۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خواستگاری من» ثبت شده است

خواستگاری بیرون از منزل - قسمت دوم

سرکار خانوم با ناز و کرشمه از پله ها اومدن پایین؛ دختر خانوم یه مانتوی سفید با آستین های تقریبا کوتاه (تا النگو ها و دستبنداش کامل به چشم بیاد)؛ یه شلوار لی آبی؛ با یه روسری رنگارنگ که اونم شل بسته بود تا گوشواره های دویست گرمیشو، گردنبدش کامل تو چشم باشه (البته همین جا یه نکته رو بگم به جون خودم چشم چرون نیستما!!!! ولی تو خواستگاری باید طرف رو خوب نگاه کرد!!!)
با خودم گفتم اونم یکی مثل خودت؛ خودت ماشین یکی دیگه قرض گرفتی باهاش کلاس بزاری؛ اونم هرچی طلا داشته انداخته باهاش برات کلاس بزاره؛ پس آن چنان فرقی با هم ندارین؛
ولی اون یه اشتباه استراتژیک کرده بود؛ باید اون طلا ها رو جلوی چند خانوم از خانواده پسر رو می کرد نه جلوی خود پسر؛

با هم سلام علیک کردیم و راهنماییش کردم طرف ماشین؛ اونم یه جور وانمود می کرد که مثلا نمی دونه کدوم ماشینه (اونی که از پنجره هی دید می زد هم عمه نازنینم بود!!!)

بالاخره در ماشین رو برای پرنسس باز کردم و و خودمم سوار ماشین شدم.
گل رو بهش تقدیم کردم؛ به نظر می رسید انتظار گل رو نداشت؛ ذوق زده شد و گفت چه گل قشنگی و یه نفس عمیق توی گلا کشید و گفت چه بوی خوبی(بوی عطری بود که به گلا زده بودم وگرنه خود گلا بوی چمن می دادن)
ازش پرسیدم جایی رو برای صحبت در نظر دارین؛ که مطمئن بودم میگه نه؛ که خدا رو شکر هم همین جواب رو داد.
چون وقت ناهارم رفته بودم گفتم اگه موافقین بریم رستوران؛ اونم قبول کرد؛

مسقیم از در خونشون بردمش یه رستوران خوب که تقریبا نزدیک خونشون بود(یه ربع فاصله داشت)، که بگم آره مثلا ما همه رستورانای شهر رو رفتیم. (خدایی الان خندم می گیره که اون موقع با چه چیزایی می خواستم کلاس بزارم)
در هر صورت رفتیم رستوران و صندلی رو براش کشیم عقب و منتظر شدم بشینه؛ از این حرکت هم خیلی خوشش اومد؛ 
از توی منو باقالی پلو با گوشت رو انتخاب کرد؛ منم هرچند خیلی از باقالی پلو خوشم نمیاد ولی به احترامش منم همونو سفارش دادم با کلی دسر ،پیش غدا، پس غذا، فلان و فلان...
درگیرصحبت های الکی بودیم که چی می کنی و چقدر از درست مونده و این حرفا...
که یهو مبهوت سخنان گهربار بنده راجع رشته تحصیلیمون شد و دستش رو گذاشت زیر چونش: که دیدم رنگ صورتش و دستش و گردنش سه رنگ متفاوته (بازم لازمه تاکید کنم که به جون خودم چشم چرون نیستم ولی تو خواستگاری نگاه حلاله)
که دیدم یه خورده زیادی آرایش کرده ...
قیافش از نظر همه خوب بودا؛ ولی با آرایشش یه خورده بدش کرده بود؛
موهاش هم همش میومد جلو چشماش!!!!
خوب اون شراره ها رو با یه سیخی چیزی محکمش کن خواهر من!!!!!
معلوم بود ازون بچه تنبلای کلاسه که هیچی از رشتش نمی دونه و الکی وانمود می کنه (بالاخره هرچه باشه یه چند واحدی بیشتر درس پاس کرده بودیم)
ازون دخترایی بود که همش به فکر ظاهرشه؛ درساشو به زور پاس می کرد و علاقه به رشتش نداشت.
تو این جلسه برخلاف بقیه خواستگاری هایی که رفته بودم اصلن سوالات روتین و تابلوی خواستگاری مطرح نشد و بیشتر به آشنایی گذشت؛
یه چیزی که خیلی خیلی باحال بود صداش بود؛ خدایی این استعداد رو داشت که یه "لارا فابیان" از توش دربیاد.

می گفت خیلی دوست داره ادامه تحصیل بده (حالا خوبه از رشتش خوشش نمیومد و درساشو به زور پاس می کرد)-آخه آدم دردشو به کی بگه
خیلی هم دوست داشت شاغل بشه (C++ رو بعد دو ترم 10 شده؛ می خواد بره هکر بشه) -آخه آدم دردشو به کی بگه
خیلی دوست داشت مهاجرت کنه و بره کاناد یا آمریکا (با خودم گفتم حتما می خواد بره MIT علوم کامپیوتر بخونه) 
بالاخره غذا رو آوردن؛ خیلی آروم و با وقار غذا می خورد؛ کلی خودمو کنترل کردم که غذامون با هم تموم بشه (غذا کوفتم شد)
بین صحبتام بهش فهموندم که اون ماشین مال داداشمه و مال خودم نیست تا دروغی بهش نگفته باشم.

از اون آدمایی بود که اگه باهاش بودی کلی بهت خوش می گذشت ولی به نظرم هنوز به حدی نرسیده بود که بتونه یه خونه و زندگی را مدیریت که، کسی باشه که بتونه روابطش با خانواده همسر و و رابطه همسر با خانواده خودش رو تنظیم کنه؛
اخلاقش مثل دخترا توی سن دبیرستان بود.
در هر صورت بعد از ناهار با سلام و صلوات؛ با سپاس واحترام رسوندمش خونشون و گلش رو هم تقدیمش کردم و صحیح و سلامت تحویل والده گرامشون دادم.

۰ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰
میلاد ...

خواستگاری بیرون از منزل - قسمت اول

یه بار یکی از بستگان؛ دختر خانومی از دوستاشون رو به مادر گرام معرفی کردن برای خواستگاری؛ قرار شد فامیل محترم با خانواده دختر تماس هماهنگ کنه و بعدش مادر گرام باهاشون تماس بگیرن؛ 
بعد از هماهنگی فامیل محترم با مادر گرام تماس گرفتن و گفتن که جلسه اول دختر و پسر برن بیرون همدیگه رو ببینن؛
من که بدجوری خورد تو ذوقم؛ آخه اینم شد خواستگاری؛ خواستگاری که فقط دیدن دختر نیست؛ اصلا میریم خواستگاری که با خانواده دختر، سبک زندگیشون، نحوه رفتارشون با هم، میزان صمیمیت و احترامشون به هم، نحوه پذیرایشون، کدبانو بودن دختر، تمیز ومرتب بودنشون، قاب عکساشون، اتاق دختر، رنگ اتاقا، وسایل تزئینی خونشون، نحوه لباس پوشیدنشون توی خونه، مهمان نوازیشون و خیلی چیزای آشنا بشیم.
آخه این خواستگاری چه فایده ای داره؛ اولش یه خورده ناز کردم و گفتم این چه وضعشه؛ من اصلا نمیامو از این لوس بازیا؛

 بعد به اصرار مادر گرام که فلانی با خانوادشون هماهنگ کرده و باید زنگ بزنیمو قول داده و خانواده دختر منتظرنو؛ از این حرفا بالاخره با خانواده دختر تماس گرفت و قرار شد بنده فردا سرکار خانوم رو ببرم رستوران واسه ناهار؛
من که از همون اول امیدی به این مراسم نداشتم و به عنوان یه تجربه جدید  بهش نگاه می کردم.
حال شرحی که از سرکار خانوم به من گفته بودن:
سرکار خانوم دوسال از من کوچکتر بود؛ هم رشته ای بودیم؛ اونم مثل من نرم افزار می خوند البته توی یه دانشگاه دیگه؛ باباش تو کار لوازم یدکی خودرو بود؛ مادرش مدیر مدرسه بود: خیلی هم از قیافش تعریف می کردن ...
تو این مورد دیگه لازم نبود راجع به رشتش از قبل تحقیق کنم؛ کلی اطلاعات داشتم که به موقعش رو کنم. پس نگرانی راجع به این موضوع نداشتم.
همون شب تو اینترنت یه رستوران خوب نزدیک خونشون پیدا کردم؛ (یه دونه هم زاپاس پیدا کرده بودم)؛ مسیر خونشون تا رستران رو چک کردم تا موقع پیدا کردن رستوران گیج بازی در نیاریم.
فردا صبح یه صبحونه مفصل خوردم تا تو رستوران گشنه بازی در نیارم، آخه ما تو خوابگاه چند نفریتو یه ماهیتابه  غذا می خوردیم. و سرعتمون هم تو خوردن بالا بود. حالا باید سر ناهار کلی کلاس میزاشتم. و خیلی آروم غذا می خوردم.
شب قبل غذا و پیش غذا و سالاد و دسر و نوشیدنی های رستوران رو تو اینترنت چک کرده بودم؛ 
آماده آماده بودم؛
قبل از ظهر ماشین داداش گرام رو قرض کردم (که یه خورده کلاس کار بره بالاتر) سر راه دسته گل مخصوص جلسه اول رو از گل فروشی همیشگی گرفتم؛ لباسای مخصوص جلسه اول خواستگاریمو پوشیدمو رفتم دم خونشون؛
دم در پارک کردم با خودم گفتم گل رو ببرم دم در خونشون یا تو ماشین بهش بدم؟
اگه می بردم دم خونشون امکان داشت مامانشم بیاد پایینه و تو رو در بایستی مجبور بشم گل رو بدم مادرش.
ولی اگه تو ماشین می موند می تونستم بدم به خودش ولی دست خالی هم تابلو بود برم دم خونشون؛
تو این فکرا بودم که دیدم هی پرده یکی از واحد کنار میره و یه نفر بیرونو نگاه می کنه و میره و دوباره همین کار تکرار میشه ...
که این قضیه همیشه یه راهی تا زنگ خونشون رو تشخیص بدی

