۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ازدواج» ثبت شده است

عشق نافرجام

بچه های خوابگاه اگر می خواستن برای تولد یا ولنتاین یا ... طرفشون سنگ تموم بذارن و یه کادوی خوب براش بگیرن ده هزار تومن پول خود هدیه رو می دادن سی هزار پول جعبه هدیه و جعبه موسیقی و روبان و ...

استدلالشون هم این بود که برای یه دختر حواشی هدیه دادن مهمتر از خود هدیه ست ...
بعد طرف رو می بردن رستورانی، کافه ای و بعد یه سری مقدمه چینی ها هدیه رو بهش می دادن ..
اما فقط یک نفر بود که گرون قیمت ترین وسایل رو می خرید و در بهترین شرایط بهترین هدیه ها رو می داد ...
این پسر دوست صمیمی یکی از بچه های خوابگاه بود و همیشه برای قاچاقی آوردنش توی خوابگاه داستان داشتیم ...
اما چون توی خوابگاه ما بیشتر بهش خوش می گذشت معمولا هرچند وقت یه بار بهمون سر می زد ...
پسری از یه خونواده خیلی با کلاس، به روز، پدر و مادر و خواهر پزشک، وضع مالی خیلی خوب، یه پیانیست حرفه ای، مسلط به زبان انگلیسی، اقامت آلمان هم داشتن اما توی ایران زندگی می کردن ...
که این پسر توشون نخاله در امده بود و داروسازی قبول شده بود ...
بچه های خوابگاه هم همیشه از اومدنش استقبال می کردن چون همیشه توی بازی های دسته جمعی در حال چت بود و همیشه بازنده می شد و زحمت شستن ظرف های نشسته یه هفتمون می افتاد گردنش ...
و تنها فردی بود که برای شستن ظرف ها رفته بود دستکش ظرفشویی خریده بود  ...
ما توی خوابگاه برای این که ظرف کمتری کثیف بشه از چنگال استفاده نمی کردیم اما اون تنها کسی بود که بدون چنگال نمی تونست غذا بخوره ...

به خاطر همین کاراش "مایه ننگ" صداش می کردن ....

چون می دونست که من عاشق لوازم دیجیتالم بعضی شبا تا صبح با هم تو سایتا دنبال یه گوشی، دوربین عکاسی، آلبوم دیجیتال و ... می گشتیم و سفارش می دادیم تا طی مراسمی به طرف اهداش کنه ...
وقتی هم سفارشش می رسید یه هفته ای دست ما بود که مثلاً تنظیمات اولیشو انجام بدیم بعد می دادیم بهش ... 
از ترم اول با طرف آشنا شده بود و طی این پنج سال دائماً با هم بودن و دیگه همه اینا رو زن و شوهر می دونستن و واقعاً هم قصدشون ازدواج بود ...
بالاخره اواخر دوره شازده با خونوادش رفتن شهر طرف خواستگاری ...

اما بعد از خواستگاری یه کلام خودش و خونوادش گفتن نه و تمام ...
بعد از یه مدت طولانی که دوباره دیدیمش بهش گفتیم شما که تا تعداد و اسم بچه هاتون رو هم مشخص کرده بودن پس یهو چی شد ...
گفت اصلاً باور نمی کردم خونوادش این طوری باشن ...
گفتیم مگه چطوری بودن؟؟؟
گفت اصلا به ما نمی خوردن ...
من اصلا روم نمیشه اونا رو به فامیلامون معرفی کنم ...
خود دختر خیلی خوبه اما خونوادش ....
می گفت ما رفتیم پدرش یه لباس مناسب هم نپوشیده بود حتی جوراب هم نپوشیده بود ...
حتی پدر و مادرش درست نمی تونستن فارسی صحبت کنن ...
کلی خجالت کشیدم که پدر و مادرم رو بردم خونشون و محل زندگیشون ...
بهش گفتیم حقیقتاً که مایه ننگی
یعنی تو این پنج سال اینا رو متوجه نشدی!!!
پس این پنج سال چی میشه!!!
این همه عشق و عاشقی!!!
این همه عاشقم عاشقم به خاطر نپوشیدن جوراب تموم شد ...
مگه نمیگی خود دختره خوبه با خونوادش چه کار داری شما که قرار نیست با اونا و توی شهرشون زندگی کنید ...

اما به هیچ عنوان نمی تونست همچین چیزی رو قبول کنه ...
_____________________________________________

به این جمله که آدما توی خونواده باز تعریف میشن کاملاً یقین پیدا کردم ....

