بچه های خوابگاه اگر می خواستن برای تولد یا ولنتاین یا ... طرفشون سنگ تموم بذارن و یه کادوی خوب براش بگیرن ده هزار تومن پول خود هدیه رو می دادن سی هزار پول جعبه هدیه و جعبه موسیقی و روبان و ...

استدلالشون هم این بود که برای یه دختر حواشی هدیه دادن مهمتر از خود هدیه ست ...
بعد طرف رو می بردن رستورانی، کافه ای و بعد یه سری مقدمه چینی ها هدیه رو بهش می دادن ..
اما فقط یک نفر بود که گرون قیمت ترین وسایل رو می خرید و در بهترین شرایط بهترین هدیه ها رو می داد ...
این پسر دوست صمیمی یکی از بچه های خوابگاه بود و همیشه برای قاچاقی آوردنش توی خوابگاه داستان داشتیم ...
اما چون توی خوابگاه ما بیشتر بهش خوش می گذشت معمولا هرچند وقت یه بار بهمون سر می زد ...
پسری از یه خونواده خیلی با کلاس، به روز، پدر و مادر و خواهر پزشک، وضع مالی خیلی خوب، یه پیانیست حرفه ای، مسلط به زبان انگلیسی، اقامت آلمان هم داشتن اما توی ایران زندگی می کردن ...
که این پسر توشون نخاله در امده بود و داروسازی قبول شده بود ...
بچه های خوابگاه هم همیشه از اومدنش استقبال می کردن چون همیشه توی بازی های دسته جمعی در حال چت بود و همیشه بازنده می شد و زحمت شستن ظرف های نشسته یه هفتمون می افتاد گردنش ...
و تنها فردی بود که برای شستن ظرف ها رفته بود دستکش ظرفشویی خریده بود  ...
ما توی خوابگاه برای این که ظرف کمتری کثیف بشه از چنگال استفاده نمی کردیم اما اون تنها کسی بود که بدون چنگال نمی تونست غذا بخوره ...

به خاطر همین کاراش "مایه ننگ" صداش می کردن ....

چون می دونست که من عاشق لوازم دیجیتالم بعضی شبا تا صبح با هم تو سایتا دنبال یه گوشی، دوربین عکاسی، آلبوم دیجیتال و ... می گشتیم و سفارش می دادیم تا طی مراسمی به طرف اهداش کنه ...
وقتی هم سفارشش می رسید یه هفته ای دست ما بود که مثلاً تنظیمات اولیشو انجام بدیم بعد می دادیم بهش ... 
از ترم اول با طرف آشنا شده بود و طی این پنج سال دائماً با هم بودن و دیگه همه اینا رو زن و شوهر می دونستن و واقعاً هم قصدشون ازدواج بود ...
بالاخره اواخر دوره شازده با خونوادش رفتن شهر طرف خواستگاری ...

اما بعد از خواستگاری یه کلام خودش و خونوادش گفتن نه و تمام ...
بعد از یه مدت طولانی که دوباره دیدیمش بهش گفتیم شما که تا تعداد و اسم بچه هاتون رو هم مشخص کرده بودن پس یهو چی شد ...
گفت اصلاً باور نمی کردم خونوادش این طوری باشن ...
گفتیم مگه چطوری بودن؟؟؟
گفت اصلا به ما نمی خوردن ...
من اصلا روم نمیشه اونا رو به فامیلامون معرفی کنم ...
خود دختر خیلی خوبه اما خونوادش ....
می گفت ما رفتیم پدرش یه لباس مناسب هم نپوشیده بود حتی جوراب هم نپوشیده بود ...
حتی پدر و مادرش درست نمی تونستن فارسی صحبت کنن ...
کلی خجالت کشیدم که پدر و مادرم رو بردم خونشون و محل زندگیشون ...
بهش گفتیم حقیقتاً که مایه ننگی
یعنی تو این پنج سال اینا رو متوجه نشدی!!!
پس این پنج سال چی میشه!!!
این همه عشق و عاشقی!!!
این همه عاشقم عاشقم به خاطر نپوشیدن جوراب تموم شد ...
مگه نمیگی خود دختره خوبه با خونوادش چه کار داری شما که قرار نیست با اونا و توی شهرشون زندگی کنید ...

اما به هیچ عنوان نمی تونست همچین چیزی رو قبول کنه ...
_____________________________________________

به این جمله که آدما توی خونواده باز تعریف میشن کاملاً یقین پیدا کردم ....

و اولین باری بود که عمیقاً دلم به حال دختری می سوخت ...
اگر اون دختر بعداً بهترین ازدواج رو هم داشته باشه تا آخر عمر این پنج سال رو فراموش نمی کنه و همیشه حسرتش رو می خوره ...