به هر صورت گل رو گذاشتم تو ماشینو رفتم دم در خونشون و زنگ رو زدم؛ همونطور که حدس می زدم مادرش حاضر و آماده اومد پایین و تعارف کرد بیام بالا؛
دیروز ما رو راه ندادن خونشون میگن برین بیرون همو ببینین الان میگه بفرمایید بالا در خدمت باشیم؛ (آخه آدم دردشو به کی بگه!!!)
تا بالاخره مادرش دوباره زنگ آیفون رو زد و اجازه رو صادر کرد تا سرکار خانوم تشریف فرما بشن.

ادامه در قسمت دوم

۱ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰
میلاد ...

خواستگاری و امداد غیبی – بخش دوم: مراسم

تعطیلات عید نوروز بود که یکی از بستگان دختر خانمی رو به مادر گرامی معرفی کرده بودند و نمی دونم کجا مادر عزیز هم دختر رو دیده بود و خیلی ازش خوشش اومده بود.
شب که برادر محترم و همسر گرامیش خونمون بودند مادر محترم قضیه رو مطرح کرد و کلی از دختر و خونوادش تعریف کرد.
زن داداش گرامی می گفت که چرا با یه جلسه خواستگاری و چند دقیقه صحبت با یه دختر تصمیم قطعی می گیری، یه چند جلسه با دختر صحبت کن شاید نظرت عوض شد ...
منم بهش تاکید کردم که همسر من "جاری"  شما میشه و حالا خود دانید ...
ولی با خودم می گفتم خب راست میگه، بزار توی این خواستگاری زود تصمیم نگیرم و فرآیند صحبت کردن با دختر رو چند جلسه ادامه بدیم، بعدش تصمیم نهایی رو بگیرم.
ازش خواستم که این خواستگاری رو همراهمون بیاد و از نظر زن داداش گرامی هم استفاده کنیم.
نکته مثبت این مورد این بود که مادر محترم قبلا دختر رو دیده بود  و این مهر استانداری برای این مورد بود.
من همش با خودم می گفتم که این چه دختریه که مادرمون با یه نگاه این طوری ازش تعریف می کنه ..
روز خواستگاری با مادر محترم و زن داداش گرامی رفتیم خواستگاری ...
وقتی زنگ واحدشون رو زدیم مادرش در خونه رو باز کرد یه خانم خوشرو و خوش خنده بود ...
تعارف کرد و وارد خونه شدیم خواهر دختر و همسرش هم اونجا بودن و بهمون خوش آمد گفتن و نشستیم ...
اولش با خودم می گفتم آخه داماد خونواده، اونم توی جلسه اول چی کار می کنه ...
بعد که یکم صحبت کردم دیدم چه پسر خوب و خوش صحبتیه و چه باجناق خوبی به چشم میاد ...
بعد از صحبت های مرسوم اولیه نوبت رسید به تشریف فرمایی عروس خانوم ...
وای که چقدر این لحظه بده، نمی دونم چرا دخترا بعد از یه ربع باید وارد مجلس بشن ....
من با داماد خانواده عروس مشغول صحبت بودم که عروس خانوم با سینی چای وارد مجلس شد ...
یک لحظه صحبتم رو قطع کردم با عروس چشم تو چشم شدم، برای یه لحظه ترم تابستان، پسردایی، ++C، استاد، تقلب، نمره، code blocks همه همه از ذهنم گذشت و یه دفعه نیش هردومون باز شد ...
لعنت بر خنده بی موقع ...
پاشدیم و سلام کردیم و زن دادش گرامی پرسید که شما همو می شناسین ...
مادرم هم یه نگاه بهم کرد که یعنی تو دختر به این خوبی رو می شناختی و چیزی نمی گفتی ...
عروس خانوم یکی از هم کلاسی های اون کلاس معروف بود ...
با خودم می گفتم این همه دختر چرا این، الان دختره فکر می کنه من از تابستون تا حالا عاشقش بودم و الان اومدم خواستگاریش ...
گفتم بله ما یه ترم با هم همکلاس بودیم ...
خواهر دختره پرسید شما هم توی فلان دانشگاه درس می خونید مگه ...
خندم گرفته بود و مجبور شدم کل ماجرای ترم تابستان رو تعریف کنم، یه کم از خاطره من می گفتم و یه کمیشو دختر خانم، بقیه هم همینطور می خندیدن ...
چون زن داداش گرامی هم رشتشون کامپیوتر بوده تخصصی تر قضیه رو تعریف می کردم و دختر خانوم حالت چهره استاد رو بیان می کرد، مادرا و خواهر و دامادشون هم همش می خندیدن ...
دیگه مراسم خواستگاری تبدیل شده بود به مراسم تعریف کردن خاطرات مربوط به تقلب ...
خواهر و داماد دختر خانوم هم از افتخاراتشون در حوزه تقلب پرده بر می داشتن ...
بنا به همون قرار بین من و مادر محترم مبنی بر این که اگر چای رو تا آخر خوردم یعنی از دختر خوشم اومده و اگه یه مقداری از چایی ته استکان موند یعنی که من نظرم منفیه ...
مادرم چایی رو تا آخر خورده بود منم لب به چای نزدم، مادرم متعجب بود که چرا من این دفعه حتی چاییم رو هم نخوردم. ولی چون بهم اعتماد داشت چیزی نمی گفت ...
من با خودم فکر می کردم زن داداش محترم هم از این قرار خبر داره و احتمال می دادم داداشم بهش گفته باشه چون توی مراسم خواستگاری خودش هم این کد بین مادر و برادر عزیر برقرار بود ...
بالاخره زن داداش گرامی که متعجب بود چرا مادر من اقدامی برای صحبت من و دختر خانوم انجام نمیده یه نگاهی به مادر کرد و گفت اگه بزرگترا اجازه بدن پسر و دختر برن با هم یه صحبتی بکنن ...
تازه یادم اومد که باید این قرارو یه بار دیگه با هم مرور می کردیم ...
برادر محترم چیزی از این رمز چایی به خانومش نگفته بود ...
وای من ... 
با خودم فکر می کردم الان من باید برم چی بگم ...
با دختر خانوم وارد اتاقش شدیم، دیگه مثل خواستگاری های قبلی به چیزی توجه نمی کردم ...
مثل یه ضبط صوت جواب ها و سوال ها رو می گفتم و توی ذهنم همش با خودم فکر می کردم ...
اگه من اون شب خونه دایی مهمونی نمی رفتم ...
اگه من قبول نمی کردم که برم تابستون برم سرکلاسش ...
اگه استاد همون جلسه اول چهره من رو با عکس توی لیست تطبیق میداد ...
اگه با دوست های پسر دایی جور نمی شدم ...
اگه همکلاسی های دختر خانوم بمن سرگذشت زندگیشو نمی گفتن ...
الان من یک دل نه صد دل عاشق این دختر شده بودم ...
هم خانواده خوبی داشت، هم خوش اخلاق و خوشرو بود، قیافه خیلی خوبی داشت ...
توی ذهنم آهنگ دیگه عاشق شدن، ناز کشیدن فایده نداره با صدای داریوش پخش میشد ...
هرچند این آهنگ رو داریوش نخونده ولی نمی دونم چرا با صدای اون پخش میشد ....
نمی دونم چقدر صحبت کردیم و درباره چی صحبت کردیم ...
پیش خونواده ها اومدیم و ادامه مبحث تقلب ...
در ظاهر خیلی می خندیدم و و خاطره تعریف می کردم و خاطره گوش میدادم ولی توی ذهنم همون آهنگ با صدای داریوش پخش میشد ...
وقتی اومدیم بیرون، مادرم اولین سوالی که پرسید این بود که چرا خوشت نیومد ...
زن داداش گرامی هم متعجب بود که چه طوری مادر من فهمیده که من خوشم نیومده ...
قضیه چایی و کدگذاری رو بهش گفتم ...
گفتم که تو خواستگاری خودش هم از این روش استفاده کردیم ...

