۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بچگی» ثبت شده است

عشق نافرجام

بچه های خوابگاه اگر می خواستن برای تولد یا ولنتاین یا ... طرفشون سنگ تموم بذارن و یه کادوی خوب براش بگیرن ده هزار تومن پول خود هدیه رو می دادن سی هزار پول جعبه هدیه و جعبه موسیقی و روبان و ...

استدلالشون هم این بود که برای یه دختر حواشی هدیه دادن مهمتر از خود هدیه ست ...
بعد طرف رو می بردن رستورانی، کافه ای و بعد یه سری مقدمه چینی ها هدیه رو بهش می دادن ..
اما فقط یک نفر بود که گرون قیمت ترین وسایل رو می خرید و در بهترین شرایط بهترین هدیه ها رو می داد ...
این پسر دوست صمیمی یکی از بچه های خوابگاه بود و همیشه برای قاچاقی آوردنش توی خوابگاه داستان داشتیم ...
اما چون توی خوابگاه ما بیشتر بهش خوش می گذشت معمولا هرچند وقت یه بار بهمون سر می زد ...
پسری از یه خونواده خیلی با کلاس، به روز، پدر و مادر و خواهر پزشک، وضع مالی خیلی خوب، یه پیانیست حرفه ای، مسلط به زبان انگلیسی، اقامت آلمان هم داشتن اما توی ایران زندگی می کردن ...
که این پسر توشون نخاله در امده بود و داروسازی قبول شده بود ...
بچه های خوابگاه هم همیشه از اومدنش استقبال می کردن چون همیشه توی بازی های دسته جمعی در حال چت بود و همیشه بازنده می شد و زحمت شستن ظرف های نشسته یه هفتمون می افتاد گردنش ...
و تنها فردی بود که برای شستن ظرف ها رفته بود دستکش ظرفشویی خریده بود  ...
ما توی خوابگاه برای این که ظرف کمتری کثیف بشه از چنگال استفاده نمی کردیم اما اون تنها کسی بود که بدون چنگال نمی تونست غذا بخوره ...

به خاطر همین کاراش "مایه ننگ" صداش می کردن ....

چون می دونست که من عاشق لوازم دیجیتالم بعضی شبا تا صبح با هم تو سایتا دنبال یه گوشی، دوربین عکاسی، آلبوم دیجیتال و ... می گشتیم و سفارش می دادیم تا طی مراسمی به طرف اهداش کنه ...
وقتی هم سفارشش می رسید یه هفته ای دست ما بود که مثلاً تنظیمات اولیشو انجام بدیم بعد می دادیم بهش ... 
از ترم اول با طرف آشنا شده بود و طی این پنج سال دائماً با هم بودن و دیگه همه اینا رو زن و شوهر می دونستن و واقعاً هم قصدشون ازدواج بود ...
بالاخره اواخر دوره شازده با خونوادش رفتن شهر طرف خواستگاری ...

اما بعد از خواستگاری یه کلام خودش و خونوادش گفتن نه و تمام ...
بعد از یه مدت طولانی که دوباره دیدیمش بهش گفتیم شما که تا تعداد و اسم بچه هاتون رو هم مشخص کرده بودن پس یهو چی شد ...
گفت اصلاً باور نمی کردم خونوادش این طوری باشن ...
گفتیم مگه چطوری بودن؟؟؟
گفت اصلا به ما نمی خوردن ...
من اصلا روم نمیشه اونا رو به فامیلامون معرفی کنم ...
خود دختر خیلی خوبه اما خونوادش ....
می گفت ما رفتیم پدرش یه لباس مناسب هم نپوشیده بود حتی جوراب هم نپوشیده بود ...
حتی پدر و مادرش درست نمی تونستن فارسی صحبت کنن ...
کلی خجالت کشیدم که پدر و مادرم رو بردم خونشون و محل زندگیشون ...
بهش گفتیم حقیقتاً که مایه ننگی
یعنی تو این پنج سال اینا رو متوجه نشدی!!!
پس این پنج سال چی میشه!!!
این همه عشق و عاشقی!!!
این همه عاشقم عاشقم به خاطر نپوشیدن جوراب تموم شد ...
مگه نمیگی خود دختره خوبه با خونوادش چه کار داری شما که قرار نیست با اونا و توی شهرشون زندگی کنید ...

