۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «استرس» ثبت شده است

خاطره مطرح کردن قضیه ازدواج با پدر

زمان دانشجویی توی خوابگاه آهنگ "نسترن"  جزء لاینفک برنامه روزانه ما بود.اول صبح، آنتراکت بین کلاس، موقع غذا خوردن، وقت خواب و ... این آهنگ در حال پخش شدن بود.

آرش یکی از هم اتاقی های دوران دانشجویی توی خوابگاه بود که عاشق یکی از فامیلاشون به اسم نسترن بود. ولی به خاطر بیکاری، نداشتن کارت پایان خدمت و تمام نشدن درسش پدرش رضایت به خواستگاری نمی داد.

یه روز سر کلاس تنظیم خانواده استاد داشت وظایف پدر و مادر در قبال فرزندان رو توضیح می داد و ما هم طبق معمول مشغول بازی تحت شبکه بودیم تا بازنده رو مشخص کنیم و شستن ظرف های یک هفته رو گردنش بندازیم.
استاد می گفت فرزند سه حق بر پدر دارد: اول انتخاب نام نیکو، دوم سوادآموزی، سوم ازدواج، زمانی که فرزند بالغ شد.
استاد در حال شرح این موارد بود که آرش به استاد گفت من قصد ازدواج دارم ولی پدرم مخالفه و میگه من پول ندارم خودتم که کار نداری پس حالا حالا ها باید صبر کنی ...
که استاد گفت شماره پدرتو بده من باهاش صحبت کنم ...
این جا بود که توجه ما به مسئله جلب شد و گوشی ها رو غلاف کردیم و سراپا گوش شدیم ...
استاد با گوشی خودش با پدر آرش تماس گرفت و صدا رو گذاشت روی بلندگو ...
سکوت محض بود 
پدرش گوشی رو برداشت ...
سلام بفرمایید ...
سلام دکتر ... هستم از بیمارستان تماس می گیرم ...
بفرمایید، اتفاقی افتاده ...
لطفا خونسردی تون رو حفظ کنید ...
آقا تو رو خدا بگو چی شده ...
متاسفانه فرزند شما دچار بیماری خطرناکی شده و توی بیمارستان بستریه ...
یا حسین، چش شده دکتر ...
متاسفانه فرزند شما دچار سرطانه و باید هرچه زودتر عمل بشه ... 
شما بگو من کجا بیام ...
ما باید هرچه سریعتر عملش کنیم ولی هزینش یه مقدار زیاده، شما می تونید جورش کنید؟
از زیر سنگ هم شده جور می کنم، کدوم بیمارستان باید بیام ...
آقای ... عزیز لطفا خونسر باشید بچه شما دچار سرطان روحیه و نیاز به ازدواج داره ولی برای ازدواج نیاز به پول داره ...
این جا استاد گوشی از روی حالت بلندگو خارج کرد مبادا پدرش حرف های ناجوری بزنه 
که خوشبختانه پدرش آدم خیلی متشخصی بودو چنین کاری نکرد
دیگه ما فقط صحبت های استاد رو می شنیدیم که می گفت شما که حاجی هستی و صاحب هیئت امام حسینی، ازدواج برای فرزند واجبه ... همونطور که نماز واجبه ..
ما هم اینجا تو سر خودمون میزدیم که اگه این پسر بره خواستگاری دیگه ما 24 ساعته باید این آهنگ رو بشنویم.
وقتی برگشتیم خوابگاه یه شام مفصل  به عنوان شیرینی ازش گرفتیم و به خاطر این بازیمونو سر کلاس خراب کرده بود شستن ظرف های یک هفته رو هم رو انداختیم گردنش ...
هرچند با پخش مکرر آهنگ نسترن تلافیشو سرمون درآورد ...
بیچاره از طرفی زودتر دوست داشت بره خونه از طرفی هم از برخورد باباش می ترسید ....
بالاخره مراسم خواستگاری صورت گرفت و چون دختر خانم هم به ایشون علاقه مند بود قرار شد که چند سالی با هم عقد بمونن و تا وقتی به یه ثباتی رسید اونوقت ازدواج کنن ...
هرچند الان زندگی اینقدر بهش فشار آورده که میگه سرطان واقعی همون زنه ....
ولی ما که حال اون روزهاشو دیدیم و پوستمون بابت اون آهنگ کنده شده می دونیم که ته دلش خیلی خوشحاله که به آرزوش رسیده ...

