۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رسم» ثبت شده است

خواستگاری بیرون از منزل - قسمت دوم

سرکار خانوم با ناز و کرشمه از پله ها اومدن پایین؛ دختر خانوم یه مانتوی سفید با آستین های تقریبا کوتاه (تا النگو ها و دستبنداش کامل به چشم بیاد)؛ یه شلوار لی آبی؛ با یه روسری رنگارنگ که اونم شل بسته بود تا گوشواره های دویست گرمیشو، گردنبدش کامل تو چشم باشه (البته همین جا یه نکته رو بگم به جون خودم چشم چرون نیستما!!!! ولی تو خواستگاری باید طرف رو خوب نگاه کرد!!!)
با خودم گفتم اونم یکی مثل خودت؛ خودت ماشین یکی دیگه قرض گرفتی باهاش کلاس بزاری؛ اونم هرچی طلا داشته انداخته باهاش برات کلاس بزاره؛ پس آن چنان فرقی با هم ندارین؛
ولی اون یه اشتباه استراتژیک کرده بود؛ باید اون طلا ها رو جلوی چند خانوم از خانواده پسر رو می کرد نه جلوی خود پسر؛

با هم سلام علیک کردیم و راهنماییش کردم طرف ماشین؛ اونم یه جور وانمود می کرد که مثلا نمی دونه کدوم ماشینه (اونی که از پنجره هی دید می زد هم عمه نازنینم بود!!!)

بالاخره در ماشین رو برای پرنسس باز کردم و و خودمم سوار ماشین شدم.
گل رو بهش تقدیم کردم؛ به نظر می رسید انتظار گل رو نداشت؛ ذوق زده شد و گفت چه گل قشنگی و یه نفس عمیق توی گلا کشید و گفت چه بوی خوبی(بوی عطری بود که به گلا زده بودم وگرنه خود گلا بوی چمن می دادن)
ازش پرسیدم جایی رو برای صحبت در نظر دارین؛ که مطمئن بودم میگه نه؛ که خدا رو شکر هم همین جواب رو داد.
چون وقت ناهارم رفته بودم گفتم اگه موافقین بریم رستوران؛ اونم قبول کرد؛

مسقیم از در خونشون بردمش یه رستوران خوب که تقریبا نزدیک خونشون بود(یه ربع فاصله داشت)، که بگم آره مثلا ما همه رستورانای شهر رو رفتیم. (خدایی الان خندم می گیره که اون موقع با چه چیزایی می خواستم کلاس بزارم)
در هر صورت رفتیم رستوران و صندلی رو براش کشیم عقب و منتظر شدم بشینه؛ از این حرکت هم خیلی خوشش اومد؛ 
از توی منو باقالی پلو با گوشت رو انتخاب کرد؛ منم هرچند خیلی از باقالی پلو خوشم نمیاد ولی به احترامش منم همونو سفارش دادم با کلی دسر ،پیش غدا، پس غذا، فلان و فلان...
درگیرصحبت های الکی بودیم که چی می کنی و چقدر از درست مونده و این حرفا...
که یهو مبهوت سخنان گهربار بنده راجع رشته تحصیلیمون شد و دستش رو گذاشت زیر چونش: که دیدم رنگ صورتش و دستش و گردنش سه رنگ متفاوته (بازم لازمه تاکید کنم که به جون خودم چشم چرون نیستم ولی تو خواستگاری نگاه حلاله)
که دیدم یه خورده زیادی آرایش کرده ...
قیافش از نظر همه خوب بودا؛ ولی با آرایشش یه خورده بدش کرده بود؛
موهاش هم همش میومد جلو چشماش!!!!
خوب اون شراره ها رو با یه سیخی چیزی محکمش کن خواهر من!!!!!
معلوم بود ازون بچه تنبلای کلاسه که هیچی از رشتش نمی دونه و الکی وانمود می کنه (بالاخره هرچه باشه یه چند واحدی بیشتر درس پاس کرده بودیم)
ازون دخترایی بود که همش به فکر ظاهرشه؛ درساشو به زور پاس می کرد و علاقه به رشتش نداشت.
تو این جلسه برخلاف بقیه خواستگاری هایی که رفته بودم اصلن سوالات روتین و تابلوی خواستگاری مطرح نشد و بیشتر به آشنایی گذشت؛
یه چیزی که خیلی خیلی باحال بود صداش بود؛ خدایی این استعداد رو داشت که یه "لارا فابیان" از توش دربیاد.

