۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آهنگ» ثبت شده است

خواستگاری و امداد غیبی – بخش دوم: مراسم

تعطیلات عید نوروز بود که یکی از بستگان دختر خانمی رو به مادر گرامی معرفی کرده بودند و نمی دونم کجا مادر عزیز هم دختر رو دیده بود و خیلی ازش خوشش اومده بود.
شب که برادر محترم و همسر گرامیش خونمون بودند مادر محترم قضیه رو مطرح کرد و کلی از دختر و خونوادش تعریف کرد.
زن داداش گرامی می گفت که چرا با یه جلسه خواستگاری و چند دقیقه صحبت با یه دختر تصمیم قطعی می گیری، یه چند جلسه با دختر صحبت کن شاید نظرت عوض شد ...
منم بهش تاکید کردم که همسر من "جاری"  شما میشه و حالا خود دانید ...
ولی با خودم می گفتم خب راست میگه، بزار توی این خواستگاری زود تصمیم نگیرم و فرآیند صحبت کردن با دختر رو چند جلسه ادامه بدیم، بعدش تصمیم نهایی رو بگیرم.
ازش خواستم که این خواستگاری رو همراهمون بیاد و از نظر زن داداش گرامی هم استفاده کنیم.
نکته مثبت این مورد این بود که مادر محترم قبلا دختر رو دیده بود  و این مهر استانداری برای این مورد بود.
من همش با خودم می گفتم که این چه دختریه که مادرمون با یه نگاه این طوری ازش تعریف می کنه ..
روز خواستگاری با مادر محترم و زن داداش گرامی رفتیم خواستگاری ...
وقتی زنگ واحدشون رو زدیم مادرش در خونه رو باز کرد یه خانم خوشرو و خوش خنده بود ...
تعارف کرد و وارد خونه شدیم خواهر دختر و همسرش هم اونجا بودن و بهمون خوش آمد گفتن و نشستیم ...
اولش با خودم می گفتم آخه داماد خونواده، اونم توی جلسه اول چی کار می کنه ...
بعد که یکم صحبت کردم دیدم چه پسر خوب و خوش صحبتیه و چه باجناق خوبی به چشم میاد ...
بعد از صحبت های مرسوم اولیه نوبت رسید به تشریف فرمایی عروس خانوم ...
وای که چقدر این لحظه بده، نمی دونم چرا دخترا بعد از یه ربع باید وارد مجلس بشن ....
من با داماد خانواده عروس مشغول صحبت بودم که عروس خانوم با سینی چای وارد مجلس شد ...
یک لحظه صحبتم رو قطع کردم با عروس چشم تو چشم شدم، برای یه لحظه ترم تابستان، پسردایی، ++C، استاد، تقلب، نمره، code blocks همه همه از ذهنم گذشت و یه دفعه نیش هردومون باز شد ...
لعنت بر خنده بی موقع ...
پاشدیم و سلام کردیم و زن دادش گرامی پرسید که شما همو می شناسین ...
مادرم هم یه نگاه بهم کرد که یعنی تو دختر به این خوبی رو می شناختی و چیزی نمی گفتی ...
عروس خانوم یکی از هم کلاسی های اون کلاس معروف بود ...
با خودم می گفتم این همه دختر چرا این، الان دختره فکر می کنه من از تابستون تا حالا عاشقش بودم و الان اومدم خواستگاریش ...
گفتم بله ما یه ترم با هم همکلاس بودیم ...
خواهر دختره پرسید شما هم توی فلان دانشگاه درس می خونید مگه ...
خندم گرفته بود و مجبور شدم کل ماجرای ترم تابستان رو تعریف کنم، یه کم از خاطره من می گفتم و یه کمیشو دختر خانم، بقیه هم همینطور می خندیدن ...
