تعطیلات عید نوروز بود که یکی از بستگان دختر خانمی رو به مادر گرامی معرفی کرده بودند و نمی دونم کجا مادر عزیز هم دختر رو دیده بود و خیلی ازش خوشش اومده بود.
شب که برادر محترم و همسر گرامیش خونمون بودند مادر محترم قضیه رو مطرح کرد و کلی از دختر و خونوادش تعریف کرد.
زن داداش گرامی می گفت که چرا با یه جلسه خواستگاری و چند دقیقه صحبت با یه دختر تصمیم قطعی می گیری، یه چند جلسه با دختر صحبت کن شاید نظرت عوض شد ...
منم بهش تاکید کردم که همسر من "جاری"  شما میشه و حالا خود دانید ...
ولی با خودم می گفتم خب راست میگه، بزار توی این خواستگاری زود تصمیم نگیرم و فرآیند صحبت کردن با دختر رو چند جلسه ادامه بدیم، بعدش تصمیم نهایی رو بگیرم.
ازش خواستم که این خواستگاری رو همراهمون بیاد و از نظر زن داداش گرامی هم استفاده کنیم.
نکته مثبت این مورد این بود که مادر محترم قبلا دختر رو دیده بود  و این مهر استانداری برای این مورد بود.
من همش با خودم می گفتم که این چه دختریه که مادرمون با یه نگاه این طوری ازش تعریف می کنه ..
روز خواستگاری با مادر محترم و زن داداش گرامی رفتیم خواستگاری ...
وقتی زنگ واحدشون رو زدیم مادرش در خونه رو باز کرد یه خانم خوشرو و خوش خنده بود ...
تعارف کرد و وارد خونه شدیم خواهر دختر و همسرش هم اونجا بودن و بهمون خوش آمد گفتن و نشستیم ...
اولش با خودم می گفتم آخه داماد خونواده، اونم توی جلسه اول چی کار می کنه ...
بعد که یکم صحبت کردم دیدم چه پسر خوب و خوش صحبتیه و چه باجناق خوبی به چشم میاد ...
بعد از صحبت های مرسوم اولیه نوبت رسید به تشریف فرمایی عروس خانوم ...
وای که چقدر این لحظه بده، نمی دونم چرا دخترا بعد از یه ربع باید وارد مجلس بشن ....
من با داماد خانواده عروس مشغول صحبت بودم که عروس خانوم با سینی چای وارد مجلس شد ...
یک لحظه صحبتم رو قطع کردم با عروس چشم تو چشم شدم، برای یه لحظه ترم تابستان، پسردایی، ++C، استاد، تقلب، نمره، code blocks همه همه از ذهنم گذشت و یه دفعه نیش هردومون باز شد ...
لعنت بر خنده بی موقع ...
پاشدیم و سلام کردیم و زن دادش گرامی پرسید که شما همو می شناسین ...
مادرم هم یه نگاه بهم کرد که یعنی تو دختر به این خوبی رو می شناختی و چیزی نمی گفتی ...
عروس خانوم یکی از هم کلاسی های اون کلاس معروف بود ...
با خودم می گفتم این همه دختر چرا این، الان دختره فکر می کنه من از تابستون تا حالا عاشقش بودم و الان اومدم خواستگاریش ...
گفتم بله ما یه ترم با هم همکلاس بودیم ...
خواهر دختره پرسید شما هم توی فلان دانشگاه درس می خونید مگه ...
خندم گرفته بود و مجبور شدم کل ماجرای ترم تابستان رو تعریف کنم، یه کم از خاطره من می گفتم و یه کمیشو دختر خانم، بقیه هم همینطور می خندیدن ...
چون زن داداش گرامی هم رشتشون کامپیوتر بوده تخصصی تر قضیه رو تعریف می کردم و دختر خانوم حالت چهره استاد رو بیان می کرد، مادرا و خواهر و دامادشون هم همش می خندیدن ...