کلی خندید و گفت من گفتم خواستگاری رو چند جلسه ادامه بدی تو همون اول کاری تصمیم گرفتی ...
بهشون گفتم که به دلم ننشسته و چند روز بعد با پسردایی چند تا از دوستاش قرار گذاشتم و تردیدم به یقین تبدیل شد که این دختر خانوم اون قدرها هم که نشون میده معصوم نیست ...
بعد از این خواستگاری این کد چایی لو رفت و الان هرجا مهمونی میریم اگه چایی نخورم میگن یعنی از ما خوشت نمیاد ...

۰ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰
میلاد ...

خواستگاری و امداد غیبی – بخش اول: مقدمات


زمان دانشجویی عاشق برنامه نویسی بودم و از نوشتن برنامه و خوندن کدهای درهم واقعا لذت می بردم و با جون و دل می خوندمشون. همین باعث شده بود که همیشه بهترین نمره ها رو تو درس های برنامه نویسی می گرفتم.

اواخر دوره کارشناسی پروژه رو تحویل داده بودم و منتظر اعلام نتایج ارشد بودم.
یه شب توی مهمونی یک از پسر دایی ها گفت که برنامه نویسی با ++C رو برای ترم تابستونی برداشته و از سخت بودن و نفهمیدن مطالبش می نالید و ازم خواست که هفته بعد با هم بریم دانشگاهشون سر کلاس برنامه نویسی ...
این پسر دایی ما رشته شیمی می خوند و درس برنامه نویسی براشون درس اختیاری بود. و قرار بود که من خودمو جای اون جا بزنم و جای اون توی کلاس ها شرکت کنم و میان ترم بدم.
من که عاشق برنامه نویسی بودم و دوباره دانشگاه و درس برنامه نویسی و یه محیط جدید و با خودم گفتم حالا چه دیدی شاید یه دختر خوب هم برای ازدواج پیدا کردیم.
چند روز بعد با هم رفتیم سر کلاس، یه کلاس تقریبا 30 نفره که اکثرشون دانشجو ی گروه شیمی بودن.
با هم رفتیم ته کلاس نشستیم و منم نگران این بودم که استاد چهره من رو با عکس داخل لیست حضور و غیاب تطبیق بده ...
وقتی استاد اومد یه خانمی بود که تازه ارشدش رو گرفته بود و چون برنامه نویسی یه درس غیر تخصصی برای رشته شیمی بود از یه استاد تازه کار استفاده کرده بودن ...
همون اول کلاس شروع کرد به حضور و غیاب، وقتی اسم پسر دایی رو خوند من گفتم حاضر که یهو کل کلاس برگشتن به من نگاه کردن که چرا صدای همکلاسیشون تغییر کرده ...
خوشبختانه استاد متوجه نشد و شروع کرد به درس دادن ...
استاد تازه کار بود و استرس زیادی داشت، ما هم ته کلاس با پسر دایی و چند تا از دوستاش نمی دونم به چی می خندیدیم.
دانشجو هایی که از رشته تجربی وارد دانشگاه شدن، درس غیر مرتبط، استاد تازه کار، مطالب سنگین، پایه ضعیف ریاضی دانشجوها همه و همه باعث شده بود که دانشجو چیزی از حرف های استاد متوجه نشن و همینطور زل بزن به تخته ...
استاد هر سوالی می پرسید من دستم رو می بردم بالا و به طور کامل جواب می دادم.
استاد هم کلی کیف می کرد و می گفت یه مثبت برای آقای فلانی ...
بقیه دانشجوها که تازه متوجه قضیه شده بودن خیلی با خشم و غضب به من نگاه می کردن ....
چون ترم تابستون بود هم صبح هم بعد از ظهر کلاس یعنی 6 ساعت در روز کلاس تشکیل می شد. آخر کلاس استاد چند تا تمرین داد و گفت برای جلسه بعد حل کنید و تحویل بدید ...
اینجا بود که همه دور من و پسر دایی جمع شده بودن و پسر دایی هم داشت قضیه رو توضیح میداد، آخر کلاس همه تمرین ها رو پای تابلو حل کردم و بقیه دانشجو ها هم جواب ها رو نوشتن و رفتیم تا هفته بعد ...

جلسه بعد همه تمرین ها رو تحویل استاد دادن و دیگه دید دانشجو نسبت به من خشم و غضب نبود و ملایم تر شده بودن و میدونستن که به دردشون می خورم ...
توی این جلسه استاد داشت کدها رو می نوشت و من هم مثل یه کامپایلر از استاد اشتباه می گرفتم.
کسایی که با کد نویسی آشنایی دارن می دونن که در کد نویسی بزرگ و کوچک بودن حروف، تمامی علامت ها، فاصله ها، ترتیب نوشتن و .... مهمه و اگه کوچکترین خطایی در کدها موجود باشه کامپایلر ایراد می گیره و برنامه اجرا نمیشه ...
استرس استاد بیشتر شده بود و به روی خودش نمی آورد و در ظاهر به من آفرین می گفت و از دقت نظرم تعریف می کرد و آخر هر تایم کلاس چند تا مثبت برای پسر دایی میذاشت.
دیگه هر هفته تموم تمرین ها و پروژه ها رو به چند روش حل می کردم و به دانشجو ها یاد داده بودم که چه طوری تغییرشون بدن تا هم درست کار کنه هم با هم متفاوت باشه ، جواب تمام سوال های درسیشون رو میدادم و دیگه باهام خیلی خوب محترمانه رفتار می کردن و کلی تحویلم می گرفتن ...
معمولا اساتید با تجربه امتحان های برنامه نویسی رو به صورت اُپن بوک میگرن و به قدری سوالات رو پیچیده و زیاد طرح می کنن تا فرصت تقلب هم پیدا نشه ...
ولی وقتی این استاد محترم میانترم گرفت در کمتر 10 دقیقه تموم سوال ها رو جواب دادم و چند سری دیگه جواب ها توی یه برگه دیگه نوشتم دادم به بغل دستی ها، تقریبا تمام کسایی که دور و اطراف من بودند 20 شدن ...
وقتی استاد نمرات میان ترم رو می خوند متعجب بود که چه طوری این قدر بچه ها نمره خوبی گرفتن ...

واقعا سر کلاس خوش می گذشت، دیگه با بچه ها هم جور شده بودم و توی آنتراکت آمار و زندگینامه تک تک دخترها رو به صورت تمام و کمال برام میگفتن ...

از جلسات بعد دیگه برنامه پیچیده تر شده بود و تدریسشون سخت تر، استاد هم سعی می کرد سوتی نده  ...
یادمه یک بار استاد برنامه مقلوب اعداد اعشاری رو پای تابلو نوشته بود گفت کسی می تونه جور دیگه حلش کنه، طبق معمول رفتم پای تابلو و حلش کردم استاد از برنامه من ایراد گرفت و منم از برنامه استاد؛ قرار شد هر دو تا برنامه رو توی code blocks  لپ تاپش وارد کنیم تا نتیجه مشخص بشه ...
بعد از انجام آزمایش استاد که باورش نمی شد اشتباه کرده باشه ...
بهش توضیح دادم که برنامه از لحاظ منطقی و الگوریتمی درسته ولی در عمل و موقع کدنویسی برای بازه خاصی از اعداد کار نمی کنه ...

دیگه اعتبارم پیش دانشجوها و خود استاد چند برابر شده بود ...
جلسه های بعد برنامه ها رو از شب قبل می نوشت و چک می کرد و فردا سرکلاس از روی برگه کدها رو می نوشت ...
دیگه خیلی با احترام با من برخورد می کرد بهم پیشنهاد میداد که برای ارشد تغییر رشته بدم برم کامپیوتر بخونم ...
تنها مشکل روز امتحان و مراقب و برگه صورت جلسه بود ....
با توجه به عزتی که پیش استاد داشتم رفتم و بهش گفتم که من روز امتحان نمی تونم بیام و برام مشکلی پیش اومده ...
بچه ها که میدونستن قضیه چیه زیر زیرکی می خندیدن و استاد قبول کرد که دو روز بعد از تاریخ امتحان به صورت جداگانه ولی با این شرط که امتحانش سخت تر باشه آزمون بدم ...
پسر دایی که رو ابرا بود، باور نمی شد که ماموریت رو به این خوبی انجام بدم؛ بقیه دانشجو ها با توجه به تمرین ها و پروژه هایی که براشون حل کرده بودم و تقلب های میان ترم کلی ازم تشکر می کردن و باهامون تو اجرای ماموریت همکاری می کردن...
دو روز بعد وقتتی رفتم پیش استاد، استاد بیچاره کلی از استعداد برنامه نویسیم تعریف کرد و گفت حیف تو که تو این دانشگاه و این رشته درس می خونی، و بدون این که آزمونی بگیره نمره 20 رو بهم (به پسر دایی) داد ..
هرچند این ماموریت با موفقیت به پایان رسید ولی همیشه از این کار احساس عذاب وجدان می کردم ...
بالاخره چند هفته بعد از تایید نهایی نمرات به استاد ایمیل زدم و تمام قضیه رو گفتم و ازش حلالیت خواستم ..
استاد هم در جواب گفت منم بهتون شک کرده بودم که چرا شما یه نفر این قدر خوب درس رو متوجه میشید ولی با خودم گفتم شاید کارتون برنامه نویسیه ولی  واقعا دمتون گرم و کارتون رو واقعا بدون عیب و نقص انجام دادید آخرشم گفت فکر کنم به اندازه مایکل اسکافیلد نقشه کشیده بودید ...