چون زن داداش گرامی هم رشتشون کامپیوتر بوده تخصصی تر قضیه رو تعریف می کردم و دختر خانوم حالت چهره استاد رو بیان می کرد، مادرا و خواهر و دامادشون هم همش می خندیدن ...
دیگه مراسم خواستگاری تبدیل شده بود به مراسم تعریف کردن خاطرات مربوط به تقلب ...
خواهر و داماد دختر خانوم هم از افتخاراتشون در حوزه تقلب پرده بر می داشتن ...
بنا به همون قرار بین من و مادر محترم مبنی بر این که اگر چای رو تا آخر خوردم یعنی از دختر خوشم اومده و اگه یه مقداری از چایی ته استکان موند یعنی که من نظرم منفیه ...
مادرم چایی رو تا آخر خورده بود منم لب به چای نزدم، مادرم متعجب بود که چرا من این دفعه حتی چاییم رو هم نخوردم. ولی چون بهم اعتماد داشت چیزی نمی گفت ...
من با خودم فکر می کردم زن داداش محترم هم از این قرار خبر داره و احتمال می دادم داداشم بهش گفته باشه چون توی مراسم خواستگاری خودش هم این کد بین مادر و برادر عزیر برقرار بود ...
بالاخره زن داداش گرامی که متعجب بود چرا مادر من اقدامی برای صحبت من و دختر خانوم انجام نمیده یه نگاهی به مادر کرد و گفت اگه بزرگترا اجازه بدن پسر و دختر برن با هم یه صحبتی بکنن ...
تازه یادم اومد که باید این قرارو یه بار دیگه با هم مرور می کردیم ...
برادر محترم چیزی از این رمز چایی به خانومش نگفته بود ...
وای من ... 
با خودم فکر می کردم الان من باید برم چی بگم ...
با دختر خانوم وارد اتاقش شدیم، دیگه مثل خواستگاری های قبلی به چیزی توجه نمی کردم ...
مثل یه ضبط صوت جواب ها و سوال ها رو می گفتم و توی ذهنم همش با خودم فکر می کردم ...
اگه من اون شب خونه دایی مهمونی نمی رفتم ...
اگه من قبول نمی کردم که برم تابستون برم سرکلاسش ...
اگه استاد همون جلسه اول چهره من رو با عکس توی لیست تطبیق میداد ...
اگه با دوست های پسر دایی جور نمی شدم ...
اگه همکلاسی های دختر خانوم بمن سرگذشت زندگیشو نمی گفتن ...
الان من یک دل نه صد دل عاشق این دختر شده بودم ...
هم خانواده خوبی داشت، هم خوش اخلاق و خوشرو بود، قیافه خیلی خوبی داشت ...
توی ذهنم آهنگ دیگه عاشق شدن، ناز کشیدن فایده نداره با صدای داریوش پخش میشد ...
هرچند این آهنگ رو داریوش نخونده ولی نمی دونم چرا با صدای اون پخش میشد ....
نمی دونم چقدر صحبت کردیم و درباره چی صحبت کردیم ...
پیش خونواده ها اومدیم و ادامه مبحث تقلب ...
در ظاهر خیلی می خندیدم و و خاطره تعریف می کردم و خاطره گوش میدادم ولی توی ذهنم همون آهنگ با صدای داریوش پخش میشد ...
وقتی اومدیم بیرون، مادرم اولین سوالی که پرسید این بود که چرا خوشت نیومد ...
زن داداش گرامی هم متعجب بود که چه طوری مادر من فهمیده که من خوشم نیومده ...
قضیه چایی و کدگذاری رو بهش گفتم ...
گفتم که تو خواستگاری خودش هم از این روش استفاده کردیم ...