و اولین باری بود که عمیقاً دلم به حال دختری می سوخت ...
اگر اون دختر بعداً بهترین ازدواج رو هم داشته باشه تا آخر عمر این پنج سال رو فراموش نمی کنه و همیشه حسرتش رو می خوره ...

۲ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰
میلاد ...

محتوای خواستگاری

در خواستگاری سنتی اکثر افراد دنبال نیمه گمشده خود هستند و فکر می کنند هرچه به طرف مقابل شبیه تر باشد زندگی بهتری خواهند داشت. بنابرین شروع به سوال پرسیدن می کنند و هرچه جواب ها به عقاید شان نزدیک تر باشد رغبتشان برای ازدواج بیشتر می شود.

اشکالات:

  • سوال ها و جواب ها از قبل مشخص است.(مثلا شما صادق هستید!!!!)
  • تعداد سوال ها بسیار زیاد است و قابل جمع بندی نیست.
  • شباهت کامل محال است و در زندگی مشترک ابتدا موارد اختلاف نمود پیدا می کند.
  • انسان ها قابل تغییر هستند. چه ضمانتی می توان داد که شباهت باقی بماند.
  • باعث کپی سازی می شود و رشد کمتری در زندگی رخ می دهد.
  • خیلی از اصلی ترین ملاک ها قابل سوال پرسیدن نیستند.(مثل چشم چرانی، کینه ورزی، دهن بینی، بدبینی، تنگ نظری، حسادت، صداقت، خساست، لجاجت، عصبیت، حساسیت و ....)

راه درست:
ازدواج یعنی زوجیت که مقابل فردیت است. در روش بالا فرد، فردیت خود را به میان آورده است. در ازدواج قرار است "من" ها به "ما" تبدیل شود. و این اصلاً ربطی به شباهت ندارد. مثلا آب و نفت خیلی شبیه هستند اما اصلا با هم ممزوج نمی شوند.
برای زوجیت نیاز به "قابلیت آمیختگی" است. مانند آب و شکر با این که اصلا به هم شبیه نیستند اما با هم ممزوج می شوند و شربتی شیرین تولید می کنند که نه آب است نه شکر، هم آب دارد هم شکر ...
بنابرین جلسه خواستگاری جایی برای فهم درصد شباهت ها نیست بلکه جایی برای فهم میزان قابلیت آمیختگی است.
حال قابلیت آمیختگی یعنی چه؟
یعنی گذشتن از "من" و رسیدن به "ما"، یعنی مبارزه با نفس (من) ...

۰ نظر موافقين ۵ مخالفين ۰
میلاد ...

خاطره خواستگاری برادر گرامی

وقتی اومدن خونه میشد از چهرش تشخیص داد که نظرش چیه! بر خلاف دو تا خواستگاری قبلی که رفته بودن این دفعه صورتش گل انداخته بود و معلوم بود که خیلی خوشش اومده 
مادر گرامی از همون بچگی چند تا گزینه رو برای برادر گرامی در نظر داشت که صدر لیست متعلق به همین دختر خانم بود و همیشه توی خونه صحبت از خونواده خوبشون و کمالات و ادب دختر بود ...
چند تا گزینه هم برای من در نظر گرفته بود که سر فرصت عاقبتشون رو می نویسم ...

من هیچ وقت ندیده بودمش اما بردار گرامی چند باری دیده بودش و اونم توی اون سن مشخص بود که بدش نیومده 
تا این که چند سالی گذشت و دیگه از این خونواده خبری نداشتیم تا این که بعد از مدت ها به صورت کاملاً اتفاقی به واسطه یه آشنای مشترک دوباره ازشون خبر دار شدیم و چی از این بهتر ...
برای بردار گرامی دنبال یه دختر خوب می گشتن و حالا گزینه اول لیست دوباره پیدا شده بود ...
بعد از جلسه اول کاملاً معلوم بود که دلشو اونجا جا گذاشته

بالاخره بعد از چند جلسه صحبت و رفت و آمد، مادر گرامی دختر خانم و خونوادشون یه شب برای شام دعوت کردن ...
صبح روز موعود برادر و خواهر گرامی "چی بپوشم" گویان راهی بازار شدن و خرید مواد لازم برای شام و میوه و بقیه چیزها رو انداختن گردن من ....
مادر عزیز هم چون دیده بود که من خونه بیکارم و کارگری بهتر از من پیدا نمی کنه تصمیم گرفته بود که خونه اساسی مرتب و تمیز کنه ...
هر چه قدر بهش گفتم مادر من خونه به این تمیزی چرا خودتو اذیت می کنی، اما فایده نداشت و فقط یک نمونه بگم که مجبورم کرد تموم کلید و پریز ها رو باز کنم و پشتشون رو تمیز کنم 

