قبلنا یه برنامه ای رو شبکه چهار نشون میداد به اسم "دو قدم مانده به صبح" که "محمد صالح اعلا" مجریش بود و همیشه با این بیت، برنامه رو شروع می کرد:

آسمان سینه ام را چون شمایی است مشتری

       باز کن دکان که وقت عاشقی است

همیشه با خودم فکر می کردم پس کی یه مشتری برای دکون دلمون پیدا میشه ...

پس کی وقت عاشقی ما می رسه ...

چرا من تا این سن عاشق نشدم ...

چرا هیچ کسی به دلم نمی شینه ...

که یاد حکایت "خر گمشده" جناب "جامی" افتادم که میگه هرکی عاشق نشه خره، بی شعورهindecision

آرند که واعظی سخنور - بر مجلس وعظ سایه گستر

از دفتر عشق نکته می راند - و افسانه عاشقان همی خواند

خر گم شده ای بر او گذر کرد - وز گمشده خودش خبر کرد

زد بانگ که کیست حاضر امروز - کز عشق نبوده خاطر افروز

نی محنت عشق دیده هرگز - نه داغ بتان کشیده هرگز

برخاست ز جای ساده مردی - هرگز ز دلش نزاده دردی

کان کس منم ای ستوده دهر - کز عشق نبوده هرگزم بهر

خر گم شده را بخواند کای یار - اینک خر تو بیار افسار

 

مدت ها بود دیگه خواستگاری نمی رفتم و دیگه کم کم داشتم قید ازدواج رو می زدم ...

دیگه داشتم قبول می کردم که من همون ساده مرد حکایت جامی ام کز عشق نمی شه هرگزم بهرsad

شب مشغول شام خوردن بودیم که پدر گرامی فرمودن که امروز دختر یکی از دوستان رو دیدم و ماشاالله چه دختر خوبی بوده ...

این ماجرا گذشت و چند وقت دیگه باز پدر گرامی فرمودن که یه مورد خوب برات پیدا کردم، گفت که خونواده خیلی خوب و شریفی هستن و دختره هم دانشجوی دکتراست ...

با خودم گفتم حتما مثل این استادای خانم کارشناسی یه دختر سن بالاست که از عالم وآدم طلبکاره cool

که پدر گرام فرمودن که من قضیه رو سربسته مطرح می کنم و اگه موافق بودن یه قرار آشنایی ترتیب می دم.

من که خیلی دید مثبتی به این مورد نداشتم اما چون پدر عزیز خیلی از خونوادشون و مخصوصا پدرش تعریف می کرد قرار شد که با پدرش صحبت کنه ...

چند روز بعد پدر با آماری دقیق تر از خونوادشون و دختر برامون گفت و معلوم شد که آخر هفته هم قراری برای خواستگاری در نظر گرفتن ...

دو تا خواهر بودن که یکیشون 24 ساله و دانشجوی دکترای مهندسی صنایع و دختر کوچیکه 15 ساله بود.

معلوم بود دختر باهوشیه که تو 24 سالگی دانشجوی دکتراس ...

از طرفی هم  من همیشه دوست داشتم که همسرم آیندم یه مهندس باشه ...

بالاخره آخر هفته به همراه پدر و مادر و خواهر عزیز رفتیم خونشون برای انجام فریضه خواستگاری ...

وقتی وارد خونشون شدیم و پدر و مادرش رو دیدم خیلی تعجب کردم، اصلا بهشون نمی اومد که یه دختر 24 ساله داشته باشن ...

با این که وضع مالی خوبی داشتن اما خونشون در عین شیک بودن خیلی ساده بود ...

و این نشون از اصل و نصب خونوادشون داشت ...

پدر خونواده آدمی خودساخته بود و برای این جایگاهش خیلی زحمت کشیده بود ...

مادرش هم خیلی متواضع، خوش رو و جوون بود و مثل این خانم های تازه به دوران رسیده که همون اول کاری پز وسایل و خونه لاکچری شون رو میدن نبود ...

و به همین علت می شد حدس زد که مادر گرامی می تونه باهاشون به خوبی ارتباط بگیره ...

پدرا که داشتن راجع به کار و بازار و وضعیت اقتصادی و ...حرف می زدن و منم هر از گاهی  یه چیزی می گفتم ...

اما باز خیلی بی حس و بدون رغبت با خودم فکر می کردم این هم مثل بقیه خواستگاری ها ...

تا این که نوبت به تشرف فرمایی عروس خانوم رسید ...

