مادر گرامی: یه دختری رو پری خانوم معرفی کرده (یکی از فامیل های دست چندم)؛ خیلی تعریفشو می کنه؛ می گه هم خانواده خوبی دارن هم دخترشون خیلی خانومه؛ تازه پزشکی هم می خونه.

من: مادر من آخه ما رو چه به دکتر؛ آخه کدوم دکتری میاد زن ما بشه؛ اون باید زن یه متخصصی، چیزی بشه.
مادر: حالا دیدنش که ضرر نداره؛ شرایط تو رو پشت تلفن می گیم اگه قبول کردن میریم خواستگاری.
هرچند مطمئن بودم که این خواستگاری به سرانجام نمی رسه ولی چون خواستگاری قبلی کلی بهم خوش گذشته بود و به زعم خودم کلی تجربه کسب کرده گفتم باشه این جا هم میریم.

پری خانوم کلی از ما پیش خونواده عروس تعریف کرده بود و برای ما سنگ تموم گذاشته بود.

بالاخره مادر عزیز زنگ زدند و شرایط و وضعیت بنده رو خدمت خانواده عروس خانوم گفتن و اجازه گرفتن برای خواستگاری.
روز موعود به همراه مادر و پری خانوم و یه دسته گل سفید و صورتی رفتیم خوستگاری خانوم دکتر.
وقتی که وارد خونه شدیم فکر کردم وارد عتیقه فروشی شدیم. خونه پر بود از وسایل قدیمی و عتیقه. مادر عروس خانوم می گفت که شوهرش علاقه زیادی به عتیقه جات داره و کلکسیون قوری های شاه عباسی و از این جور چیزا داره.😒
من که به شدت متنفرم ار وسایل قدیمی و عتیقه و کهنه و دست دوم بدجوری حالم گرفته شده بود و منتظر تشریف فرمایی خانوم دکتر بودیم که دیدم یه خانوم وارد شد؛ اول فکر کردم خواهر عروسه چون یکم جا افتاده به نظر می رسید که با اشارات پری خانوم فهمیدم عروس ایشون هستند. عروس خانوم یه چادر پوشیده بود که از طرز چادر پوشیدنش تابلو بود بار اوله چادر پوشیده؛ 
این سری با توجه به تجربه خواستگاری قبلی استرس و تپش قلب کمتری داشتم. تا وارد اتاق عروس خانوم شدیم. 
اول فهمیدم که دوسال ازم بزرگتره(گفتم حالا سن که مهم نیس)😮
بعدش فهمیدم که پزشکی نمی خونه و داروسازی می خونه(پیش خودم گفتم حالا ببین پری خانوم راجع من چیا رو اشتباه گفته )
عروس که کلا بی حال و افسرده به نظر می رسید تا وقی که بهش گفتم خانوم دکتر فکر کنم رشتتون خیلی سنگینه؟

که دیدم یک دفعه قوزش راست شد و چهرش باز شد. فکر کنم تا حالا کسی خانوم دکتر خطابش نکرده بود.
همون طوری که گفتم مشخص بود چادری نیست. هی چادرش سَر می خورد عقب؛ وقتی هم می کشیدش جلو چون روسریش هم سُر بود روسریش هم میومد جلو صورتش؛ روسریش می داد عقب چادرش دوباره می افتد؛ تا آخرش هم باهاشون درگیر بود.

این طور که می گفت خیلی درسخون بود و شبانه روز درس می خوند.
مثل باباش که عاشق عتیقه جات بود اینم فقط عاشق شیمی بود.
کلا توی یه دنیای دیگه بود دنیای شیمی و داروسازی.
بیشتر صحبتاش در رابطه با واحدای درسیش و سختی رشتشون و دارو و عشقش  به شیمی و این جور چیزا بود. انگار نه انگار که مجلس خواستگاری بود.
ولی تجربه ای شد تا دیگه به حرف معرف ها کاملا اعتماد نکنم؛ راجع رشته و تخصص طرف مقابل شب قبلش یه سرچی بکنم تا تو بحث باهاش کم نیارم.