می گفت خیلی دوست داره ادامه تحصیل بده (حالا خوبه از رشتش خوشش نمیومد و درساشو به زور پاس می کرد)-آخه آدم دردشو به کی بگه
خیلی هم دوست داشت شاغل بشه (C++ رو بعد دو ترم 10 شده؛ می خواد بره هکر بشه) -آخه آدم دردشو به کی بگه
خیلی دوست داشت مهاجرت کنه و بره کاناد یا آمریکا (با خودم گفتم حتما می خواد بره MIT علوم کامپیوتر بخونه) 
بالاخره غذا رو آوردن؛ خیلی آروم و با وقار غذا می خورد؛ کلی خودمو کنترل کردم که غذامون با هم تموم بشه (غذا کوفتم شد)
بین صحبتام بهش فهموندم که اون ماشین مال داداشمه و مال خودم نیست تا دروغی بهش نگفته باشم.

از اون آدمایی بود که اگه باهاش بودی کلی بهت خوش می گذشت ولی به نظرم هنوز به حدی نرسیده بود که بتونه یه خونه و زندگی را مدیریت که، کسی باشه که بتونه روابطش با خانواده همسر و و رابطه همسر با خانواده خودش رو تنظیم کنه؛
اخلاقش مثل دخترا توی سن دبیرستان بود.
در هر صورت بعد از ناهار با سلام و صلوات؛ با سپاس واحترام رسوندمش خونشون و گلش رو هم تقدیمش کردم و صحیح و سلامت تحویل والده گرامشون دادم.

۰ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰
میلاد ...

خواستگاری بیرون از منزل - قسمت اول

یه بار یکی از بستگان؛ دختر خانومی از دوستاشون رو به مادر گرام معرفی کردن برای خواستگاری؛ قرار شد فامیل محترم با خانواده دختر تماس هماهنگ کنه و بعدش مادر گرام باهاشون تماس بگیرن؛ 
بعد از هماهنگی فامیل محترم با مادر گرام تماس گرفتن و گفتن که جلسه اول دختر و پسر برن بیرون همدیگه رو ببینن؛
من که بدجوری خورد تو ذوقم؛ آخه اینم شد خواستگاری؛ خواستگاری که فقط دیدن دختر نیست؛ اصلا میریم خواستگاری که با خانواده دختر، سبک زندگیشون، نحوه رفتارشون با هم، میزان صمیمیت و احترامشون به هم، نحوه پذیرایشون، کدبانو بودن دختر، تمیز ومرتب بودنشون، قاب عکساشون، اتاق دختر، رنگ اتاقا، وسایل تزئینی خونشون، نحوه لباس پوشیدنشون توی خونه، مهمان نوازیشون و خیلی چیزای آشنا بشیم.
آخه این خواستگاری چه فایده ای داره؛ اولش یه خورده ناز کردم و گفتم این چه وضعشه؛ من اصلا نمیامو از این لوس بازیا؛

