شب اول دوره آموزشی توی عجب شیر همه دپرس و افسرده روی تخت دراز کشیده بودن و تو فکر بودن ...
اما ما چند نفری که قبلا با هم "هم اتاقی" و "هم خوابگاهی" بودیم بعد از مدت ها همدیگه رو دوباره پیدا کرده بودیم و داشتیم خاطرات رو مرور می کردیم و به یاد خوابگاه تا ساعت 3 و 4 صبح می خندیدیم.
تازه داشت خوابمون می برد که بیدارباش رو زدن و اونجا بود که تازه فهمیدیم اومدیم خدمت سربازی ...
یه اکیپ 4 نفره بودیم که از قبل همدیگه رو می شناختیم و به مرور شدیم یه اکیپ 8 نفره که معمولا با هم بودیم ...
اکثر بچه ها کارشناسی ارشد داشتن و فقط یکی از این اکیپ دیپلم داشت ...
دوره آموزشی برای کسایی که تجربه دوری از خونواده رو ندارن یکم سخته و سختگیری در این دوره هم یکم تحملش رو سخت تر می کنه ...
وقتی که رفتیم مرخصی میان دوره و برگشیم دیدیم چندتایی از بچه ها شیرینی به دست اومدن و می گن که عقد کردیم از جمله همین دوست دیپلمه ما ...
با خودم می گفتم یعنی این قدر سختی دوره بهش فشار آورده که توی 4 روز رفته بود خواستگاری و پسندیده بود و عقد کرده  ...
من که تو هنگ بودم، بهش می گفتیم تو چطوری تو 4 روز دخترو دیدی و پسندیدی و عقد هم کردی ...
با لهجه باحال شهرشون گفتش که همسایون بود ...
گفتیم باهاش اصلا صحبت کردی؟

گفتش آره یــــــــــــــه جلسه

کلی مسخرش کردیم که به خاطر این رفتی زن گرفتی که بقیه خدمت رو تو شهرتون باشی و پیش مامانت بمونی ...
اونم می گفت که نه تو فامیل ما رسمه که زود زن می گیرن ...
ما هم می گفتیم آخه تو 4 روز ...
در هر صورت؛ عروسیش آخر دوره آموزشی بود و ما هفت تا رو هم دعوت کرد عروسی ...
وقتی دوره تموم شد همه با شور و شوق بر می گشتن خونشون ما هفت تا با ماشین  آر دی یکی از بچه ها رفتیم برای عروسی ...
یه ماشین داغون که به زور سه نفری عقب جا می شدیم، هفت نفری خودمون رو تو ماشین پرس کردیم.
عروسی توی شهر ****** بود و ما هم  تقریبا 8-9 ساعت توی مسیر بودیم.
حالا له شدن تو ماشین و گذشتن از پلیس راه و دوربین های کنترل سرعت بماند که چه مشقتی کشیدیم، ولی در کل خیلی خوش گذشت ...
بالاخره رسیدیم شهرشون، یه دوش گرفتیم و صورتمون رو اصلاح کردیم تا یکمی شبیه آدمیزاد بشیم.
کادوی عروسی رو هم خریدیم و رفتیم سمت خونشون ..
هفت نفر با کله های کچل و تی شرت    ...
کل خونه های کوچشون رو برای عروسی آماده کرده بودن ...
مراسم حنابندون که تموم شد مهمون ها به صورت خودجوش، هرکدوم رفتن تو یه خونه ...
یه خونه برای پیرمردای تریاکی ..
یه خونه برای جوونای آبکی ...
یه خونه برای جوونای که هنوز قر تو کمرشون مونده ...
و ...
ما هم چون خیلی خسته بودیم و البته پاستوریزه؛ رفتیم رو پشت بوم یکی از خونه ها خوابیدیم ...
من که اولین بار که همچین عروسی رو می دیدم ...
فردا از صبح تقریبا عروسی شروع شد و ما صبح یکم توی شهر گشتیم و عصری برگشتیم برای مراسم ...
مراسم رخت داماد، که چه قدر داماد رو اذیت کردن و پیرهنشو عوض کرده بودن و براش پیرهن بچه گونه گذاشته بودن و جای شلوار هم دامن ...
که به پدر داماد بر خورده بود و می خواست عروسی رو بهم بزنه ...
که معلوم شد کار یکی از دوستاش بوده و بخیر گذشت ...
شب بعد از آوردن عروس دم خونه داماد یه رسم واقعا زشت و ضایعی داشتن که داماد می رفت روی ایوان و یه سطل آب رو شوت می کرد ...
و می گفتن که اگه این آب روی هر دختری بریزه عروس بعدی اونه ...
وقتی داماد سطل آب رو شوت کرد، انگاری سونامی اومد و جعیت مهمونا تماما زیر و رو شد و هرکسی می خواست هر طوری که شده، حتی یه قطره از اون نصیبش بشه ...
ما هم ندید بدید و هاج و واج نگاه می کردیم که چه خبر شد یهویی ...
دیده بودیم عروس دسته گلشو پرت می کنه عقب اما این دیگه نوبَر بود ...
البته این تنها رسم زشتشون نبود و یه رسم خیلی فجیع تر دیگه ای هم بعد از این که عروس و داماد وارد اتاق می شدن داشتن که نمی دونم با چه رویی انجامش می دادن ...
بالاخره ما از عروسی برگشتیم و رفتیم خونه هامون ...

ولی متاسفانه همین چند وقت پیش متوجه شدم داماد بعد از اتمام خدمت رفته برای ادامه تحصیل یه شهر دیگه و عاشق یکی از همکلاسیاش شده و در شرف طلاقه ...