ادامه دارد ...

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰
میلاد ...

خواستگاری دختر از پسر

در ابتدا چند نکته رو ذکر کنم:

در ابتدای تاسیس وبلاگ قصدم نوشتن خاطرات خواستگاری بود ولی الان حس می کنم پست هایی در رابطه با مفهوم خواستگاری می تونه مفیدتر باشه ...

این پست رو هم به عنوان پاسخ به کامنت هایی که در رابطه با علاقه دختر به پسر، عشق یک طرفه و مبحث کراش مطرح شده بود ارائه شده ...

 علاقه مندی یک دختر به پسر

ممکنه بعضی از خانم ها در صورت علاقه مندی به یک پسر خود را در معرض پسر قرار دهد یا به صورت مسقیم ابراز علاقه کند و پیشنهاد ازدواج دهد ...
که در صورتی که جواب پسر منفی باشد شخصیت دختر به یک باره خرد می شود.
اگر جواب مثبت باشد و این علاقه منجر به ازدواج شود دختر با منت دائمی از طرف آقا مواجه است.
اگر جواب مثبت باشد ولی این علاقه به ازدواج منجر نشود باعث سرشکستگی دختر می شود و خاطره و تجربه ای تلخ برای او به یادگار می گذارد.

روان خانم ها میل به مطلوب واقع شدن داردو این حس شدیداً در تقابل با عرضه کردن خود است.عرضه، طلب را میکُشد ولی  هرچه حریم بیشتر باشد طلب را شعله ورتر می کند.

روان آقایان میل به طلب دارد. حال در صورت خواستگاری خانم از آقا، مرد مطلوب واقع شده و بعد از ازدواج هم حس طلب در او باق می ماند و باعث بروز مشکلاتی می شود. همچنین خانمی که طالب واقع شده حس مطلوب واقع شدن وی نیز باقی می ماند.

 اما راه حل پیست؟

بهترین راه حل پیشگیری است سپس روش غیر مستقیم

پیشگیری:

زدست دیده و دل هــــر دو فریاد   که هر چه دیده بیند دل کند یاد

بسازم خنجری نیشش ز فولاد      زنم بر دیده تا دل گـــــــردد آزاد

روش غیر مستقیم:
خانم به صورت غیر مستقیم و با فرستادن واسطه ای عاقل و با سیاست، آقا را از حالت مطلوب بودن به حالت طالب بودن در بیاورد، تا آقا خود به سراغ دختر بیاید.
در بهترین حالت 10 درصد امکان موفقیت هست تا آبروی دختر نرود.
قضیه خواستگاری فقط در یک جای قرآن مطرح شده و در این خواستگاری هم دختر علاقه مند به پسر می شود.
با هم داستان حضرت موسی و دختران شعیب را مرور می کنیم:
و هنگامی که به چاه آب شهر مدین رسید، گروهی از مردم را در آن جا دید که چهارپایان خود را سیراب می کنند؛ و در کنار آنان دو زن را دید که مراقب گوسفندان خویشند و به چا ه نزدیک نمی شوند؛ موسی به آن دو گفت کار مهم شما چیست؟(چرا به گوسفندان خود آب نمی دهید) گفتند ما آن ها را آب نمی دهیم تا چوپان ها همگی خارج شوند؛ و پدر ما پیرمرد کهنسالی است و قادر بر این کارها نیست(23 قصص)

موسی برای گوسفندان آن دو آب کشید؛ سپس رو به سایه آورد و عرض کرد: پروردگارا! هر خیر و نیکی بر من فرستی، به آن نیازمندم.(24)
ناگهان یکی از آن دو زن به سراغ اومد در حالی که با نهایت حیا گام بر می داشت، گفت: پدرم از تو دعوت می کند تا مزد آب دادن به گوسفندان را که برای ما انجام دادی به تو بپردازد. هنگامی که موسی نزد شعیب آمد و سرگذشت خود را شرح داد، شعیب گفت: نترس تو از قوم ظالم نجات خواهی یافت.(25)
یکی از آن دو دختر گفت: پدرم! او را استخدام کن، زیرا بهترین کسی را که می توانی استخدام کنی آن کسی است که قوی و امین باشد و او همین مرد است.(26)
شعیب گفت: من می خواهم یکی از این دو دخترم را به همسری تو درآورم به این شرط که هشت سال برای من کار کنی؛ و اگر آن را تا ده سال افزایش دهی؛ محبتی از ناحیه توست؛ من نمی خواهم کار سنگینی بر دوش تو بگذارم؛ و ان شاالله مرا از صالحان خواهی یافت.(27)

نکته ها:

  • رابطه دختر ها با پدر به قدی خوب و صمیمانه است که کمک پسر غریبه را به راحتی به پدر خود می گویند. و پدر داد و بیداد راه نمی اندازد.
  • حضرت شعیب فرد باهوشی است و از کلام دخترش که می گوید او را استخدام کن پی به علاقه دخترش به حضرت موسی می برد.(به اصطلاح دوزاریش زود می افته)
  • موسی سرگذشت خود را به طور کامل می گوید. (بچه پرورشگاهی بودنش، قاتل بودنش، فراری بودنش، نداشتن خانه و ماشین و پول و ...)
  • حضرت شعیب با پیشنهاد کار حضرت موسی را از حالت مطلوب بودن به حالت طالب بودن در می آورد.
  • در آخر هم ان شاالله می گویند. چون هیچ تضمینی برای یک ازدواج موفق نمی توان داد حتی اگر داماد موسی و پدر زن شعیب باشد.
۱ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰
میلاد ...

خاطره خواستگاری برادر گرامی

وقتی اومدن خونه میشد از چهرش تشخیص داد که نظرش چیه! بر خلاف دو تا خواستگاری قبلی که رفته بودن این دفعه صورتش گل انداخته بود و معلوم بود که خیلی خوشش اومده 
مادر گرامی از همون بچگی چند تا گزینه رو برای برادر گرامی در نظر داشت که صدر لیست متعلق به همین دختر خانم بود و همیشه توی خونه صحبت از خونواده خوبشون و کمالات و ادب دختر بود ...
چند تا گزینه هم برای من در نظر گرفته بود که سر فرصت عاقبتشون رو می نویسم ...

من هیچ وقت ندیده بودمش اما بردار گرامی چند باری دیده بودش و اونم توی اون سن مشخص بود که بدش نیومده 
تا این که چند سالی گذشت و دیگه از این خونواده خبری نداشتیم تا این که بعد از مدت ها به صورت کاملاً اتفاقی به واسطه یه آشنای مشترک دوباره ازشون خبر دار شدیم و چی از این بهتر ...
برای بردار گرامی دنبال یه دختر خوب می گشتن و حالا گزینه اول لیست دوباره پیدا شده بود ...
بعد از جلسه اول کاملاً معلوم بود که دلشو اونجا جا گذاشته

بالاخره بعد از چند جلسه صحبت و رفت و آمد، مادر گرامی دختر خانم و خونوادشون یه شب برای شام دعوت کردن ...
صبح روز موعود برادر و خواهر گرامی "چی بپوشم" گویان راهی بازار شدن و خرید مواد لازم برای شام و میوه و بقیه چیزها رو انداختن گردن من ....
مادر عزیز هم چون دیده بود که من خونه بیکارم و کارگری بهتر از من پیدا نمی کنه تصمیم گرفته بود که خونه اساسی مرتب و تمیز کنه ...
هر چه قدر بهش گفتم مادر من خونه به این تمیزی چرا خودتو اذیت می کنی، اما فایده نداشت و فقط یک نمونه بگم که مجبورم کرد تموم کلید و پریز ها رو باز کنم و پشتشون رو تمیز کنم 

که به قول شاعر "من از مفصل این نکته مجملی گفتم/تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل"

در حین بیگاری به این فکر می کردم که اگه مادرم اتاقمون توی خوابگاه رو ببینه چی کار می کنه

از طرفی چون دیگه اواخر تابستون بود و میوه های تابستونی تقریباً تموم شده بودن و میوه های پاییزی هم ریز و ترش و بی مزه بودن کلی دردسر واسه خرید میوه کشیدم تا تونستم میوه خوب، درشت و شیرین پیدا کنم

چون من بچه آخر بودم دایماً تحت ظلم و جور اون دوتا بودم و همیشه مسئولیت پذیرایی از مهمونا با من بود ولی اون شب به برادرم می گفتم که خواستگاری خودته و خودت باید چای بگیری، خواهرم هم می گفت این دختر رو ببینه معلوم نیست چایی رو کدوم یکیمون بریزه ...

