۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خواستگاری من» ثبت شده است

خواستگاری زورکی

یه مدت به عنوان کارآموز توی یکی از مراکز مخابرات مجبور به کار بودم؛ توی اداره کارهای مفیدی مثل ریختن فیلم و آهنگ برای کارمندا، نصب ویندوز و ویروس کشی لپ تاپ های شخصیشون، تهیه پاور پوینت حرفه و فن برای بچه هاشون و کلی کار مفید دیگه انجام می دادم.
رئیس اداره یه آقایی بود که اواخر دوره خدمتش بود و همه هم حاج آقا صداش می کردن و براش احترام خاصی قائل بودن؛
اواخر دوره کارآموزی بود و یه روز حاج آقا بهم گفت: تو چرا زن نمی گیری؟ 
من که شوکه شده بودم؛ گفتم: بله حاج آقا؟
بعد شروع کرد به نصیحت، گفت یه دختری می شناسم باب خودته. هماهنگ می کنم برید خواستگاری؛
گفتم: حاج آقا من شرایطشو ندارم؛ حالا زوده برام؛ (حالا خوبه قبلا چند تا خواستگاری هم رفته بودم)
با خودم می گفتم آخه کسی که شلوار یشمی، پیرهن قهوه ای و کت آبی نفتی رو با هم ست می کنه؛ چه دختری رو واسه ما در نظر گرفته؟
گفتش این دختری که بهت معرفی می کنم دختر حاج آقا فلانیه؛ خیلی خانواده خوبین و از این جور حرفا؛
این جا بود که بقیه کارمندا هم دست به یکی کردن و شروع کردن به مزه ریختن:
گفتن حاج آقا روش نمیشه به باباش بگه؛ 
که حاجی گفت خودم با بابات هماهنگ می کنم؛ شمارشو بده ...
بالاخره ما رو انداختن تو رودربایستی و مجبورمون کردن بریم خواستگاری ..
کل اطلاعاتم از دختر این بود که باباش حاجیه!!!! (چون با حاج آقا رودربایستی داشتم نمیشد ازش بپرسم که دختر اصلا چند سالشه، شرایطش چیه)
از بقیه کارمندا آمارشو گرفتم: گفتن احتمالا دختر خواهر خانومشه؛ 
آخه اینم شد خواستگاری؛ بدون اطلاعات از دختر؛ همینطور الکی و رو هوا؛ اگه فردا نشه من چه جوری تو چشمای حاج آقا نگاه کنم ...(حالا خوبه کارآموز بودم و آخرای کارم بود)
بعد از کشمکش های فراوان با مادر گرامی رفتیم خواستگاری؛ زنگ واحدشون رو زدیم و یک دفعه دیدم بانو مهستی در رو باز کرد؛ مادرش شکل بانو مهستی بود؛ با خودم گفتم کاش خاله هایدش هم باشه؛ که متاسفانه اونجا نبود. 
رفتیم نشستیم و دیدم روی میزشون یه کاسه پاستیله!!!

آخه خواستگاری و پاستیل ....
یه قراری بین من و مادرم بود که تو خواستگاری که اگه چاییمو تا آخر خوردم یعنی از عروس خوشم اومده؛ اگه یه مقداری تهش موند یعنی خوشم نیومده و سریع جمعش کن بریم.
اوایل مجلس بین صحبت های معمول مادرم و بانو مهستی، دختر خانوم وارد مجلس شد. 
که یهو دیدم دخترم خانوم با اخم وارد مجلس شد؛ مقنعه، مانتو و شلوار مشکی هم پوشیده بود؛ اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که دختر خانومم به زور خواستگاری رو قبول کرده؛
چای رو گرفت و رفت نشست پیش مامانش؛
که بانو مهستی شروع کرد به سوال پیچ کردن من؛
چه کار می کنی؟
تحصیلات چیه؟
چه برنامه ای داری؟

