم)؛ خیلی تعریفشو می کنه؛ می گه هم خانواده خوبی دارن هم دخترشون خیلی خانومه؛ تازه پزشکی هم می خونه.

من: مادر من آخه ما رو چه به دکتر؛ آخه کدوم دکتری میاد زن ما بشه؛ اون باید زن یه متخصصی، چیزی بشه.
مادر: حالا دیدنش که ضرر نداره؛ شرایط تو رو پشت تلفن می گیم اگه قبول کردن میریم خواستگاری.
هرچند مطمئن بودم که این خواستگاری به سرانجام نمی رسه ولی چون خواستگاری قبلی کلی بهم خوش گذشته بود و به زعم خودم کلی تجربه کسب کرده گفتم باشه این جا هم میریم.

پری خانوم کلی از ما پیش خونواده عروس تعریف کرده بود و برای ما سنگ تموم گذاشته بود.

بالاخره مادر عزیز زنگ زدند و شرایط و وضعیت بنده رو خدمت خانواده عروس خانوم گفتن و اجازه گرفتن برای خواستگاری.
روز موعود به همراه مادر و پری خانوم و یه دسته گل سفید و صورتی رفتیم خوستگاری خانوم دکتر.
وقتی که وارد خونه شدیم فکر کردم وارد عتیقه فروشی شدیم. خونه پر بود از وسایل قدیمی و عتیقه. مادر عروس خانوم می گفت که شوهرش علاقه زیادی به عتیقه جات داره و کلکسیون قوری های شاه عباسی و از این جور چیزا داره.😒
من که به شدت متنفرم ار وسایل قدیمی و عتیقه و کهنه و دست دوم بدجوری حالم گرفته شده بود و منتظر تشریف فرمایی خانوم دکتر بودیم که دیدم یه خانوم وارد شد؛ اول فکر کردم خواهر عروسه چون یکم جا افتاده به نظر می رسید که با اشارات پری خانوم فهمیدم عروس ایشون هستند. عروس خانوم یه چادر پوشیده بود که از طرز چادر پوشیدنش تابلو بود بار اوله چادر پوشیده؛ 
این سری با توجه به تجربه خواستگاری قبلی استرس و تپش قلب کمتری داشتم. تا وارد اتاق عروس خانوم شدیم. 
اول فهمیدم که دوسال ازم بزرگتره(گفتم حالا سن که مهم نیس)😮
بعدش فهمیدم که پزشکی نمی خونه و داروسازی می خونه(پیش خودم گفتم حالا ببین پری خانوم راجع من چیا رو اشتباه گفته )
عروس که کلا بی حال و افسرده به نظر می رسید تا وقی که بهش گفتم خانوم دکتر فکر کنم رشتتون خیلی سنگینه؟

که دیدم یک دفعه قوزش راست شد و چهرش باز شد. فکر کنم تا حالا کسی خانوم دکتر خطابش نکرده بود.
همون طوری که گفتم مشخص بود چادری نیست. هی چادرش سَر می خورد عقب؛ وقتی هم می کشیدش جلو چون روسریش هم سُر بود روسریش هم میومد جلو صورتش؛ روسریش می داد عقب چادرش دوباره می افتد؛ تا آخرش هم باهاشون درگیر بود.

این طور که می گفت خیلی درسخون بود و شبانه روز درس می خوند.
مثل باباش که عاشق عتیقه جات بود اینم فقط عاشق شیمی بود.
کلا توی یه دنیای دیگه بود دنیای شیمی و داروسازی.
بیشتر صحبتاش در رابطه با واحدای درسیش و سختی رشتشون و دارو و عشقش  به شیمی و این جور چیزا بود. انگار نه انگار که مجلس خواستگاری بود.
ولی تجربه ای شد تا دیگه به حرف معرف ها کاملا اعتماد نکنم؛ راجع رشته و تخصص طرف مقابل شب قبلش یه سرچی بکنم تا تو بحث باهاش کم نیارم.

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰
میلاد ...