که به قول شاعر "من از مفصل این نکته مجملی گفتم/تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل"

در حین بیگاری به این فکر می کردم که اگه مادرم اتاقمون توی خوابگاه رو ببینه چی کار می کنه

از طرفی چون دیگه اواخر تابستون بود و میوه های تابستونی تقریباً تموم شده بودن و میوه های پاییزی هم ریز و ترش و بی مزه بودن کلی دردسر واسه خرید میوه کشیدم تا تونستم میوه خوب، درشت و شیرین پیدا کنم

چون من بچه آخر بودم دایماً تحت ظلم و جور اون دوتا بودم و همیشه مسئولیت پذیرایی از مهمونا با من بود ولی اون شب به برادرم می گفتم که خواستگاری خودته و خودت باید چای بگیری، خواهرم هم می گفت این دختر رو ببینه معلوم نیست چایی رو کدوم یکیمون بریزه ...

من همیشه به برادرم می گفتم که دختری رو انتخاب کن که یه خواهر کوچیکترم داشته باشه تا با هم باجناق بشیم، این خانم هم خواهر کوچکتر داشت اما از من بزرگ تر بود

به خاطر همین می گفتم حالا اگه خواهرش  به من می خورد چایی رو من می گرفتم اما حالا دیگه خودت باید بگیری ...
داشتیم همین خزعبلات رو می گفتیم که زنگ در رو زدن ...

وقتی اومدن خونه یه دسته گل و یه جلد دیوان حافظ آورده بودن ...
که یواشکی به برادرم گفتم ببین این دختر چقدر عاشقته که دیوان حافظ برات آورده ...
که گفت باباش عاشق شعر و ادبیات و کتابه و همیشه هرجا میرن به جای شیرینی کتاب میبرن
که به نظرم خیلی کار جالبی بود مخصوصاً توی خواستگاری و همون موقع تصمیم گرفتم منم در آینده توی جلسات آخر یه جلد دیوان حافظی، لیلی و مجنونی چیزی ببرم که متاسفانه بعد از چندین بار خواستگاری رفتن هنوز به اون جلسه نرسیدیم

دختر خانم خیلی خوش برخورد بود و بالاخره قسمت شد که کسی رو این همه از بچگی تعریفشو شنیده بودیم ببینم و یه مادر خیلی مهربون و خوش خنده ای داشت ...
و خیلی از این بابت خوشحال بودم که این دختری که قراره عروس خونواده بشه نرم افزار خونده و رشتش با من و برادرم یکیه ...
برخلاف قراری که گذاشته بودیم برادرم خیلی شیک نشست و گرفتن چای و بقیه چیزا طبق معمول افتاد گردن من ...

اما اواخر مجلس مجبورش کردیم که شیرینی رو خودش بگیره ...
بعد از خوش و بش و چای خوردن پدرا داشتن راجع به مزیت های معماری و نمای رومی نسبت به نمای سنگی و سرامیکی بحث می کردن؛ نمیدونم از کجا رسیده بودن به اینجا کلی هم بحثشون داغ شده بود،  مادرا هم نمی دونم با هم چی می گفتن که زن داداش گرامی رو به من کرد و گفت آقا میلاد شما هم مثل این که نرم افزار می خونی منم گفتم بله ماهم دنباله رو برادرمون شدیم و رشته نرم افزار رو انتخاب کردیم که در ضمن جواب دادن یه تعریفی از برادرمون کرده باشیم ...
گفتش خیلی رشته خوبیه و منم خیلی دوسش دارم و با علاقه انتخابش کردم دیگه بحث تو همین حوزه ادامه پیدا کرد تا گفت که همیشه عاشق درس طراحی الگوریتم بوده، گفت که خیلی درس جالبیه و اصلاً درس زندگیه، حتی میشه باهاش برای تمام مسائل زندگی هم راه حل پیدا کرد ...
همیشه فکر می کردم فقط به نظر خودم طراحی الگوریتم این طوریه
به نظرم دختر خیلی باهوشی بود و ذهنم دختر سیاست مداری تحلیلش می کرد ...

توی طراحی الگوریتم روش های حل مسئله آموزش داده میشه و یه سری مسائل برنامه نویسی با این روش ها حل میشن و از نظر کارایی و بهینه بودن با هم مقایسه میشن ....