به امید شفای همه بیمارای سرطانی ...

۱ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰
میلاد ...

خواستگاری هم اتاقی


با توجه به ید طولایی که در باب خواستگاری داشتم. (همون دو تا خواستگاری قبلی) 

درون خوابگاه اظهار فضل کرده و از تجربیات گهربار خود در این زمینه دیگران رو مستفیض کرده و به عنوان مشاور خواستگاری فعالیت هایی هم  داشتم.
از قضا روزی یکی از هم اتاقیان توسط مادر گرامشان فریب داده شدند و قصد رفتن به خواستگاری کردند. از آن جا که در آن فضای خوابگاه مشاوری بهتر از من پیدا نمی کرد. تشریف فرما شد و قضیه را مطرح کرد.
از آن جایی که خواستگاری برای بار اول بسیار استرس زا و پر تنش است و از طرفی جناب آقای داماد مقداری خجالتی بودند؛ قرار شد شب مراسم خواستگاری در خوابگاه شبیه سازی شود. و در ضمن آن مراسم تمام فوت و فن های خواستگاری به ایشان آموزش داده شود.
و چه لذتی بالاتر از این ....
شب هنگام به همراه دیگر دوستان مراسم شبیه سازی صورت گرفت و نکته های همچون انتخاب گل، اندازه گل، رنگ و تعداد گل ها، نحوه لباس پوشیدن، استفاده به مقدار از ادکلن و .... تا جواب هاش به سوال های روتین و تکراری مراسم خواستگاری که با اینترنت از تو سایتا بیرون کشیده بودیم.
پس از مسخره بازی های فراوان دوستان (که اینجا مکان مناسبی برای گفتنش نیست.) تمامی جواب ها رتوش شده و هدفش از ازدواج تعیین شده؛ تذکراتش به مادرش ذکر شده؛ کتاب های که خونده بودش دسته بندی شده؛ تفریحاتش تنظیم شده؛ معیارهای همسرش لیست شده؛ ویژگی های اخلاقی و سیاسی و مذهبی خودش و همسرش توسط بنده و دوستان و اینترنت بیان شده و تمام این موارد توسط شاه داماد جزوه برداری شد.
تا صبح هم داشت جزوشو مرور می کرد و معیاراشو حفظ می کرد.
فردا ظهر توسط دوستان یک دست لباس رسمی و شیک برای جاب داماد خریداری شده و با سلام و صلوات راهی دیار شد برای انجام فریضه خواستگاری.

اما نتیجه:

نظر آقا داماد:
- دختره همینطور اومده بود سر جلسه ببینه چی پیش میاد. 
- دادن جواب های بدون فکر و یهویی از طرف دختر خانوم (حالا خوبه خودش یه روز طول کشید تا تموم جوابا رو حفظ کنه.)
- اختلاف فرهنگی زیاد
- اخلاف مذهبی شدید بین خانواده ها

نظر عروس خانوم که به معرف گفته بودند:
- سوالاش خیلی سخت و پیچیده بود انگاری سوالای کنکور بود.

هرچند این خواستگاری به نتیجه نرسید اما جزوه ای کامل مدون شد و تا سال ها بین "اساتید خواستگاری" و "شاه دامان" خوابگاه دست به دست می شد و با گذر زمان اصلاح و فرآوری شد و مورد استفاده قرار گرفت.

۳ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰
میلاد ...

خاطره اولین خواستگاری



خاله عزیز بنده بنا به توصیه های واسطه گری در ازدواج و ثواب های فراوانش مادر ما رو با هرترتیبی راضی به اومدن به خواستگاری کرده بود.