من همیشه به برادرم می گفتم که دختری رو انتخاب کن که یه خواهر کوچیکترم داشته باشه تا با هم باجناق بشیم، این خانم هم خواهر کوچکتر داشت اما از من بزرگ تر بود

به خاطر همین می گفتم حالا اگه خواهرش  به من می خورد چایی رو من می گرفتم اما حالا دیگه خودت باید بگیری ...
داشتیم همین خزعبلات رو می گفتیم که زنگ در رو زدن ...

وقتی اومدن خونه یه دسته گل و یه جلد دیوان حافظ آورده بودن ...
که یواشکی به برادرم گفتم ببین این دختر چقدر عاشقته که دیوان حافظ برات آورده ...
که گفت باباش عاشق شعر و ادبیات و کتابه و همیشه هرجا میرن به جای شیرینی کتاب میبرن
که به نظرم خیلی کار جالبی بود مخصوصاً توی خواستگاری و همون موقع تصمیم گرفتم منم در آینده توی جلسات آخر یه جلد دیوان حافظی، لیلی و مجنونی چیزی ببرم که متاسفانه بعد از چندین بار خواستگاری رفتن هنوز به اون جلسه نرسیدیم

دختر خانم خیلی خوش برخورد بود و بالاخره قسمت شد که کسی رو این همه از بچگی تعریفشو شنیده بودیم ببینم و یه مادر خیلی مهربون و خوش خنده ای داشت ...
و خیلی از این بابت خوشحال بودم که این دختری که قراره عروس خونواده بشه نرم افزار خونده و رشتش با من و برادرم یکیه ...
برخلاف قراری که گذاشته بودیم برادرم خیلی شیک نشست و گرفتن چای و بقیه چیزا طبق معمول افتاد گردن من ...

اما اواخر مجلس مجبورش کردیم که شیرینی رو خودش بگیره ...
بعد از خوش و بش و چای خوردن پدرا داشتن راجع به مزیت های معماری و نمای رومی نسبت به نمای سنگی و سرامیکی بحث می کردن؛ نمیدونم از کجا رسیده بودن به اینجا کلی هم بحثشون داغ شده بود،  مادرا هم نمی دونم با هم چی می گفتن که زن داداش گرامی رو به من کرد و گفت آقا میلاد شما هم مثل این که نرم افزار می خونی منم گفتم بله ماهم دنباله رو برادرمون شدیم و رشته نرم افزار رو انتخاب کردیم که در ضمن جواب دادن یه تعریفی از برادرمون کرده باشیم ...
گفتش خیلی رشته خوبیه و منم خیلی دوسش دارم و با علاقه انتخابش کردم دیگه بحث تو همین حوزه ادامه پیدا کرد تا گفت که همیشه عاشق درس طراحی الگوریتم بوده، گفت که خیلی درس جالبیه و اصلاً درس زندگیه، حتی میشه باهاش برای تمام مسائل زندگی هم راه حل پیدا کرد ...
همیشه فکر می کردم فقط به نظر خودم طراحی الگوریتم این طوریه
به نظرم دختر خیلی باهوشی بود و ذهنم دختر سیاست مداری تحلیلش می کرد ...

توی طراحی الگوریتم روش های حل مسئله آموزش داده میشه و یه سری مسائل برنامه نویسی با این روش ها حل میشن و از نظر کارایی و بهینه بودن با هم مقایسه میشن ....

مثلاً یکی از فصل های کتاب طراحی الگوریتم فصل "divide and conquer" یا "تقسیم و غلبه" یا "تفرقه بیانداز و حکومت کن" که توی این فصل یک مسئله رو به چندین مسئله خرد تقسیم می کنن و اون وقت به راحتی حل می کنن و بخش مهم اینه که بدونی چه طوری تفرقه بندازی ...
یا فصل های بعد مثل الگوریتم های پویا، الگوریتم های حریصانه و ...
خیلی چرچیل گونه به نظر میومد که الان که بهش میگم کلی میخنده که دیدم نسبت بهش مثل چرچیل بوده
وقتی رفته بودن توی اتاق که صحبت کنن و یه سری هم به کتابخونه زده بودن که دختر بنده خدا وقتی اسم کتاب ها رو دیده بود شوکه شده بود 

مرگ راجر آکروید، قتل در قطار سریع‌السیر شرق،سکوت بره ها، شیطان زیر آفتاب، قتل به ترتیب الفبا، درنده باسکرویل و کتابایی از دست ...
گفته بود شما همیشه کتاب های جنایی می خونین 
که برادرم گفت این کتابا مال برادرمه و کتابای خودش رو نشون داده بود هرچند خودش هم اونا رو خونده بود ...
میشد حدس زد که دیدش نسبت به من یه قاتل زنجیره ای یا یه بیمار روانی باشه ...

برخلاف برادر و خواهر که همیشه مثنوی و نظامی و بیشتر شعر می خوندن من اون موقع ها علاقه خاصی به آگاتا کریستی و رمان های جنایی و پلیسی داشتم ...

که بعداً که خودش یکی از این کتاب ها رو خوند دیگه طرفدار پر و پا قرص ادبیات جنایی و پلیسی شد و بقیشون رو هم خوند ...

توی اتاق از بابت مهریه توافق کرده بودن که خونواده ها هرچی گفتن قبول کنن و خود دختر هم گفته بود که مهریه برای مهم نیست و اگر هم مهریه ای باشه حاضرم ببخشمش ...
با این حرکتش که برمبنای "الگوریتم های پویا" بود، کاری کرد که هم ارزش خودشو ببره بالا که یعنی شخصیت خود من خیلی بیشتر از این سکه ها ارزش داره هم داداش ما رو انداخت توی رودربایستی که هرچی خونوادش گفتن بدون بحث، جدل و چونه زدن قبول کنه ...
اطلاعات ما از آنچه در اتاق گفته بودن در همین حد بود، هرچند می دونستم که برادرم صداها رو ضبط کرده و تماماً در آرشیو موجوده ...
بعد از چند روز مراسم نامزدی هم برگزار شد و در حالی که آهنگ "هیچکی از رفتن من غصه نخورد" رو گوش میدام راهی خوابگاه شدم تا تا وقتی که ازدواج کنن دیر به دیر میومدم خونه

 

الان هم میگم اگه یه موقعی ما هم به جلسه چهارم و پنجم رسیدیم همراه گل یه دیوانی چیزی هم ببریم ...
که خواهرم میگه اگه دیوان رو بردیم و گفتن یه غزلشو بخون چی کار می کنی که تصمیم گرفتیم کتاب حسنی و مرغ پا کوتاه رو ببریم تا بشه بدون تپق خوندش ...

۱ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰
میلاد ...

خواستگاری و مادر دختر - قسمت دوم

وقتی برگشتیم دیگه قلق باباش اومده بود تو دستم ....
می خواستم بشینم می گفتم با اجازتون
می خواستم بلند بشم می گفتم با اجازتون
چیزی می خواستم بخورم می گفتم با اجازتون 
...
قلقل مامانش هم این بود که بهش بگی "چشم"
مادره به شوهرش میگفت میوه تعارف کن شوهره میگفت چشم خانم
مادره به دخترش می گفت چای بیار می گفت چشم 
مادره به دختره می گفت استکانارو جمع کن دختره می گفت چشم
....
مادرش مجلس رو تو دست گرفته بود می گفت: ما دخترمون رو تو پر قو بزرگ کردیم، هرچی خواسته براش فراهم کردیم(شیشه های خونه رو هم عمه من شکسته بود)، ما از خودمون گذشتیم تا براش آینده روشن بسازیم(احتملا با مجبور کردنش به تجربی خوندن)

مادرش می گفت: من همین یه دختر رو دارم و اجازه نمیدم از من خیلی دور باشه ...
پدرش هم کلا چیزی نمی گفت ...
اصلا کسی بهش توجه نمی کرد ...
وابستگی شدیدی به دخترش داشت، همین باعث شده بود که دختره می خواست هر کاری بکنه از مامانش اجازه بگیره یا اول توی چشمای مادرش نگاه کنه اگه حالات چهرش مساعد بود اون کار رو انجام بده ...
مادرش قدرت تصمیم گیری رو هم از دختر هم از شوهرش گرفته بود ...
برای انتخاب گلدون برای گذاشتن گل هم از مادرش نظر می خواست ...
با خودم می گفتم واقعا تصور اولیه ام ازش کاملا درست بوده، مثل جمیله شیخی به خاطر دوست داشتن زیاد بچش زندگیشو خراب می کرد ...
مادر خونواده باید مثل حمیده خیرآبادی باشه نه جمیله شیخی ...
وقتی اومدیم خونه نمی دونستم چه تصمیمی بگیرم. همیشه بعد از خواستگاری ها بر اساس جدول زیر تصمیم هامو میگیرم ...
که برای هر دو طرف کاربرد داره ..