کلی خندید و گفت من گفتم خواستگاری رو چند جلسه ادامه بدی تو همون اول کاری تصمیم گرفتی ...
بهشون گفتم که به دلم ننشسته و چند روز بعد با پسردایی چند تا از دوستاش قرار گذاشتم و تردیدم به یقین تبدیل شد که این دختر خانوم اون قدرها هم که نشون میده معصوم نیست ...
بعد از این خواستگاری این کد چایی لو رفت و الان هرجا مهمونی میریم اگه چایی نخورم میگن یعنی از ما خوشت نمیاد ...

۰ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰
میلاد ...

خواستگاری از دختر فرش فروش - جلسه اول

مادر من خیلی صدای خانم مهستی رو دوست داره به خاطر همین وقتی تو ماشینه همیشه آهنگ های مهستی پخش میشه ...

اون روز هم که با مادر و خواهر عزیر تر از جان راهی خواستگاری بودیم طبق معمول خانم مهستی مشغول خوندن بود ...
وقتی در زدیم یه خانوم چادری در باز کرد و خوش آمد گفت و تعارف کرد که بریم بشینیم ...
یه خونه نقلی و شیکی داشتن ...
بعد از سلام علیک اولیه و صحبت درباره معرف و پیدا کردن آدرس و ... نوبت تشریف فرمایی عروس خانوم شد ...

با رمز حنا جان، حنــــــــــــــــــــــــــــا جان
نمی دونم چه اصراری که دختر باید یه ربع بعد از جلسه تشریف فرما بشه، اگه از اول مجلس باشه چی میشه مگه، یعنی مهمونم میاد خونشون دختر نیم ساعت بعد میاد...

 مادر من هرچی باشه چندین سال از دختر بزرگتره ولی این طوری باید به پای دختر بلند بشه سرپا ...

دختر خانوم یه شومیز بنفش مایل به آبی با یه شلوار خاکستری و یه شالی هم به رنگ آبی آسمونی پوشیده بود(که به نظرم پوشیدن یا نپوشیدنش آنچنان تفاوتی نداشت) ...

اسم شومیز و رنگ ها رو از خواهرم پرسیدم که اینقدر دقیق میگم ...

ولی آنچنان آرایشی نکرده بود ....
من که اصلا از لباس پوشیدنش خوشم نیومد ...
قیافه دختر هم بد نبود ...
که  با خودم گفتم شاید به خاطر لباسشه ، شاید اگه یه لباس دیگه بپوشه صورتش بهتر هم به نظر بیاد...

آب طالبی رو گرفت و رفت نشست پیش مامانش ...
مامانش یه خانوم چادرس سفت و سخت و دختره اینطوری ...
درصد کنتراست بالایی با مامانش داشت ...
خواهرشم که از اول مجلس حواسش بود که من کجا رو نگاه می کنم ...
خب خواهر من اومدیم خواستگاری دختر رو ببینیم دیگه ...
خواهر و مادرم هم حواسشون به من بود که من نظرم چیه ...
منم که به خودم قول داده بودم زود تصمیم نگیرم و آدم ها رو از روی ظاهرشون قضاوت نکنم بهشون فهموندن که حالا بریم صحبت کنیم ببینیم چی میشه ...
که مادرم از مادر دختر اجازه گرفت که بریم برای صحبت ...
پشت سر خانم وارد اتاقش شدیم ...

داخل اتاقش از این تابلوهای که این نقاش های روشنفکر چند تا خط رنگی می کشن و چند ساعت هم تحلیلشون می کنن، زده بود به دیوار اتاقش ...
که با تابلوهای مذهبی و ون یکاد توی سالن پذیرایی خیلی متفاوت بود ...

یه میز تحریر هم گوشه اتاق بود که روش یه گلدون بود جلوش هم از این جملات امید بخش نوشته بود ...
که کاملا مشخص بود نشسته برنامه این مشاورهای تحصیلی کنکور رو نگاه کرده ...
که اگر خوابگاهی بود می تونست وقتی که تو اتاق یه گروه دارن فیلم نگاه می کنن، یه گروه حکم و شلم بازی می کنن، یه عده لیگ تشکیل دادن و پی اس بازی می کنن بشینه با تمرکز تاریخ تحلیلی صدر اسلام رو حفظ کنه ...

بنا به تجربه های خواستگاری های قبلی دیگه سعی می کنم هیچ وقت توی جلسه اول سوالات روتین خواستگاری رو نپرسم ...
الان تازه می فهم که چقدر کارم تابلو بوده که قبلنا توی جلسه اول خواستگاری این سوال ها رو می پرسیدم ...
سعی می کنم جلسه اول بیشتر به معاشرت پرداخته بشه ...
اتفاقا از معاشرت خیلی چیزهای بیشتری میشه فهمید تا سوال پرسیدن ...
دیگه همه سوال ها و جواب ها رو اینترنت نگاه می کنن، اگه سوال هم بپرسی یه جواب یکسان میدن ...