اما به هیچ عنوان نمی تونست همچین چیزی رو قبول کنه ...
_____________________________________________

به این جمله که آدما توی خونواده باز تعریف میشن کاملاً یقین پیدا کردم ....

و اولین باری بود که عمیقاً دلم به حال دختری می سوخت ...
اگر اون دختر بعداً بهترین ازدواج رو هم داشته باشه تا آخر عمر این پنج سال رو فراموش نمی کنه و همیشه حسرتش رو می خوره ...

۲ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰
میلاد ...

روباه صفت

زمون بچگی وقتی حکایات و داستان ها رو می خوندم، همیشه دلم برای شخصیت روباه می سوخت ...

توی اکثر داستان ها روباه کلی نقشه می کشید و کلی هوشمندی به خرج می داد اما آخر داستان یه کتک مفصل می خورد و نتیجه گیری می شد که مکر و حیله عاقبت نداره ...

تنها یه حکایت بود که خیلی دوسش داشتم اونم حکایت روباه و خروس و جرجیس بود که انتهای حکایت روباه پیروز می شد و خروس رو می خورد ...
شعر زاغ و روباه هم بیشتر توهین بود به روباه ...
اخه روباه پنیر می خوره، حالا اگه خود زاغ رو می خورد یه چیزی ...

کارتون ها هم از این قائده دشمنی با روباه مستثنی نبودن ...

همیشه از بچگی پیش خودم فکر می کردم چرا باید توی کارتون "پینوکیو", روباهه از یه پسر چوبی دروغگو و ساده لوح شکست بخوره ...

حالا اگه شعور "پینوکیو "در "سطح ایکیوسان" بود قضیه فرق می کرد ...

یا توی کارتون" پسر شجاع" چرا باید همیشه نقشه های روباه و گرگ با اون عظمتش شکست بخوره ...

اونم از یه سگ آبی به اسم پسر شجاع و دوست دخترش خانم کوچولو ...
آخه چرا باید روباه با اون هوشمندی نماد حیله باشه اونوقت بز نماد دانایی ...

آخه کجای بز داناست با اون ریشای ضایعش ...

حتی توی لغت نامه هم یه اصطلاحی وارد شد به اسم "روباه صفت" که به افراد نیرنگ باز اطلاق میشه ...

ولی از نظر من صفت روباه، "هوشمندیشه" که باعث میشه بتونه برخلاف بز توی جنگل دووم بیاره ...

این خاطره هم مربوط به یکی از آشنایانه که به غایت "روباه صفته" ...

این آشنای "روباه صفت" ما در ایام جوانی با دلبری کردن از یه خانم دکتر, اونو شیفته خودش می کنه و باهاش ازدواج می کنه ...

یه پسر بیکار, علاف و بی خیال ...

که تنها استعدا ذاتیش همون زبون چرب و نرمشه ...

بعد از ازدواج همسرش برای یه شرکت تبلیغانی دست و پا کرد اما بعد از یه مدت دیگه نرفت ...

براش یه مغازه عینک فروشی پیش مطبش گرفت و بیماراشو می فرستاد اونجا اما بازم بعد یه مدت نرفت ...
خانمش خیلی سعی کرد که همسرشو مجبور به کار کنه اما از پسش بر نیومد و بالاخره تسلیم شد ...

الان آقا صبحا ساعت ده از خواب بیدار میشه میره نونوایی ببری می خره یه صبحونه مفصل می خوره ...

ظهر با شاسی بلند میره بچه ها رو از مدرسه میاره ...

ناهار رو سفارش میده و یه ناهار توپ می خورن ...

بعد از ظهر هم میشینه با پسراش ایکس باکس بازی می کنه ...

همیشه هم به خانمش میگه آخه چرا این قدر حرص پول رو میزنی ...