1- عاشق -------- در این حالت بدون مشورت کاری انجام ندهید.
2- متمایل -------- در این حالت سریعا وارد فاز دوم خواستگاری و تحقیق بشید. 
3- مردد ---------- در این حالت یه جلسه دیگه برای رفع ابهامات ترتیب بدید.
4- کراهت ------- با مشورت خانواده اگه به حالت تردید رسیدید یه فرصت دیگه بهشون بدید.
5- تنفر ---------- جواب رد.

بیشتر مردد بودم، نمی دونستم چی کار کنم، لیست ویژگی های مثبت و منفیشو نوشتم:


ویژگی های منفی:

  • همه کاره بودن مادرش
  • احترام نذاشتن به پدر خانواده
  • اقتدار نداشتن پدر در خانواده
  • نداشتن قدرت تصمیم گیری دختر
  • وابستگی شدید مادر به دختر
  • احتمال دخالت مادر خانواده در زندگی مشترک
  • تصمیم گیری در زندگی مشترک بدون کلنجار با مادر دختر خانم امکان نداشت.
  • فمینست بودن مامانش
  • دوست نداشتن رشته تحصیلیش
  • دلبری کردن با موهاش
  • بد سلیقگی تو انتخاب لباس

ویژگی های مثبت:

  • چهره خوبش
  • مطالعه زیادش(که متاسفانه فقط کتاب شعر و رمان می خوند)
  • مظلوم بودن پدرش
  • دونستن قلق پدر و مادرش (با اجازه - چشم)
  • پسر دوست بودن مادرش(خودش به مامانم گفته بوده که دوست داشته یه پسر هم داشت)


بعد از نوشتن لیست بیشتر توی حالت کراهت بودم تا حالت تردید ...
شب، هنگام دادن گزارش خواستگاری به پدر گرامی، مادر عزیز هم با من هم عقیده بود ...

 

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰
میلاد ...

خواستگاری و مادر دختر - قسمت اول


بنا به تجربه های قبلی، این دفعه اطلاعات کاملی رو از معرف گرفته بودم.  معرف یکی از بستگان بود و به عبارتی تخلیه اطلاعاتیش کرده بودم.

مثلا می دونستم دختر خانم بچگیاش چه طور بوده، دوستاش چه طورین، شیطنتاش چی بوده، نقطه ضعفش چیه، به چه چیزایی علاقه داره، روند زندگیشون چی بوده، مشکلاتشون چیه، عروسی دختر عموش چی پوشیده بوده و ...
این بار عکس دختر خانم رو هم دیده بودم، چهره خوبی داشت .
دختر خانم تک فرزند بود، مادرش هم خانه دار بود؛ معرف می گفت همه کاره خونشون مادرشه و کل تصمیمات مهم رو مادر خانواده می گیره ...
تو ذهنم مادرش مثل "جمیله شیخی" تو فیلم "لیلا" تصور می کردم.
در هر صورت روز خواستگاری به همراه مادر رفتیم خواستگاری؛ اولین باری بود که پدر خانواده هم خونه بود ...
خب پدر بزرگوار ما قرار خواستگاری رو عصر یه روز غیر تعطیل گذاشتیم که شما خونه نباشی ...
چیز دیگه ای که خیلی جلب توجه می کرد، دکوراسیون خونشون بود؛ دکوراسیون خونشون مثل دکوراسیون خونه ها توی مجله home & decor  بود.
بعد از سلام و احوالپرسی های اولیه مامانم به مامانش گفت مشخصه خیلی خانوم خوش سلیقه ای هستین و خونتون خیلی قشنگ چیده شده؛
مادرش تشکر کرد و گفت که یه طراح دکوراسیون خونشون رو طراحی کرده؛ حتی فاصله گلدون از دیوار و مکان تابلو ها رو هم اون تنظیم کرده ...
دیگه من می ترسیدم به چیزی دست بزنم مبادا جا به جا بشه ..
پدرش هم خیلی مظلوم نشسته بود؛ و اینقدر که من ازش راجع به کارش سوال کردم اون از من سوال نکرد ...
تا بالاخره مادر دختر خانم به دخترش گفت که چای رو بیاره ...
وقتی دختر خانم وارد شد، دیدم یه لباس با آستین های پفی پوشیده، لباسش آدم رو یاد لباس های "اسکارلت" توی فیلم "بر باد رفته" مینداخت ...
حالا می تونستم بفهمم چرا چیدمان خونشون رو یه طراح انجام داده ...
چهره خوبی داشت اما توی عکس یکم بهتر بود ...
موهاش رو هم بافته بود و تهش رو هم یه پاپیون زده بود و از شال انداخته بودش بیرون ...
تا موهای بلندش رو به رخ بکشه ...
چایی رو اول برای مامانم بعد من بعد مامانش بعد باباش گرفت.
بعد هم رفت پیش مامانش نشست.
حالا دیگه باید وارد اصل مطلب می شدیم.
مادرش که منو "پسرم" خطاب می کرد. شروع کرد به سوال پرسیدن از من، پدرش هم همچنان مظلومانه نشسته بود...
یه بیو گرافی از من گرفت و بعد هم یه خورده از معرف تعریف کردن تا بالاخره قرار شد با عروس هانم بریم توی اتاقش ...
من سرجام نشسته بود تا عروس اول بلند بشه بعد من بلند بشم. عروس همینطوری که از جاش بلند شد ...
خب خواهر من اونی که نشسته رو مبل، کلم بروکلی نیست که، پدرته، یه اجازه ای ازش بگیر، گناه داره بیچاره ...
من ضمن اجازه از پدرش از جام بلند شدم. می تونستم اشک شوق رو تو چشمای پدرش ببینم، مشخص بود که تا حالا کسی ازش اجازه نگرفته ...
وقتی از تو هنگ در اومد گفت: خواهش می کنم ...
پشت سر دختر خانم وارد اتاقش شدم ...
من رو راهنمایی کرد که روی صندلی میز تحریرش بشینم، خودش هم روی تختش نشست.

وقتی روی تخت نشست با تشک تخت رفت پایین تر، منم از بالای صندلی کاملا بهش مسلط بودم. فکر کنم تا قبلا چنین حالتی رو امتحانش نکرده بود ...
روی میزش یه کتابی هم نیمه باز بود.
انگار می خواست بگه من مشغول مطالعه بودم که یهو شما اومدین خواستگاری ...
از کتابه هم مشخص بود تا حالا باز نشده ..
بالاخره کتاب خونده شده رنگ برگه هاش فرق دارن ...
در هر صورت، یکم از خودش و وضعیت تحصیلیش گفت، رشته دختر خانم زمین شناسی بود. من که اصلا دوست نداشتم تو مراسم خواستگاری راجع به دوره های پرکامبرین و ژوراسیک و... بحث بشه، سریع ازش رد شدم ...

بین حرفاش گفتش خیلی دوست داشتم دوره دبیرستان برم رشته انسانی و تو دانشگاه ادبیات بخونم ولی دیگه در نهایت رفتم رشته تجربی ...(ردپای مادرش توی این کار دیده میشد)
یه جا ازم پرسید که وقتی عصبانی میشید چه کار می کنید؟
بهش گفتم مسلما تموم شیشه های خونه رو نمی شکنم ...
آخه خانم معرف گفته بود که دختر خانم تو بچگیش یه چیزی رو می خواسته براش نخریدن، اینم با یه تیکه سنگ کل شیشه های خونه رو شکسته ...
وقتی جواب رو شنید کلی خندید و به اصطلاح یخ مجلس آب شد ...
یکم راجع به کار و تحصیلات و رابطم با خانواده پرسید، از برنامش برای آینده پرسیدم؟
میگفت شاید برای ارشد تغییر رشته بدم.
بیشتر از آرزوهاش گفت تا برنامش برای آینده ...
خیلی دوست داشت ادبیات تدریس کنه ...
بعد از حدود بیست دقیقه صحبت رفتیم پیش خونواده ها ...

ادامه در قسمت دوم

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰
میلاد ...

خواستگاری از دختر فرش فروش - جلسه دوم

 

یه استاد داشتیم وقتی وسط کلاس بهش می گفتیم "خسته نباشید"، تا درسو زودتر تموم کنه برمی گشت می گفت: آخه می خواید برید خوابگاه چی کار کنید. نه همسری دارید که منتظرتون باشه نه دختر بچه ای که وقتی رسیدید خونه بپره تو بغلتون آخه شما به چی دلتون خوشه ...
شب داشتم به آهنگی که تو گروه خونوادگی فرستاده بودن گوش می دادم و به این فکر می کردم که آیا این حنا خانم می تونه همون دلخوشی زندگی باشه یا نه ...