وقتی وارد اتاقش شدیم بهش گفتم که خیلی اتاقتون قشنگه، که یکم فضا تلطیف بشه ... (که اصلا  هم قشنگ نبود)
که گفتش البته خونه قبلیمون اتاقم خیلی بزرگتر و قشنگ تر بوده و به دلایلی مجبور شدیم خونمون رو عوض کنیم ...
گفتم حالا چرا به اجبار؟
که  گفت که چطوری شریک پدرش سر پدرش کلاه گذاشته و پدرش مجبور شده خونه و سهمش از مغازه رو بابت بدهیش بفروشه ...
از سختی هایی که تو ای مدت کشیدن و فشارهایی که بهشون اومده گفت ...
از زندگی اعیونی قبلی که به یه زندگی معمولی بدل شده بود گفت ..
که به نظرم اگر اینا رو جلسه دوم می گفت بهتر بود ...
ولی خوبیش این بود که خیلی کامل همه چیز رو می گفت ...

وقتی از سختی هایی که کشیده بود تعریف می کرد، ناخودآگاه توی ذهنم این قطعه از آهنگ تکرار می شد ...

 
 
 

که تصمیم گرفتم دیگه موقع رفتن به خواستگاری آهنگ گوش ندم ....

 بعد گفتم یکم از خودش بگه؛ که شروع کرد به صحبت و مگه دیگه تموم می کرد ...

از خودش که دبیرستان انسانی خونده و دانشگاه فلسفه از باباش که فرش فروشی داشته، از برادر وخواهراش که کجان و چی کار می کنن و چندتا بچه دارن و ...
انتظار نداشتم اینقدر جامع و کامل جواب بده ...

منم یکم از خودم براش گفتم البته نه به کاملی اون ...
ازم پرسید که برنامم برای آینده چیه ...
که مشخص بود تو گوگل نوشته سوالات خواستگاری و بعد رفته تو اولین سایت و این سوال ها رو می پرسه ...
که چون از قبل جوابش رو آماده داشتم براش یه پلن مفصلی رو شرح دادم، که حداقل منم یه صحبتی کرده باشم ...
در رابطه با ادامه تحصیلش و شغل آینده و حجاب هم پرسید که خیلی دو پهلو جواب دادم که منظورم رو متوجه نشد ولی طوری وانمود کرد که مثلا متوجه شده ...
برای این که صحبت ها رو بیشتر کش نده بهش گفتم اگر موافق باشید بریم پیش بزرگترا ...
وقتی اومدیم بیرون خواهر پرسیدم چه طور بود ...
که گفتم نمی دونم، به نظر شما چه طور بود؟؟
خواهر و مادرم چیزی نمی گفتن، تا اول نظر منو بدونن بعدش بر طبق اون نظرشون رو بگن ...
به خواهرم گفتم چرا دختره لباس خواب پوشیده بود ...
آخه این چه طرز لباس پوشیدنه ...
کلی بهم خندیدن گفتن اون شومیزه، لباس خواب کجا بود ...

به خواهرم گفتم که وقتی ما تو اتاق بودیم خواهر و مادر دختره چی می گفتن ...
که اونا هم راجع به کلاه برداری شریک پدر خانواده و زندگی اعیونیشون صحبت کرده بودن ...

ادامه دارد ....

 

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰
میلاد ...

خاطره مطرح کردن قضیه ازدواج با پدر

زمان دانشجویی توی خوابگاه آهنگ "نسترن"  جزء لاینفک برنامه روزانه ما بود.اول صبح، آنتراکت بین کلاس، موقع غذا خوردن، وقت خواب و ... این آهنگ در حال پخش شدن بود.

