یه مدت به عنوان کارآموز توی یکی از مراکز مخابرات مجبور به کار بودم؛ توی اداره کارهای مفیدی مثل ریختن فیلم و آهنگ برای کارمندا، نصب ویندوز و ویروس کشی لپ تاپ های شخصیشون، تهیه پاور پوینت حرفه و فن برای بچه هاشون و کلی کار مفید دیگه انجام می دادم.
رئیس اداره یه آقایی بود که اواخر دوره خدمتش بود و همه هم حاج آقا صداش می کردن و براش احترام خاصی قائل بودن؛
اواخر دوره کارآموزی بود و یه روز حاج آقا بهم گفت: تو چرا زن نمی گیری؟ 
من که شوکه شده بودم؛ گفتم: بله حاج آقا؟
بعد شروع کرد به نصیحت، گفت یه دختری می شناسم باب خودته. هماهنگ می کنم برید خواستگاری؛
گفتم: حاج آقا من شرایطشو ندارم؛ حالا زوده برام؛ (حالا خوبه قبلا چند تا خواستگاری هم رفته بودم)
با خودم می گفتم آخه کسی که شلوار یشمی، پیرهن قهوه ای و کت آبی نفتی رو با هم ست می کنه؛ چه دختری رو واسه ما در نظر گرفته؟
گفتش این دختری که بهت معرفی می کنم دختر حاج آقا فلانیه؛ خیلی خانواده خوبین و از این جور حرفا؛
این جا بود که بقیه کارمندا هم دست به یکی کردن و شروع کردن به مزه ریختن:
گفتن حاج آقا روش نمیشه به باباش بگه؛ 
که حاجی گفت خودم با بابات هماهنگ می کنم؛ شمارشو بده ...
بالاخره ما رو انداختن تو رودربایستی و مجبورمون کردن بریم خواستگاری ..
کل اطلاعاتم از دختر این بود که باباش حاجیه!!!! (چون با حاج آقا رودربایستی داشتم نمیشد ازش بپرسم که دختر اصلا چند سالشه، شرایطش چیه)
از بقیه کارمندا آمارشو گرفتم: گفتن احتمالا دختر خواهر خانومشه؛ 
آخه اینم شد خواستگاری؛ بدون اطلاعات از دختر؛ همینطور الکی و رو هوا؛ اگه فردا نشه من چه جوری تو چشمای حاج آقا نگاه کنم ...(حالا خوبه کارآموز بودم و آخرای کارم بود)
بعد از کشمکش های فراوان با مادر گرامی رفتیم خواستگاری؛ زنگ واحدشون رو زدیم و یک دفعه دیدم بانو مهستی در رو باز کرد؛ مادرش شکل بانو مهستی بود؛ با خودم گفتم کاش خاله هایدش هم باشه؛ که متاسفانه اونجا نبود. 
رفتیم نشستیم و دیدم روی میزشون یه کاسه پاستیله!!!

آخه خواستگاری و پاستیل ....
یه قراری بین من و مادرم بود که تو خواستگاری که اگه چاییمو تا آخر خوردم یعنی از عروس خوشم اومده؛ اگه یه مقداری تهش موند یعنی خوشم نیومده و سریع جمعش کن بریم.
اوایل مجلس بین صحبت های معمول مادرم و بانو مهستی، دختر خانوم وارد مجلس شد. 
که یهو دیدم دخترم خانوم با اخم وارد مجلس شد؛ مقنعه، مانتو و شلوار مشکی هم پوشیده بود؛ اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که دختر خانومم به زور خواستگاری رو قبول کرده؛
چای رو گرفت و رفت نشست پیش مامانش؛
که بانو مهستی شروع کرد به سوال پیچ کردن من؛
چه کار می کنی؟
تحصیلات چیه؟
چه برنامه ای داری؟

کجا می خوای زندگی کنی؟
با تحصیل و اشتغال همسرت مشکلی نداری؟
و ....
جواب سوال ها رو خیلی کوتاه می دادم.
یه کمی بعد موبایل دختر خانوم زنگ خورد سریع از جیب مانتوش آورد بیرون و قطعش کرد؛ 
با خودم گفتم حتما دوست پسرشه، بیچاره می خواد در جریان اتفاقات خواستگاری باشه؛ 
پیش خودم فکر می کردم الان دوست پسرش چه حالی داره؛ نکنه جلو در خونش بوده باشه؛ نکنه دیوونه بازی دربیاره و بلایی سر ماشین امانتی مردم بیاره؛
آخه حاجی محترم واسطگی ازدواج به زور نمیشه که؛ ثواب زورکی نمیشه که؛ الان من فردا چجوری بیام اداره؟ 
دوست داشتم هرچه سریع تر مجلس رو ترک کنم. چاییم رو تا نیمه خوردم تا مادرم متوجه بشه و به بانو مهستی نگه که منو و عروس خانوم بریم تو اتاق و صحبت کنیم ...
که دیدم مامانم قبل از من چای داغ رو تا نصفه خورده ...
وقتی بانو گفت میوه بفرمایید؛ مادرم پاشد و گفت: نه دیگه؛ ببخشید خیلی زحمت دادیم.
یه نفس راحت کشیدم. همینطور دختره ...
بالاخره اومدیم بیرون ...
گفتم دمت گرم مادر من؛ نجاتمون دادی ....
مادرم خیلی ناراحت شده بود؛ می گفت خودشون اجازه دادن بیایم خواستگاری؛ اون اخمش برای چی بود.
کل خواستگاری بیست دقیقه نشد ...
حال صحبتی با دوست پسر محترم خانوم:
داداش گلم خیلی بی بخاری؛ باید میومدی جلو در خونشون یه حرکتی، دعوایی، تهدیدی، خودکشی چیزی می کردی.