 بعد به اصرار مادر گرام که فلانی با خانوادشون هماهنگ کرده و باید زنگ بزنیمو قول داده و خانواده دختر منتظرنو؛ از این حرفا بالاخره با خانواده دختر تماس گرفت و قرار شد بنده فردا سرکار خانوم رو ببرم رستوران واسه ناهار؛
من که از همون اول امیدی به این مراسم نداشتم و به عنوان یه تجربه جدید  بهش نگاه می کردم.
حال شرحی که از سرکار خانوم به من گفته بودن:
سرکار خانوم دوسال از من کوچکتر بود؛ هم رشته ای بودیم؛ اونم مثل من نرم افزار می خوند البته توی یه دانشگاه دیگه؛ باباش تو کار لوازم یدکی خودرو بود؛ مادرش مدیر مدرسه بود: خیلی هم از قیافش تعریف می کردن ...
تو این مورد دیگه لازم نبود راجع به رشتش از قبل تحقیق کنم؛ کلی اطلاعات داشتم که به موقعش رو کنم. پس نگرانی راجع به این موضوع نداشتم.
همون شب تو اینترنت یه رستوران خوب نزدیک خونشون پیدا کردم؛ (یه دونه هم زاپاس پیدا کرده بودم)؛ مسیر خونشون تا رستران رو چک کردم تا موقع پیدا کردن رستوران گیج بازی در نیاریم.
فردا صبح یه صبحونه مفصل خوردم تا تو رستوران گشنه بازی در نیارم، آخه ما تو خوابگاه چند نفریتو یه ماهیتابه  غذا می خوردیم. و سرعتمون هم تو خوردن بالا بود. حالا باید سر ناهار کلی کلاس میزاشتم. و خیلی آروم غذا می خوردم.
شب قبل غذا و پیش غذا و سالاد و دسر و نوشیدنی های رستوران رو تو اینترنت چک کرده بودم؛ 
آماده آماده بودم؛
قبل از ظهر ماشین داداش گرام رو قرض کردم (که یه خورده کلاس کار بره بالاتر) سر راه دسته گل مخصوص جلسه اول رو از گل فروشی همیشگی گرفتم؛ لباسای مخصوص جلسه اول خواستگاریمو پوشیدمو رفتم دم خونشون؛
دم در پارک کردم با خودم گفتم گل رو ببرم دم در خونشون یا تو ماشین بهش بدم؟
اگه می بردم دم خونشون امکان داشت مامانشم بیاد پایینه و تو رو در بایستی مجبور بشم گل رو بدم مادرش.
ولی اگه تو ماشین می موند می تونستم بدم به خودش ولی دست خالی هم تابلو بود برم دم خونشون؛
تو این فکرا بودم که دیدم هی پرده یکی از واحد کنار میره و یه نفر بیرونو نگاه می کنه و میره و دوباره همین کار تکرار میشه ...
که این قضیه همیشه یه راهی تا زنگ خونشون رو تشخیص بدی

به هر صورت گل رو گذاشتم تو ماشینو رفتم دم در خونشون و زنگ رو زدم؛ همونطور که حدس می زدم مادرش حاضر و آماده اومد پایین و تعارف کرد بیام بالا؛
دیروز ما رو راه ندادن خونشون میگن برین بیرون همو ببینین الان میگه بفرمایید بالا در خدمت باشیم؛ (آخه آدم دردشو به کی بگه!!!)
تا بالاخره مادرش دوباره زنگ آیفون رو زد و اجازه رو صادر کرد تا سرکار خانوم تشریف فرما بشن.

ادامه در قسمت دوم

۱ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰
میلاد ...

خاطره عروسی هم خدمتی

شب اول دوره آموزشی توی عجب شیر همه دپرس و افسرده روی تخت دراز کشیده بودن و تو فکر بودن ...
اما ما چند نفری که قبلا با هم "هم اتاقی" و "هم خوابگاهی" بودیم بعد از مدت ها همدیگه رو دوباره پیدا کرده بودیم و داشتیم خاطرات رو مرور می کردیم و به یاد خوابگاه تا ساعت 3 و 4 صبح می خندیدیم.
تازه داشت خوابمون می برد که بیدارباش رو زدن و اونجا بود که تازه فهمیدیم اومدیم خدمت سربازی ...
یه اکیپ 4 نفره بودیم که از قبل همدیگه رو می شناختیم و به مرور شدیم یه اکیپ 8 نفره که معمولا با هم بودیم ...
اکثر بچه ها کارشناسی ارشد داشتن و فقط یکی از این اکیپ دیپلم داشت ...
دوره آموزشی برای کسایی که تجربه دوری از خونواده رو ندارن یکم سخته و سختگیری در این دوره هم یکم تحملش رو سخت تر می کنه ...
وقتی که رفتیم مرخصی میان دوره و برگشیم دیدیم چندتایی از بچه ها شیرینی به دست اومدن و می گن که عقد کردیم از جمله همین دوست دیپلمه ما ...
با خودم می گفتم یعنی این قدر سختی دوره بهش فشار آورده که توی 4 روز رفته بود خواستگاری و پسندیده بود و عقد کرده  ...
من که تو هنگ بودم، بهش می گفتیم تو چطوری تو 4 روز دخترو دیدی و پسندیدی و عقد هم کردی ...
با لهجه باحال شهرشون گفتش که همسایون بود ...
گفتیم باهاش اصلا صحبت کردی؟

