زمان دانشجویی توی خوابگاه آهنگ "نسترن"  جزء لاینفک برنامه روزانه ما بود.اول صبح، آنتراکت بین کلاس، موقع غذا خوردن، وقت خواب و ... این آهنگ در حال پخش شدن بود.

آرش یکی از هم اتاقی های دوران دانشجویی توی خوابگاه بود که عاشق یکی از فامیلاشون به اسم نسترن بود. ولی به خاطر بیکاری، نداشتن کارت پایان خدمت و تمام نشدن درسش پدرش رضایت به خواستگاری نمی داد.

یه روز سر کلاس تنظیم خانواده استاد داشت وظایف پدر و مادر در قبال فرزندان رو توضیح می داد و ما هم طبق معمول مشغول بازی تحت شبکه بودیم تا بازنده رو مشخص کنیم و شستن ظرف های یک هفته رو گردنش بندازیم.
استاد می گفت فرزند سه حق بر پدر دارد: اول انتخاب نام نیکو، دوم سوادآموزی، سوم ازدواج، زمانی که فرزند بالغ شد.
استاد در حال شرح این موارد بود که آرش به استاد گفت من قصد ازدواج دارم ولی پدرم مخالفه و میگه من پول ندارم خودتم که کار نداری پس حالا حالا ها باید صبر کنی ...
که استاد گفت شماره پدرتو بده من باهاش صحبت کنم ...
این جا بود که توجه ما به مسئله جلب شد و گوشی ها رو غلاف کردیم و سراپا گوش شدیم ...
استاد با گوشی خودش با پدر آرش تماس گرفت و صدا رو گذاشت روی بلندگو ...
سکوت محض بود 
پدرش گوشی رو برداشت ...
سلام بفرمایید ...
سلام دکتر ... هستم از بیمارستان تماس می گیرم ...
بفرمایید، اتفاقی افتاده ...
لطفا خونسردی تون رو حفظ کنید ...
آقا تو رو خدا بگو چی شده ...
متاسفانه فرزند شما دچار بیماری خطرناکی شده و توی بیمارستان بستریه ...
یا حسین، چش شده دکتر ...
متاسفانه فرزند شما دچار سرطانه و باید هرچه زودتر عمل بشه ... 
شما بگو من کجا بیام ...
ما باید هرچه سریعتر عملش کنیم ولی هزینش یه مقدار زیاده، شما می تونید جورش کنید؟
از زیر سنگ هم شده جور می کنم، کدوم بیمارستان باید بیام ...
آقای ... عزیز لطفا خونسر باشید بچه شما دچار سرطان روحیه و نیاز به ازدواج داره ولی برای ازدواج نیاز به پول داره ...
این جا استاد گوشی از روی حالت بلندگو خارج کرد مبادا پدرش حرف های ناجوری بزنه 
که خوشبختانه پدرش آدم خیلی متشخصی بودو چنین کاری نکرد
دیگه ما فقط صحبت های استاد رو می شنیدیم که می گفت شما که حاجی هستی و صاحب هیئت امام حسینی، ازدواج برای فرزند واجبه ... همونطور که نماز واجبه ..
ما هم اینجا تو سر خودمون میزدیم که اگه این پسر بره خواستگاری دیگه ما 24 ساعته باید این آهنگ رو بشنویم.
وقتی برگشتیم خوابگاه یه شام مفصل  به عنوان شیرینی ازش گرفتیم و به خاطر این بازیمونو سر کلاس خراب کرده بود شستن ظرف های یک هفته رو هم رو انداختیم گردنش ...
هرچند با پخش مکرر آهنگ نسترن تلافیشو سرمون درآورد ...
بیچاره از طرفی زودتر دوست داشت بره خونه از طرفی هم از برخورد باباش می ترسید ....
بالاخره مراسم خواستگاری صورت گرفت و چون دختر خانم هم به ایشون علاقه مند بود قرار شد که چند سالی با هم عقد بمونن و تا وقتی به یه ثباتی رسید اونوقت ازدواج کنن ...
هرچند الان زندگی اینقدر بهش فشار آورده که میگه سرطان واقعی همون زنه ....
ولی ما که حال اون روزهاشو دیدیم و پوستمون بابت اون آهنگ کنده شده می دونیم که ته دلش خیلی خوشحاله که به آرزوش رسیده ...

به امید شفای همه بیمارای سرطانی ...