کجا می خوای زندگی کنی؟
با تحصیل و اشتغال همسرت مشکلی نداری؟
و ....
جواب سوال ها رو خیلی کوتاه می دادم.
یه کمی بعد موبایل دختر خانوم زنگ خورد سریع از جیب مانتوش آورد بیرون و قطعش کرد؛ 
با خودم گفتم حتما دوست پسرشه، بیچاره می خواد در جریان اتفاقات خواستگاری باشه؛ 
پیش خودم فکر می کردم الان دوست پسرش چه حالی داره؛ نکنه جلو در خونش بوده باشه؛ نکنه دیوونه بازی دربیاره و بلایی سر ماشین امانتی مردم بیاره؛
آخه حاجی محترم واسطگی ازدواج به زور نمیشه که؛ ثواب زورکی نمیشه که؛ الان من فردا چجوری بیام اداره؟ 
دوست داشتم هرچه سریع تر مجلس رو ترک کنم. چاییم رو تا نیمه خوردم تا مادرم متوجه بشه و به بانو مهستی نگه که منو و عروس خانوم بریم تو اتاق و صحبت کنیم ...
که دیدم مامانم قبل از من چای داغ رو تا نصفه خورده ...
وقتی بانو گفت میوه بفرمایید؛ مادرم پاشد و گفت: نه دیگه؛ ببخشید خیلی زحمت دادیم.
یه نفس راحت کشیدم. همینطور دختره ...
بالاخره اومدیم بیرون ...
گفتم دمت گرم مادر من؛ نجاتمون دادی ....
مادرم خیلی ناراحت شده بود؛ می گفت خودشون اجازه دادن بیایم خواستگاری؛ اون اخمش برای چی بود.
کل خواستگاری بیست دقیقه نشد ...
حال صحبتی با دوست پسر محترم خانوم:
داداش گلم خیلی بی بخاری؛ باید میومدی جلو در خونشون یه حرکتی، دعوایی، تهدیدی، خودکشی چیزی می کردی.

۲ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰
میلاد ...

خاطره مطرح کردن قضیه ازدواج با پدر

زمان دانشجویی توی خوابگاه آهنگ "نسترن"  جزء لاینفک برنامه روزانه ما بود.اول صبح، آنتراکت بین کلاس، موقع غذا خوردن، وقت خواب و ... این آهنگ در حال پخش شدن بود.

آرش یکی از هم اتاقی های دوران دانشجویی توی خوابگاه بود که عاشق یکی از فامیلاشون به اسم نسترن بود. ولی به خاطر بیکاری، نداشتن کارت پایان خدمت و تمام نشدن درسش پدرش رضایت به خواستگاری نمی داد.