گفتش آره یــــــــــــــه جلسه

کلی مسخرش کردیم که به خاطر این رفتی زن گرفتی که بقیه خدمت رو تو شهرتون باشی و پیش مامانت بمونی ...
اونم می گفت که نه تو فامیل ما رسمه که زود زن می گیرن ...
ما هم می گفتیم آخه تو 4 روز ...
در هر صورت؛ عروسیش آخر دوره آموزشی بود و ما هفت تا رو هم دعوت کرد عروسی ...
وقتی دوره تموم شد همه با شور و شوق بر می گشتن خونشون ما هفت تا با ماشین  آر دی یکی از بچه ها رفتیم برای عروسی ...
یه ماشین داغون که به زور سه نفری عقب جا می شدیم، هفت نفری خودمون رو تو ماشین پرس کردیم.
عروسی توی شهر ****** بود و ما هم  تقریبا 8-9 ساعت توی مسیر بودیم.
حالا له شدن تو ماشین و گذشتن از پلیس راه و دوربین های کنترل سرعت بماند که چه مشقتی کشیدیم، ولی در کل خیلی خوش گذشت ...
بالاخره رسیدیم شهرشون، یه دوش گرفتیم و صورتمون رو اصلاح کردیم تا یکمی شبیه آدمیزاد بشیم.
کادوی عروسی رو هم خریدیم و رفتیم سمت خونشون ..
هفت نفر با کله های کچل و تی شرت    ...
کل خونه های کوچشون رو برای عروسی آماده کرده بودن ...
مراسم حنابندون که تموم شد مهمون ها به صورت خودجوش، هرکدوم رفتن تو یه خونه ...
یه خونه برای پیرمردای تریاکی ..
یه خونه برای جوونای آبکی ...
یه خونه برای جوونای که هنوز قر تو کمرشون مونده ...
و ...
ما هم چون خیلی خسته بودیم و البته پاستوریزه؛ رفتیم رو پشت بوم یکی از خونه ها خوابیدیم ...
من که اولین بار که همچین عروسی رو می دیدم ...
فردا از صبح تقریبا عروسی شروع شد و ما صبح یکم توی شهر گشتیم و عصری برگشتیم برای مراسم ...
مراسم رخت داماد، که چه قدر داماد رو اذیت کردن و پیرهنشو عوض کرده بودن و براش پیرهن بچه گونه گذاشته بودن و جای شلوار هم دامن ...
که به پدر داماد بر خورده بود و می خواست عروسی رو بهم بزنه ...
که معلوم شد کار یکی از دوستاش بوده و بخیر گذشت ...
شب بعد از آوردن عروس دم خونه داماد یه رسم واقعا زشت و ضایعی داشتن که داماد می رفت روی ایوان و یه سطل آب رو شوت می کرد ...
و می گفتن که اگه این آب روی هر دختری بریزه عروس بعدی اونه ...
وقتی داماد سطل آب رو شوت کرد، انگاری سونامی اومد و جعیت مهمونا تماما زیر و رو شد و هرکسی می خواست هر طوری که شده، حتی یه قطره از اون نصیبش بشه ...
ما هم ندید بدید و هاج و واج نگاه می کردیم که چه خبر شد یهویی ...
دیده بودیم عروس دسته گلشو پرت می کنه عقب اما این دیگه نوبَر بود ...
البته این تنها رسم زشتشون نبود و یه رسم خیلی فجیع تر دیگه ای هم بعد از این که عروس و داماد وارد اتاق می شدن داشتن که نمی دونم با چه رویی انجامش می دادن ...
بالاخره ما از عروسی برگشتیم و رفتیم خونه هامون ...

ولی متاسفانه همین چند وقت پیش متوجه شدم داماد بعد از اتمام خدمت رفته برای ادامه تحصیل یه شهر دیگه و عاشق یکی از همکلاسیاش شده و در شرف طلاقه ...

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰
میلاد ...