مثلاً یکی از فصل های کتاب طراحی الگوریتم فصل "divide and conquer" یا "تقسیم و غلبه" یا "تفرقه بیانداز و حکومت کن" که توی این فصل یک مسئله رو به چندین مسئله خرد تقسیم می کنن و اون وقت به راحتی حل می کنن و بخش مهم اینه که بدونی چه طوری تفرقه بندازی ...
یا فصل های بعد مثل الگوریتم های پویا، الگوریتم های حریصانه و ...
خیلی چرچیل گونه به نظر میومد که الان که بهش میگم کلی میخنده که دیدم نسبت بهش مثل چرچیل بوده
وقتی رفته بودن توی اتاق که صحبت کنن و یه سری هم به کتابخونه زده بودن که دختر بنده خدا وقتی اسم کتاب ها رو دیده بود شوکه شده بود 

مرگ راجر آکروید، قتل در قطار سریع‌السیر شرق،سکوت بره ها، شیطان زیر آفتاب، قتل به ترتیب الفبا، درنده باسکرویل و کتابایی از دست ...
گفته بود شما همیشه کتاب های جنایی می خونین 
که برادرم گفت این کتابا مال برادرمه و کتابای خودش رو نشون داده بود هرچند خودش هم اونا رو خونده بود ...
میشد حدس زد که دیدش نسبت به من یه قاتل زنجیره ای یا یه بیمار روانی باشه ...

برخلاف برادر و خواهر که همیشه مثنوی و نظامی و بیشتر شعر می خوندن من اون موقع ها علاقه خاصی به آگاتا کریستی و رمان های جنایی و پلیسی داشتم ...

که بعداً که خودش یکی از این کتاب ها رو خوند دیگه طرفدار پر و پا قرص ادبیات جنایی و پلیسی شد و بقیشون رو هم خوند ...

توی اتاق از بابت مهریه توافق کرده بودن که خونواده ها هرچی گفتن قبول کنن و خود دختر هم گفته بود که مهریه برای مهم نیست و اگر هم مهریه ای باشه حاضرم ببخشمش ...
با این حرکتش که برمبنای "الگوریتم های پویا" بود، کاری کرد که هم ارزش خودشو ببره بالا که یعنی شخصیت خود من خیلی بیشتر از این سکه ها ارزش داره هم داداش ما رو انداخت توی رودربایستی که هرچی خونوادش گفتن بدون بحث، جدل و چونه زدن قبول کنه ...
اطلاعات ما از آنچه در اتاق گفته بودن در همین حد بود، هرچند می دونستم که برادرم صداها رو ضبط کرده و تماماً در آرشیو موجوده ...
بعد از چند روز مراسم نامزدی هم برگزار شد و در حالی که آهنگ "هیچکی از رفتن من غصه نخورد" رو گوش میدام راهی خوابگاه شدم تا تا وقتی که ازدواج کنن دیر به دیر میومدم خونه

 

الان هم میگم اگه یه موقعی ما هم به جلسه چهارم و پنجم رسیدیم همراه گل یه دیوانی چیزی هم ببریم ...
که خواهرم میگه اگه دیوان رو بردیم و گفتن یه غزلشو بخون چی کار می کنی که تصمیم گرفتیم کتاب حسنی و مرغ پا کوتاه رو ببریم تا بشه بدون تپق خوندش ...

۱ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰
میلاد ...

خاطره عروسی هم خدمتی

شب اول دوره آموزشی توی عجب شیر همه دپرس و افسرده روی تخت دراز کشیده بودن و تو فکر بودن ...
اما ما چند نفری که قبلا با هم "هم اتاقی" و "هم خوابگاهی" بودیم بعد از مدت ها همدیگه رو دوباره پیدا کرده بودیم و داشتیم خاطرات رو مرور می کردیم و به یاد خوابگاه تا ساعت 3 و 4 صبح می خندیدیم.
تازه داشت خوابمون می برد که بیدارباش رو زدن و اونجا بود که تازه فهمیدیم اومدیم خدمت سربازی ...
یه اکیپ 4 نفره بودیم که از قبل همدیگه رو می شناختیم و به مرور شدیم یه اکیپ 8 نفره که معمولا با هم بودیم ...
اکثر بچه ها کارشناسی ارشد داشتن و فقط یکی از این اکیپ دیپلم داشت ...
دوره آموزشی برای کسایی که تجربه دوری از خونواده رو ندارن یکم سخته و سختگیری در این دوره هم یکم تحملش رو سخت تر می کنه ...
وقتی که رفتیم مرخصی میان دوره و برگشیم دیدیم چندتایی از بچه ها شیرینی به دست اومدن و می گن که عقد کردیم از جمله همین دوست دیپلمه ما ...
با خودم می گفتم یعنی این قدر سختی دوره بهش فشار آورده که توی 4 روز رفته بود خواستگاری و پسندیده بود و عقد کرده  ...
من که تو هنگ بودم، بهش می گفتیم تو چطوری تو 4 روز دخترو دیدی و پسندیدی و عقد هم کردی ...
با لهجه باحال شهرشون گفتش که همسایون بود ...
گفتیم باهاش اصلا صحبت کردی؟