پیش خودم می گفتم اگه قرار بود این خانم دلخوشی زندگی باشه باید الان برای دوباره دیدنش لحظه شماری می کردم در صورتی که حس خاصی نداشتم

از طرفی می گفتم که قرار نیست که با یه جلسه عاشق طرف مقابل بشم و باید زمان بگذره ...
فردا عصر به همراه مادر و خواهر و زن داداش گرامی رفتیم خواستگاری ...
حس می کردم که تعدادمون برای جلسه دوم زیاده ولی وقتی رفتیم خونشون و دیدم دو تا خواهراش و مامان بزرگش و خالش هم هستن فهمیدم تازه کمم هستیم ...
خواهرم و خواهرش اول جلسه فهمیدن که قبلا هم مدرسه ای بودن و موضوع خوبی رو برای اول جلسه پیدا کرده بودن ...
مامان بزرگش خیلی باحال بود. از اول جلسه تا اون آخر جلسه از نوه اش تعریف می کرد و قربون صدقش می رفت ...
وقتی خالشو دیدم تازه فهمیدم که حجاب دختر خانم متاثر از کیه ...
مادر بزرگ و مادر دختر با حجاب
خواهراش بد حجاب 
خاله و خود دختر بی حجاب

وقتی دخترخانم شربت رو آورد دیدیم که سرکار علیه یه کت و شوار این رنگی با یه شال این رنگی  پوشیده بود ...
بازم مشکل انتخاب لباس ...
یه کمی هم آرایش کرده بود و یه لاک جیغ هم به ناخناش زده بود ...
وقتی داشتیم شربت رو نوش جان می کردیم نگاهم به خواهرم و زن داداشم که پیش هم نشسته بودن افتاد و خندمون گرفت ...
آخه تو ماشین به بهشون گفته بودم که وقتی برسیم یه شربت گرم میارن مثل سری قبل ...
مادر بزرگش وسط صحبتا گفت شما دختر و پسر پاشید برید تو اتاق حرفاتونو بزنید ....
اولین باری بود که یه نفر از طرف خونواده دختر همچین در خواستی رو می کرد ...
با اجازه حاج خانم رفتیم تو اتاق ...
همون اول جلسه حس می کردم که از حالت تردید به حالت اکراه رسیدم ...
اول ازش بابت زحماتشون تشکر کردم ...
بعد از تعارفات اولیه که شما بفرمایید و این حرفا پرسید که اعتقادات دینی در زندگی شما چه قدر نقش داره؟
منم همین سوال رو از خودش کردم؟
گفت که من به یک سری اصول پایبندم. اصولی که هم انسانی اند هم دینی و با تموم وجود به اصول خودم پایبندم ...
و به نظرم باید اعتقاد به دین باید تحقیقی باشه نه ارثی؛ و هنوزم دارم راجع به دین تحقیق می کنم ...

بهم گفته بودن که خواستگاری جای بحث نیست و نباید توی مراسم خواستگاری صحبت به به نصیحت تبدیل بشه و نباید سعی در اثبات کلام داشت ...
خواستگاری مکانی برای تبادل نظره ...
ولی توی این جلسه خیلی دوست داشتم باهاش بحث کنم و بهش بگم که این حرفت اشتباهه ...

در هر صورت چیزی نگفتم و یاد اولین ترم دانشگاه افتادم که همه فکر می کنن استیو جابز و بیل گیتس آیندن ...
احتمالا دانشجوهای فلسفه که توهم کانت و هایدگر شدن رو دارن و توی فضا سیر می کنن ...
در همین حین شالی که پوشیده بود از سرش افتاد و من همش منتظر بودم که دوباره شال رو سر کنه ...
ولی انگار نه انگار ...
با خودم گفتم یعنی همینطوری می خواد بیاد بیرون ...
چون قبلا شنیده بودم که هنرمنده بهش گفتم که این نقاشی ها کار خودتونه؟
یه لبخند ناشی از غرور زد و گفت نظرتون در موردش چیه؟
من که به نظرم وقتی میشه با یه دوربین عکاسی با کیفیت 24 مگاپیکسل در عرض کمتر از یک ثانیه عکس گرفت چرا باید کلی وقت صرف کشیدن نقاشی کرد و روی یه نقاشی که تا درصد کمی شبیه همون عکسه قیمت گزافی هم گذاشت ...
ولی چون به نظرم خواستگاری جای بحث نبود گفتم به نظرم قشنگه اما من مفهومشو متوجه نمی شم ....
که بازم لبخندی پر غرور زد و گفت این چندتا تابلو یه سری از کارهامه و قراره چند وقت دیگه یه نمایشگاه بزارم اگه تشریف بیارید اونجا روند کار و سیر تفکر رو به صورت کامل بهتون توضیح می دم ...
هرچند متوجه نشدم منظورش از سیر تفکرچیه ولی مجبور شدم بگم: حتـــــــــــــماً 
گفت من شما با حجاب من مشکلی ندارید؟
گفتم اول بفرمایید نظرتون راجع به حجاب چیه تا بگم ...
کافی بود بهش زمینه صحبت رو بدی شروع می کرد به صحبت و وایسا تا تموم کنه ...
از آزادی و اختیار انسان شروع کرد تا نظر دین و قانون و شرع رو نقض کرد و گفت حجاب اصلا توی دین نیست گفت که حجاب نباید با اجبار خانواده و دولت باشه گفت حجاب درونی خیلی مهمتر از حجاب ظاهریه(فکر کنم منظورش حیا بود) و هشدار داد که به لحاظ قانونی مرد حق نداره حد و حدود حجاب خانمش رو تعیین کنه و رسید به این که من حجابم در همین حده و الان هم به احترام شما این شال رو سر کردم (کاملا مشخص بود شال رو به اجبار مادرش پوشیده)
خندیدم و گفتم انداختینش که ...
تازه فهمید سوتی داده ...
اونم خندش گرفت و گفت نه منظورم این نبود و قصد جسارت نداشتم، خواستم باهاتون صادق باشم و خود واقعیم باشم ...
به حال خودم تاسف خوردم که احترامم در سطح یه شاله ....
بعد گفت حالا نظر شما چیه ...
گفتم من تا حدی با نظرتون موافقم و به نظرم حجاب باید با اختیار و با اعتقاد شخص باشه و در غیر این صورت آن چنان فایده ای نداره ...

ولی دیگه نتونستم طاقت بیارم و باهاش بحث نکنم ...

بعد بهش گفتم چرا میگید حجاب داخل دین نیست؟
گفت حجاب نه توی اصول دینه نه فروع دین ...
اینجا بود که دیگه ازش نا امید شدم 
وقتی دانشجوی فلسفه این حرف رو میزنه از دیگران چه انتظاری میشه داشت ...
گفتم خب اصول دین که همون 10 تا نیست به هر عملی که که بر مبنای اصول دینی انجام میدیم فروع دین میگن ...
بعد بهش گفتم که به لحاظ قانونی مرد می تونه حد و حدود حجاب رو برای خانم ش تعریف کنه ولی این کار درستی نیست و فایده ای هم نداره و اصلاً مبنای زندگی مشترک قانون نیست و زندگی مشترک بر پایه محبت و گذشت شکل می گیره ...
یه مکث طولانی کرد و گفت: ولی به لحاظ قانونی مرد چنین حقی رو نداره ...
گفتم بله به طور مستقیم نمی تونه اما چون اجازه خروج از منزل خانم با مرده, مرد می تونه شرط بذاره که خانم فقط با رعایت این حد از حجاب از منزل خارج بشه, ولی همونطور که گفتم زندگی نمی تونه بر مبنای قانون ادامه پیدا کنه ...
گفتش شما باید وکیل می شدین, تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم ...
حالا دیگه من لبخند ناشی از غرور می زدم ...
با خودم گفتم کاش از اول جلسه باهاش بحث می کردم ...
وسطای صحبت مامانش برامون میوه آورد و و قتی وارد شد و دید دخترش بدون شاله یه چشم غره بهش رفت ....
بعدش سوالاتی راجع به شغل و ادامه تحصیل و کار کردن و علایق و تفریحات و ... مطرح شد.
ولی من دائما فکر درگیر این بود که وقتی وارد اتاق شدیم شال رو سرش بود الان بعد یه ساعت و خورده ای برگردیم شال رو سرش می کنه یا نه ...
وقتی می خواستیم بیایم بیرون دیگه کاملا شال رو در آورد گذاشت رو تخت ...
وقتی از اتاق اومدیم بیرون دیدم همه دارن ما رو نگاه میکنن , خواهرم هم داشت از اون لبخندایی که موقع گرفتن سوتی میزنه میزد ...

موقع برگشت توی ماشین بهشون گفتم از این به بعد فقط با مامان میرم خواستگاری ...
از اون اول میاید اونجا می خندین تا آخر جلسه ...

بعد از یه سری تحقیقات کاشف به عمل اومد که پدر دختر خانم از نزول دهندگان با سابقه و غیر شریف هستن ...
با خودم می گفتم دم اونی که پولشو برده گرم ...