پس از کشمکش های فراوان خاله گرامی با بنده که "من با خانواده دختر قرار گذاشتم" ، "نریم آبروی من میره" ،"حالا تو بیا، یه تجربه است." ما رو در اون سن و سال برد خواستگاری؛

روز موعود به همراه خاله و مامان و یک دسته گل خیلی بزرگ (که نگن خسیسیم) رفتیم خونه دختر خانوم ...

وقتی که وارد شدیم نور از تموم وسایل خونه انعکاس می شد به عینکم: بس که خونشون تمیز بود و برق می زد.😮

روی میز انواع و اقسام شیرینی و شکلات و خشکبار و ... خودنمایی می کرد.😉

مادر عروس خانوم یه خانم خوش اخلاق و خنده رو بود که از دوستان خالم بود. که از اول مجلش فقط از خواص انجیر و توت و ... با مادر و خاله تبادل اطلاعات می کردند.

در اون شرایط به دلیل غولی که اطرافیان از مراسم خواستگاری برای من ترسیم کرده بودند؛ تپش قلب شدیدی داشتم و پاهامو به زور کنترل می کردم که هی تکونش ندم.
گلوم خشک شده بود و منتظر چای و دیدن روی ان شاالله ماه عروس خانوم.
در همین با اشاره مادر عروس خانوم(که فکر کنم از قبل با هم هماهنگ کرده بودن) عروس خانوم وارد شد.
ما همه از جامون بلند و بهش سلام کردیم. من که در پوست خودم نمی گنجیدم که ببینم این زیبارویی که خاله عزیز این همه تعریفشو کرد بود چه شکلیه؛ به دلیل زل زدن های مادر عروس خانوم در چشم های بنده فرصت و جرئت نگاه به عروس خانوم رو نداشتم.
تا این که خاله اجازه گرفت که ما دو گل ناشکفته بریم درون اتاق حرفامونو بزنیم. که با اجازه مادر عروس خانوم رفبه دنبال عروس خانوم وارد اتاقش شدیم.
که به توصیه دوستان درو نبستم و رفتم روی صندلی نشستم . خوشحال که حالا می تونیم چهره عروس خانومو قشنگ نگاه کنم(البته نگاه نه دیدن)😎
که دیدم چیزی از عروس خانوم معلوم نیس
همش سرش پایین بود و اگه بعضی وقت ها هم سرشو می آوردش بالا صورتش پشت روسریش و چادرش گم بود.(دیگه خیلی خیلی لبنانی بست بود)😮
اون بدون وقفه سوال می پرسید و منم بنا به سرچ های شب قبل در اینترنت و جواب های روتین از حفظ جواب می دادم.(هرچند بعدا فهمیدم کار خیلی اشتباهیه) ولی همه فکرم پیش این بود این خانوم چزا این قدر اخم کرده؛ چرا این قدر با عصبانیت سوال می پرسه؛ چرا اینقدر لحن صداش مردونس: از همه بدتر چرا این قدر روشو گرفته؛ 
در همین حین که داشتم در رابطه با تاثیر ازدواج بر زندگی و آرامش و صداقت و این جور چیزا حرف می زدم با خودم فک می کردم شاید بار اولشه؛ شاید دلش جای دیگس؛ شاید مجبورش کردن؛ شاید از من خوشش نیومده؛ اصلا نکنه زیر چادر مرد باشه؛
انگار جلسه مصاحبه عقیدتی بود:

نماز جمعه میرید؟

نماز رو به صورت جماعت می خونید یا فرادا؟

با خانومای فامیل بگو بخند دارید؟


تو عروسی ها بزن و برقص دارید یا نه؟

عروسی هاتون مختلط یا نه؟
که تجربه شد برای مصاحبه های استخدامی بعدی ....

بعد از حدود بیست دقیقه گفتم اگه موافقید بریم دیگه؟

که پرسید راستی توی دانشگاه چه رشته ای خوندید؟

۴ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰
میلاد ...