برای حفظ روحیه خانمش تقریبا هر ماه  خانمشو می بره مسافرت ...
درسته تمام بارمسئولیت زندگی روی دوش خانمشه اما تنها مردیه که وقتی باهاش صحبت می کنه حرفی از دلار و سیاست و ... نمی زنه و به معنای واقعی کلمه از زندگیش لذت می بره ...

______________________________

 اما همیشه به ما چیز دیگه ای گفتن ...

یه چیزی که توی کتاب ها و مطالب مربوط به ازدواج خیلی روش تاکید میشه بحث اقتدار مرده ...

و این که یه مرد نباید مسائل کاری و مالی سنگین رو با خانم درمیون بذاره ...

چون روحیه لطیف خانم کشش چنین مسائلی رو نداره ...

مثلا اگر چک آقایی، به فاصله یک روز پاس نشه باید بره زندون؛ اما می بینی شب با خیال راحت خوابیده و خروپفش هم گوش فلکو کر کرده ...

اما اگه خانم بدونه که همسرش در چنین وضعیتی قرار داره شروع می کنه به خودخوری و تا مشکل حل نشه نمی تونه خواب راحتی داشته باشه ...

به خاطر همین میگن باید مدیریت اقتصاد کلان منزل با آقا باشه و مدیریت اقتصاد خرد خانواده با خانم تا زندگی از لحاظ اقتصادی به خوبی پیش بره ...

همچنین مسائل پرتنش کاری مثل امکان اخراج یا تعدیل نیرو, کسادی بازار, کمبود مشتری و ... نباید در منزل بازگو بشه ...

اصولا نباید خانم ها رو در شرایط استرس زا قرار داد ...

یادمه شب امتحان آمار و احتمال مهندسی بچه ها داشتن حکم بازی می کردن بهشون هم می گفتی مگه فردا امتحان ندارید می گفتن خود "شلدون راس" مثال های کتابشو با پاسور میزنه از ما چه انتظاری داری ...
اما یقیناً خانم ها  نمی تونن شب امتحان رو اینطوری سپری کنن ...

حال اگر مردی "روباه صفت" باشه مبنای زندگی رو بر این اساس قرار می ده و باید تمام استرس و کمبودها رو به جون بخره و هیچ وقت پیش همسرش گلایه نکنه و حرفی از سخت و مشقت کارش نزنه ...
فقط چنین فرد "روباه صفتی" می تونه محیطی مناسب برای رشد و تربیت بچه ها مهیا کنه ...

۰ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰
میلاد ...

خاطره عروسی هم خدمتی

شب اول دوره آموزشی توی عجب شیر همه دپرس و افسرده روی تخت دراز کشیده بودن و تو فکر بودن ...
اما ما چند نفری که قبلا با هم "هم اتاقی" و "هم خوابگاهی" بودیم بعد از مدت ها همدیگه رو دوباره پیدا کرده بودیم و داشتیم خاطرات رو مرور می کردیم و به یاد خوابگاه تا ساعت 3 و 4 صبح می خندیدیم.
تازه داشت خوابمون می برد که بیدارباش رو زدن و اونجا بود که تازه فهمیدیم اومدیم خدمت سربازی ...
یه اکیپ 4 نفره بودیم که از قبل همدیگه رو می شناختیم و به مرور شدیم یه اکیپ 8 نفره که معمولا با هم بودیم ...
اکثر بچه ها کارشناسی ارشد داشتن و فقط یکی از این اکیپ دیپلم داشت ...
دوره آموزشی برای کسایی که تجربه دوری از خونواده رو ندارن یکم سخته و سختگیری در این دوره هم یکم تحملش رو سخت تر می کنه ...
وقتی که رفتیم مرخصی میان دوره و برگشیم دیدیم چندتایی از بچه ها شیرینی به دست اومدن و می گن که عقد کردیم از جمله همین دوست دیپلمه ما ...
با خودم می گفتم یعنی این قدر سختی دوره بهش فشار آورده که توی 4 روز رفته بود خواستگاری و پسندیده بود و عقد کرده  ...
من که تو هنگ بودم، بهش می گفتیم تو چطوری تو 4 روز دخترو دیدی و پسندیدی و عقد هم کردی ...
با لهجه باحال شهرشون گفتش که همسایون بود ...
گفتیم باهاش اصلا صحبت کردی؟