- چند سال قبل توی کارگاه سر کلاس سیستم های چندرسانه ای ته کلاس دو نفری نشسته بودیم و استاد داشت درس میداد و ما دوتا هم اون ته کلاس سر دانلود موزیک ویدیو بحث می کردیم من می گفتم که اول موزیک ویدیو اِبرو گوندش رو دانلود کنیم اون می گفت نه اول نانسی ...
استاد یه تصویر رو نشون داد و گفت کدش رو توی متلب برنید تا من برمی گردم بعد از کلاس خارج شد تا با گوشیش صحبت کنه ...
ما هم همچنان داشتیم بحث می کردیم که یهو برگشتم عقب دیدم استاد دست به سینه وایساده و یه لبخند ملیح هم گوشه لبشه و میگه "اِبرو یا نانسی مسئله این است."
که گفتم استاد اینا هم چند رسانه ای و مربوط به درسه ...
در هر صورت بدجوری ضایع شدیم ...

- چند روز بعد جلسه دوم برای یه کاری رفته بودم دانشگاه پیش یکی از اساتید قدیمی ...
که گفت هنوز ازدواج نکردی؟
گفتم نه استاد خواستگاری میرم اما هنوز قسمت نشده ....
گفت: چرا؟
منم برای این که جواب طولانی ندم اشتباه کردم و گفتم به دلم نمی شینن ...
که گفت بایدم به دلت نشینه وقتی میشینی ابرو و نانسی میبینی انتظار داری این دخترا رو بپسندی ...

اصلا فکر نمیکردم یادش باشه ...

گفتم استاد ما تو خونمونم ماهواره نداریم، اون رو حساب کل کل دو تا هم اتاقی بود ...
ولی حالا بیا به استاد ثابت کن که به خاطر چهره نیست و خیلی عوامل دیگه دخیلن ...

 

۱ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰
میلاد ...

خواستگاری از دختر فرش فروش - جلسه اول

مادر من خیلی صدای خانم مهستی رو دوست داره به خاطر همین وقتی تو ماشینه همیشه آهنگ های مهستی پخش میشه ...

اون روز هم که با مادر و خواهر عزیر تر از جان راهی خواستگاری بودیم طبق معمول خانم مهستی مشغول خوندن بود ...
وقتی در زدیم یه خانوم چادری در باز کرد و خوش آمد گفت و تعارف کرد که بریم بشینیم ...
یه خونه نقلی و شیکی داشتن ...
بعد از سلام علیک اولیه و صحبت درباره معرف و پیدا کردن آدرس و ... نوبت تشریف فرمایی عروس خانوم شد ...

با رمز حنا جان، حنــــــــــــــــــــــــــــا جان
نمی دونم چه اصراری که دختر باید یه ربع بعد از جلسه تشریف فرما بشه، اگه از اول مجلس باشه چی میشه مگه، یعنی مهمونم میاد خونشون دختر نیم ساعت بعد میاد...

 مادر من هرچی باشه چندین سال از دختر بزرگتره ولی این طوری باید به پای دختر بلند بشه سرپا ...

دختر خانوم یه شومیز بنفش مایل به آبی با یه شلوار خاکستری و یه شالی هم به رنگ آبی آسمونی پوشیده بود(که به نظرم پوشیدن یا نپوشیدنش آنچنان تفاوتی نداشت) ...

اسم شومیز و رنگ ها رو از خواهرم پرسیدم که اینقدر دقیق میگم ...

ولی آنچنان آرایشی نکرده بود ....
من که اصلا از لباس پوشیدنش خوشم نیومد ...
قیافه دختر هم بد نبود ...
که  با خودم گفتم شاید به خاطر لباسشه ، شاید اگه یه لباس دیگه بپوشه صورتش بهتر هم به نظر بیاد...

آب طالبی رو گرفت و رفت نشست پیش مامانش ...
مامانش یه خانوم چادرس سفت و سخت و دختره اینطوری ...
درصد کنتراست بالایی با مامانش داشت ...
خواهرشم که از اول مجلس حواسش بود که من کجا رو نگاه می کنم ...
خب خواهر من اومدیم خواستگاری دختر رو ببینیم دیگه ...
خواهر و مادرم هم حواسشون به من بود که من نظرم چیه ...
منم که به خودم قول داده بودم زود تصمیم نگیرم و آدم ها رو از روی ظاهرشون قضاوت نکنم بهشون فهموندن که حالا بریم صحبت کنیم ببینیم چی میشه ...
که مادرم از مادر دختر اجازه گرفت که بریم برای صحبت ...
پشت سر خانم وارد اتاقش شدیم ...

داخل اتاقش از این تابلوهای که این نقاش های روشنفکر چند تا خط رنگی می کشن و چند ساعت هم تحلیلشون می کنن، زده بود به دیوار اتاقش ...
که با تابلوهای مذهبی و ون یکاد توی سالن پذیرایی خیلی متفاوت بود ...

یه میز تحریر هم گوشه اتاق بود که روش یه گلدون بود جلوش هم از این جملات امید بخش نوشته بود ...
که کاملا مشخص بود نشسته برنامه این مشاورهای تحصیلی کنکور رو نگاه کرده ...
که اگر خوابگاهی بود می تونست وقتی که تو اتاق یه گروه دارن فیلم نگاه می کنن، یه گروه حکم و شلم بازی می کنن، یه عده لیگ تشکیل دادن و پی اس بازی می کنن بشینه با تمرکز تاریخ تحلیلی صدر اسلام رو حفظ کنه ...

بنا به تجربه های خواستگاری های قبلی دیگه سعی می کنم هیچ وقت توی جلسه اول سوالات روتین خواستگاری رو نپرسم ...
الان تازه می فهم که چقدر کارم تابلو بوده که قبلنا توی جلسه اول خواستگاری این سوال ها رو می پرسیدم ...
سعی می کنم جلسه اول بیشتر به معاشرت پرداخته بشه ...
اتفاقا از معاشرت خیلی چیزهای بیشتری میشه فهمید تا سوال پرسیدن ...
دیگه همه سوال ها و جواب ها رو اینترنت نگاه می کنن، اگه سوال هم بپرسی یه جواب یکسان میدن ...

وقتی وارد اتاقش شدیم بهش گفتم که خیلی اتاقتون قشنگه، که یکم فضا تلطیف بشه ... (که اصلا  هم قشنگ نبود)
که گفتش البته خونه قبلیمون اتاقم خیلی بزرگتر و قشنگ تر بوده و به دلایلی مجبور شدیم خونمون رو عوض کنیم ...
گفتم حالا چرا به اجبار؟
که  گفت که چطوری شریک پدرش سر پدرش کلاه گذاشته و پدرش مجبور شده خونه و سهمش از مغازه رو بابت بدهیش بفروشه ...
از سختی هایی که تو ای مدت کشیدن و فشارهایی که بهشون اومده گفت ...
از زندگی اعیونی قبلی که به یه زندگی معمولی بدل شده بود گفت ..
که به نظرم اگر اینا رو جلسه دوم می گفت بهتر بود ...
ولی خوبیش این بود که خیلی کامل همه چیز رو می گفت ...

وقتی از سختی هایی که کشیده بود تعریف می کرد، ناخودآگاه توی ذهنم این قطعه از آهنگ تکرار می شد ...

 
 
 

که تصمیم گرفتم دیگه موقع رفتن به خواستگاری آهنگ گوش ندم ....

 بعد گفتم یکم از خودش بگه؛ که شروع کرد به صحبت و مگه دیگه تموم می کرد ...

از خودش که دبیرستان انسانی خونده و دانشگاه فلسفه از باباش که فرش فروشی داشته، از برادر وخواهراش که کجان و چی کار می کنن و چندتا بچه دارن و ...
انتظار نداشتم اینقدر جامع و کامل جواب بده ...

منم یکم از خودم براش گفتم البته نه به کاملی اون ...
ازم پرسید که برنامم برای آینده چیه ...
که مشخص بود تو گوگل نوشته سوالات خواستگاری و بعد رفته تو اولین سایت و این سوال ها رو می پرسه ...
که چون از قبل جوابش رو آماده داشتم براش یه پلن مفصلی رو شرح دادم، که حداقل منم یه صحبتی کرده باشم ...
در رابطه با ادامه تحصیلش و شغل آینده و حجاب هم پرسید که خیلی دو پهلو جواب دادم که منظورم رو متوجه نشد ولی طوری وانمود کرد که مثلا متوجه شده ...
برای این که صحبت ها رو بیشتر کش نده بهش گفتم اگر موافق باشید بریم پیش بزرگترا ...
وقتی اومدیم بیرون خواهر پرسیدم چه طور بود ...
که گفتم نمی دونم، به نظر شما چه طور بود؟؟
خواهر و مادرم چیزی نمی گفتن، تا اول نظر منو بدونن بعدش بر طبق اون نظرشون رو بگن ...
به خواهرم گفتم چرا دختره لباس خواب پوشیده بود ...
آخه این چه طرز لباس پوشیدنه ...
کلی بهم خندیدن گفتن اون شومیزه، لباس خواب کجا بود ...

به خواهرم گفتم که وقتی ما تو اتاق بودیم خواهر و مادر دختره چی می گفتن ...
که اونا هم راجع به کلاه برداری شریک پدر خانواده و زندگی اعیونیشون صحبت کرده بودن ...

ادامه دارد ....

 

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰
میلاد ...