آرش یکی از هم اتاقی های دوران دانشجویی توی خوابگاه بود که عاشق یکی از فامیلاشون به اسم نسترن بود. ولی به خاطر بیکاری، نداشتن کارت پایان خدمت و تمام نشدن درسش پدرش رضایت به خواستگاری نمی داد.

یه روز سر کلاس تنظیم خانواده استاد داشت وظایف پدر و مادر در قبال فرزندان رو توضیح می داد و ما هم طبق معمول مشغول بازی تحت شبکه بودیم تا بازنده رو مشخص کنیم و شستن ظرف های یک هفته رو گردنش بندازیم.
استاد می گفت فرزند سه حق بر پدر دارد: اول انتخاب نام نیکو، دوم سوادآموزی، سوم ازدواج، زمانی که فرزند بالغ شد.
استاد در حال شرح این موارد بود که آرش به استاد گفت من قصد ازدواج دارم ولی پدرم مخالفه و میگه من پول ندارم خودتم که کار نداری پس حالا حالا ها باید صبر کنی ...
که استاد گفت شماره پدرتو بده من باهاش صحبت کنم ...
این جا بود که توجه ما به مسئله جلب شد و گوشی ها رو غلاف کردیم و سراپا گوش شدیم ...
استاد با گوشی خودش با پدر آرش تماس گرفت و صدا رو گذاشت روی بلندگو ...
سکوت محض بود 
پدرش گوشی رو برداشت ...
سلام بفرمایید ...
سلام دکتر ... هستم از بیمارستان تماس می گیرم ...
بفرمایید، اتفاقی افتاده ...
لطفا خونسردی تون رو حفظ کنید ...
آقا تو رو خدا بگو چی شده ...
متاسفانه فرزند شما دچار بیماری خطرناکی شده و توی بیمارستان بستریه ...
یا حسین، چش شده دکتر ...
متاسفانه فرزند شما دچار سرطانه و باید هرچه زودتر عمل بشه ... 
شما بگو من کجا بیام ...
ما باید هرچه سریعتر عملش کنیم ولی هزینش یه مقدار زیاده، شما می تونید جورش کنید؟
از زیر سنگ هم شده جور می کنم، کدوم بیمارستان باید بیام ...
آقای ... عزیز لطفا خونسر باشید بچه شما دچار سرطان روحیه و نیاز به ازدواج داره ولی برای ازدواج نیاز به پول داره ...
این جا استاد گوشی از روی حالت بلندگو خارج کرد مبادا پدرش حرف های ناجوری بزنه 
که خوشبختانه پدرش آدم خیلی متشخصی بودو چنین کاری نکرد
دیگه ما فقط صحبت های استاد رو می شنیدیم که می گفت شما که حاجی هستی و صاحب هیئت امام حسینی، ازدواج برای فرزند واجبه ... همونطور که نماز واجبه ..
ما هم اینجا تو سر خودمون میزدیم که اگه این پسر بره خواستگاری دیگه ما 24 ساعته باید این آهنگ رو بشنویم.
وقتی برگشتیم خوابگاه یه شام مفصل  به عنوان شیرینی ازش گرفتیم و به خاطر این بازیمونو سر کلاس خراب کرده بود شستن ظرف های یک هفته رو هم رو انداختیم گردنش ...
هرچند با پخش مکرر آهنگ نسترن تلافیشو سرمون درآورد ...
بیچاره از طرفی زودتر دوست داشت بره خونه از طرفی هم از برخورد باباش می ترسید ....
بالاخره مراسم خواستگاری صورت گرفت و چون دختر خانم هم به ایشون علاقه مند بود قرار شد که چند سالی با هم عقد بمونن و تا وقتی به یه ثباتی رسید اونوقت ازدواج کنن ...
هرچند الان زندگی اینقدر بهش فشار آورده که میگه سرطان واقعی همون زنه ....
ولی ما که حال اون روزهاشو دیدیم و پوستمون بابت اون آهنگ کنده شده می دونیم که ته دلش خیلی خوشحاله که به آرزوش رسیده ...

به امید شفای همه بیمارای سرطانی ...

۱ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰
میلاد ...