مامانش صدا زد میــــــــــــــنا جان، دخترم

وقتی دختر خانوم وارد شد، با دیدنش تپش قلبم رفت بالا و در همون نگاه اول به شدت به دلم نشست heart

که کاش مارتیک در صحنه حضور داشت و لحظه ورود عروس خانوم این آهنگ رو می خوندblush

داشتم خودم رو کنترل می کردم که همونطور عادی رفتار کنم اما حس می کردم که خیلی وضعیت تابلویی دارم و خیلی قُباد وار دارم نگاه می کنم.wink

اصلا فکرش رو هم نمی کردم سلیقه پدرم به این خوبی باشه چون مادرم هم نتیجه سلیقه خوب مادربزرگم بودwink

یه نگاهی به خواهرم کردم و معلوم بود که اونم خوشش اومده ...

عروس خانوم یه لباس زیبا، خوش رنگ، ساده، دخترونه و درعین حال با حیا پوشیده بود ...

از پدر محترم بنده چای گرفتن رو شروع کرد و بعد رفت پیش مادرش نشست ...

که دیگه پدرا از صحبت های سیاسی و اقتصادی دست کشیدن و پدر عزیز فرمودن که حالا که عروس خانوم هم تشریف آوردن بریم سر اصل مطلب ...

بعد شروع کرد به تعریف کردن از پدر عروس خانوم و خونوادشون و بعد هم کمی از شرایط من گفت ...

من هم تمام مدت سرمون و پایین بود و جرات نداشتم سرمو بالا بگیرم و اولین باری بود که توی مراسم احساس خجالت داشتم و حس می کردم الان صورتم به شدت قرمز و مضحک شده blush

بالاخره نوبت به قسمت خوب خواستگاری رسید مادر گرام اجازه گرفتن که بریم تو اتاق و خصوص صحبت کنیم ...

با اجازه پدرا وارد اتاق شدیم ...

اولین چیزی که توی اتاق به چشم می اومد کتابخونه ای بود که یه سمت دیوار رو به طور کامل پوشش داده بود ...

دو تا صندلی و یه میز هم برای نشستن در نظر گرفته بودن ...

بعد از نشستن تونستم خیلی واضح تر چهرشو ببینم و بار دیگه به سلیقه پدر آفرین بگم ...

یه لحظه موندم چی باید بگم، اصلا از کجا باید شروع کنم.

که اول از زحماتشون و مهمان نوازیشون تشکر کردمو بعد از تعارفات اولیه خودمو معرفی کردم و از تحصیلات و کارم گفتم و نوبت اون شد ...

از شرایط خونوادش و تحصیلاتش گفت و منم کلی تحسینش کردم که خیلی خوبه که تو این سن دانشجوی دکتراست

زمان دانشجویی یه مدت به دانشجوهای صنایع اکسل پیشرفته یاد می دادم، به همین خاطر از دروس و گرایش های رشتشون یه سری اطلاعات داشتم.

همینطور بحث راجع به دکترا و گرایش های رشتشون رو ادمه دادم تا یه خورده گرم تر بشیم. بعدش رفتیم سراغ مسائل اعتقادی و خونوادگی ...

کاملاً مشخص بود که راجع به مطالب اعتقادی مطالعه داشته و خیلی مستند صحبت می کرد که با توجه به کتاب های داخل کتابخونه قابل توجیه بود ...

پرسید برنامتون برای آینده چیه؟

همونجا ادامه تحصیل تو مقطع دکترا رو به برنامه اضافه کردم ...

بالاخره همسر یه خانوم دکتر باید حداقل دکترا رو داشته باشه دیگه ...

یه جا دیگه پرسید نظر شما راجع به آرایش چیه؟

خیلی دوست داشتم که بیت

دلفریبان نباتی همه زیور بستند

دلبر ماست که با حسن خداداد آمد

رو براش بخونم که پیش خودم گفتم الان میگه چه پسر پررویی ...

که گفتم آرایش برای پوشاندن نقص های صورته و مسلماً شما هیچ گونه نیازی به آرایش ندارید ...heart

لبخندی از روی حیا زد و میشد شرم رو توی چشماش دید ...

حس کردم بعد از گفتن این جمله تونستم اشتیاقم نسبت بهش رو تا حدی نشون بدم ...

در همن احوال خواهرش برامون میوه و شیرینی آورد ...

وای که چه قدر سخته میوه خوردن در این شرایط ....

خیلی دوست داشتم نظرش رو خیلی واضح راجع به خودم بپرسم ...

مورد دیگه هم این بود که اصلا راجع به کار و درآمد سوال نپرسید و همینطور که بعدا هم خونواده گفتن پدر و مادرش هم سوالی راجع به درآمد و خونه و ماشین و ... توی جلسه اول نپرسیده بودن ...

که یاد یکی از خواستگاری های قبلی افتادم که با این خود پدر دختر شغل درست و حساب نداشت به من می گفت می تونی خرج 5 نفر رو بدی!!!!!angry

وقتی اومدیم بیرون به شدت خوشحال بودم اما خیلی بروز نمی دادم ....

تو ماشین خونواده پرسیدن نظرت چیه که گفتم ...
 

 

ادامه دارد ...