دیگه مراسم خواستگاری تبدیل شده بود به مراسم تعریف کردن خاطرات مربوط به تقلب ...
خواهر و داماد دختر خانوم هم از افتخاراتشون در حوزه تقلب پرده بر می داشتن ...
بنا به همون قرار بین من و مادر محترم مبنی بر این که اگر چای رو تا آخر خوردم یعنی از دختر خوشم اومده و اگه یه مقداری از چایی ته استکان موند یعنی که من نظرم منفیه ...
مادرم چایی رو تا آخر خورده بود منم لب به چای نزدم، مادرم متعجب بود که چرا من این دفعه حتی چاییم رو هم نخوردم. ولی چون بهم اعتماد داشت چیزی نمی گفت ...
من با خودم فکر می کردم زن داداش محترم هم از این قرار خبر داره و احتمال می دادم داداشم بهش گفته باشه چون توی مراسم خواستگاری خودش هم این کد بین مادر و برادر عزیر برقرار بود ...
بالاخره زن داداش گرامی که متعجب بود چرا مادر من اقدامی برای صحبت من و دختر خانوم انجام نمیده یه نگاهی به مادر کرد و گفت اگه بزرگترا اجازه بدن پسر و دختر برن با هم یه صحبتی بکنن ...
تازه یادم اومد که باید این قرارو یه بار دیگه با هم مرور می کردیم ...
برادر محترم چیزی از این رمز چایی به خانومش نگفته بود ...
وای من ... 
با خودم فکر می کردم الان من باید برم چی بگم ...
با دختر خانوم وارد اتاقش شدیم، دیگه مثل خواستگاری های قبلی به چیزی توجه نمی کردم ...
مثل یه ضبط صوت جواب ها و سوال ها رو می گفتم و توی ذهنم همش با خودم فکر می کردم ...
اگه من اون شب خونه دایی مهمونی نمی رفتم ...
اگه من قبول نمی کردم که برم تابستون برم سرکلاسش ...
اگه استاد همون جلسه اول چهره من رو با عکس توی لیست تطبیق میداد ...
اگه با دوست های پسر دایی جور نمی شدم ...
اگه همکلاسی های دختر خانوم بمن سرگذشت زندگیشو نمی گفتن ...
الان من یک دل نه صد دل عاشق این دختر شده بودم ...
هم خانواده خوبی داشت، هم خوش اخلاق و خوشرو بود، قیافه خیلی خوبی داشت ...
توی ذهنم آهنگ دیگه عاشق شدن، ناز کشیدن فایده نداره با صدای داریوش پخش میشد ...
هرچند این آهنگ رو داریوش نخونده ولی نمی دونم چرا با صدای اون پخش میشد ....
نمی دونم چقدر صحبت کردیم و درباره چی صحبت کردیم ...
پیش خونواده ها اومدیم و ادامه مبحث تقلب ...
در ظاهر خیلی می خندیدم و و خاطره تعریف می کردم و خاطره گوش میدادم ولی توی ذهنم همون آهنگ با صدای داریوش پخش میشد ...
وقتی اومدیم بیرون، مادرم اولین سوالی که پرسید این بود که چرا خوشت نیومد ...
زن داداش گرامی هم متعجب بود که چه طوری مادر من فهمیده که من خوشم نیومده ...
قضیه چایی و کدگذاری رو بهش گفتم ...
گفتم که تو خواستگاری خودش هم از این روش استفاده کردیم ...

کلی خندید و گفت من گفتم خواستگاری رو چند جلسه ادامه بدی تو همون اول کاری تصمیم گرفتی ...
بهشون گفتم که به دلم ننشسته و چند روز بعد با پسردایی چند تا از دوستاش قرار گذاشتم و تردیدم به یقین تبدیل شد که این دختر خانوم اون قدرها هم که نشون میده معصوم نیست ...
بعد از این خواستگاری این کد چایی لو رفت و الان هرجا مهمونی میریم اگه چایی نخورم میگن یعنی از ما خوشت نمیاد ...