گفتش آره یــــــــــــــه جلسه

کلی مسخرش کردیم که به خاطر این رفتی زن گرفتی که بقیه خدمت رو تو شهرتون باشی و پیش مامانت بمونی ...
اونم می گفت که نه تو فامیل ما رسمه که زود زن می گیرن ...
ما هم می گفتیم آخه تو 4 روز ...
در هر صورت؛ عروسیش آخر دوره آموزشی بود و ما هفت تا رو هم دعوت کرد عروسی ...
وقتی دوره تموم شد همه با شور و شوق بر می گشتن خونشون ما هفت تا با ماشین  آر دی یکی از بچه ها رفتیم برای عروسی ...
یه ماشین داغون که به زور سه نفری عقب جا می شدیم، هفت نفری خودمون رو تو ماشین پرس کردیم.
عروسی توی شهر ****** بود و ما هم  تقریبا 8-9 ساعت توی مسیر بودیم.
حالا له شدن تو ماشین و گذشتن از پلیس راه و دوربین های کنترل سرعت بماند که چه مشقتی کشیدیم، ولی در کل خیلی خوش گذشت ...
بالاخره رسیدیم شهرشون، یه دوش گرفتیم و صورتمون رو اصلاح کردیم تا یکمی شبیه آدمیزاد بشیم.
کادوی عروسی رو هم خریدیم و رفتیم سمت خونشون ..
هفت نفر با کله های کچل و تی شرت    ...
کل خونه های کوچشون رو برای عروسی آماده کرده بودن ...
مراسم حنابندون که تموم شد مهمون ها به صورت خودجوش، هرکدوم رفتن تو یه خونه ...
یه خونه برای پیرمردای تریاکی ..
یه خونه برای جوونای آبکی ...
یه خونه برای جوونای که هنوز قر تو کمرشون مونده ...
و ...
ما هم چون خیلی خسته بودیم و البته پاستوریزه؛ رفتیم رو پشت بوم یکی از خونه ها خوابیدیم ...
من که اولین بار که همچین عروسی رو می دیدم ...
فردا از صبح تقریبا عروسی شروع شد و ما صبح یکم توی شهر گشتیم و عصری برگشتیم برای مراسم ...
مراسم رخت داماد، که چه قدر داماد رو اذیت کردن و پیرهنشو عوض کرده بودن و براش پیرهن بچه گونه گذاشته بودن و جای شلوار هم دامن ...
که به پدر داماد بر خورده بود و می خواست عروسی رو بهم بزنه ...
که معلوم شد کار یکی از دوستاش بوده و بخیر گذشت ...
شب بعد از آوردن عروس دم خونه داماد یه رسم واقعا زشت و ضایعی داشتن که داماد می رفت روی ایوان و یه سطل آب رو شوت می کرد ...
و می گفتن که اگه این آب روی هر دختری بریزه عروس بعدی اونه ...
وقتی داماد سطل آب رو شوت کرد، انگاری سونامی اومد و جعیت مهمونا تماما زیر و رو شد و هرکسی می خواست هر طوری که شده، حتی یه قطره از اون نصیبش بشه ...
ما هم ندید بدید و هاج و واج نگاه می کردیم که چه خبر شد یهویی ...
دیده بودیم عروس دسته گلشو پرت می کنه عقب اما این دیگه نوبَر بود ...
البته این تنها رسم زشتشون نبود و یه رسم خیلی فجیع تر دیگه ای هم بعد از این که عروس و داماد وارد اتاق می شدن داشتن که نمی دونم با چه رویی انجامش می دادن ...
بالاخره ما از عروسی برگشتیم و رفتیم خونه هامون ...

ولی متاسفانه همین چند وقت پیش متوجه شدم داماد بعد از اتمام خدمت رفته برای ادامه تحصیل یه شهر دیگه و عاشق یکی از همکلاسیاش شده و در شرف طلاقه ...

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰
میلاد ...