گفتش آره یــــــــــــــه جلسه

کلی مسخرش کردیم که به خاطر این رفتی زن گرفتی که بقیه خدمت رو تو شهرتون باشی و پیش مامانت بمونی ...
اونم می گفت که نه تو فامیل ما رسمه که زود زن می گیرن ...
ما هم می گفتیم آخه تو 4 روز ...
در هر صورت؛ عروسیش آخر دوره آموزشی بود و ما هفت تا رو هم دعوت کرد عروسی ...
وقتی دوره تموم شد همه با شور و شوق بر می گشتن خونشون ما هفت تا با ماشین  آر دی یکی از بچه ها رفتیم برای عروسی ...
یه ماشین داغون که به زور سه نفری عقب جا می شدیم، هفت نفری خودمون رو تو ماشین پرس کردیم.
عروسی توی شهر ****** بود و ما هم  تقریبا 8-9 ساعت توی مسیر بودیم.
حالا له شدن تو ماشین و گذشتن از پلیس راه و دوربین های کنترل سرعت بماند که چه مشقتی کشیدیم، ولی در کل خیلی خوش گذشت ...
بالاخره رسیدیم شهرشون، یه دوش گرفتیم و صورتمون رو اصلاح کردیم تا یکمی شبیه آدمیزاد بشیم.
کادوی عروسی رو هم خریدیم و رفتیم سمت خونشون ..
هفت نفر با کله های کچل و تی شرت    ...
کل خونه های کوچشون رو برای عروسی آماده کرده بودن ...
مراسم حنابندون که تموم شد مهمون ها به صورت خودجوش، هرکدوم رفتن تو یه خونه ...
یه خونه برای پیرمردای تریاکی ..
یه خونه برای جوونای آبکی ...
یه خونه برای جوونای که هنوز قر تو کمرشون مونده ...
و ...
ما هم چون خیلی خسته بودیم و البته پاستوریزه؛ رفتیم رو پشت بوم یکی از خونه ها خوابیدیم ...
من که اولین بار که همچین عروسی رو می دیدم ...
فردا از صبح تقریبا عروسی شروع شد و ما صبح یکم توی شهر گشتیم و عصری برگشتیم برای مراسم ...
مراسم رخت داماد، که چه قدر داماد رو اذیت کردن و پیرهنشو عوض کرده بودن و براش پیرهن بچه گونه گذاشته بودن و جای شلوار هم دامن ...
که به پدر داماد بر خورده بود و می خواست عروسی رو بهم بزنه ...
که معلوم شد کار یکی از دوستاش بوده و بخیر گذشت ...
شب بعد از آوردن عروس دم خونه داماد یه رسم واقعا زشت و ضایعی داشتن که داماد می رفت روی ایوان و یه سطل آب رو شوت می کرد ...
و می گفتن که اگه این آب روی هر دختری بریزه عروس بعدی اونه ...
وقتی داماد سطل آب رو شوت کرد، انگاری سونامی اومد و جعیت مهمونا تماما زیر و رو شد و هرکسی می خواست هر طوری که شده، حتی یه قطره از اون نصیبش بشه ...
ما هم ندید بدید و هاج و واج نگاه می کردیم که چه خبر شد یهویی ...
دیده بودیم عروس دسته گلشو پرت می کنه عقب اما این دیگه نوبَر بود ...
البته این تنها رسم زشتشون نبود و یه رسم خیلی فجیع تر دیگه ای هم بعد از این که عروس و داماد وارد اتاق می شدن داشتن که نمی دونم با چه رویی انجامش می دادن ...
بالاخره ما از عروسی برگشتیم و رفتیم خونه هامون ...

ولی متاسفانه همین چند وقت پیش متوجه شدم داماد بعد از اتمام خدمت رفته برای ادامه تحصیل یه شهر دیگه و عاشق یکی از همکلاسیاش شده و در شرف طلاقه ...

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰
میلاد ...