یه روز سر کلاس تنظیم خانواده استاد داشت وظایف پدر و مادر در قبال فرزندان رو توضیح می داد و ما هم طبق معمول مشغول بازی تحت شبکه بودیم تا بازنده رو مشخص کنیم و شستن ظرف های یک هفته رو گردنش بندازیم.
استاد می گفت فرزند سه حق بر پدر دارد: اول انتخاب نام نیکو، دوم سوادآموزی، سوم ازدواج، زمانی که فرزند بالغ شد.
استاد در حال شرح این موارد بود که آرش به استاد گفت من قصد ازدواج دارم ولی پدرم مخالفه و میگه من پول ندارم خودتم که کار نداری پس حالا حالا ها باید صبر کنی ...
که استاد گفت شماره پدرتو بده من باهاش صحبت کنم ...
این جا بود که توجه ما به مسئله جلب شد و گوشی ها رو غلاف کردیم و سراپا گوش شدیم ...
استاد با گوشی خودش با پدر آرش تماس گرفت و صدا رو گذاشت روی بلندگو ...
سکوت محض بود 
پدرش گوشی رو برداشت ...
سلام بفرمایید ...
سلام دکتر ... هستم از بیمارستان تماس می گیرم ...
بفرمایید، اتفاقی افتاده ...
لطفا خونسردی تون رو حفظ کنید ...
آقا تو رو خدا بگو چی شده ...
متاسفانه فرزند شما دچار بیماری خطرناکی شده و توی بیمارستان بستریه ...
یا حسین، چش شده دکتر ...
متاسفانه فرزند شما دچار سرطانه و باید هرچه زودتر عمل بشه ... 
شما بگو من کجا بیام ...
ما باید هرچه سریعتر عملش کنیم ولی هزینش یه مقدار زیاده، شما می تونید جورش کنید؟
از زیر سنگ هم شده جور می کنم، کدوم بیمارستان باید بیام ...
آقای ... عزیز لطفا خونسر باشید بچه شما دچار سرطان روحیه و نیاز به ازدواج داره ولی برای ازدواج نیاز به پول داره ...
این جا استاد گوشی از روی حالت بلندگو خارج کرد مبادا پدرش حرف های ناجوری بزنه 
که خوشبختانه پدرش آدم خیلی متشخصی بودو چنین کاری نکرد
دیگه ما فقط صحبت های استاد رو می شنیدیم که می گفت شما که حاجی هستی و صاحب هیئت امام حسینی، ازدواج برای فرزند واجبه ... همونطور که نماز واجبه ..
ما هم اینجا تو سر خودمون میزدیم که اگه این پسر بره خواستگاری دیگه ما 24 ساعته باید این آهنگ رو بشنویم.
وقتی برگشتیم خوابگاه یه شام مفصل  به عنوان شیرینی ازش گرفتیم و به خاطر این بازیمونو سر کلاس خراب کرده بود شستن ظرف های یک هفته رو هم رو انداختیم گردنش ...
هرچند با پخش مکرر آهنگ نسترن تلافیشو سرمون درآورد ...
بیچاره از طرفی زودتر دوست داشت بره خونه از طرفی هم از برخورد باباش می ترسید ....
بالاخره مراسم خواستگاری صورت گرفت و چون دختر خانم هم به ایشون علاقه مند بود قرار شد که چند سالی با هم عقد بمونن و تا وقتی به یه ثباتی رسید اونوقت ازدواج کنن ...
هرچند الان زندگی اینقدر بهش فشار آورده که میگه سرطان واقعی همون زنه ....
ولی ما که حال اون روزهاشو دیدیم و پوستمون بابت اون آهنگ کنده شده می دونیم که ته دلش خیلی خوشحاله که به آرزوش رسیده ...

به امید شفای همه بیمارای سرطانی ...

۱ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰
میلاد ...

خواستگاری از دختر روانشناس - جلسه دوم

 

تو این جلسه از ابرا اومده بودم زمین؛ قیافشو و خانوادشو کلا در نظر نمی گرفتم تا تو بررسی بقیه موارد روم تاثیر نذاره؛

از طرفی من که خودمو واسه سوالای تخصصی و پیچیده؛ سوالات معکوس؛ و سوال های بنیادی شناختی و رفتاری آماده کرده بودم. دیدم سوالاتش بیشتر مثل تست های روانشناسی مجله هاست؛
با سوالاش می خواست بفهمه درون گرام یا برون گرا؛ سمعی ام بصری ام یا جنبشی؛ میزان گذشت؛ هیجان پذیری؛ کنترل خشم؛
هدفش خوب بود؛ موضوعاتش هم خوب بود؛ ولی انگار می خواست تست شخصیت بگیره؛
ولی یه سوالی که اصلا اصلا اصلا انتظار نداشتم تو خواستگاری مطرح بشه رو پرسید.
پرسید به نظر شما کدوم بازیگر زن خوشگلتره؟ایرانی یا خارجیش هم فرق نداره؟
من که هنگ کردم.
پیش خودم گفتم "آخه این سواله؟"، "هدفش چیه از طرحش"، "آخه آدم تو خواستگاری این سوال رو می پرسه؟"

من که اون موقع سریال "فرندز" رو می دیدم خواستم بگم "جنیفر آنیستون"
که کار درستی کردم و نگفتم. اون اشتباه کرده این سوال رو پرسیده من چرا این اشتباهش رو ادامه بدم.
سوالش منو گذاشته بود توی یه محیط مین گذاری شده؛ اگه می گفتم بی شعوریمو به رخ می کشیدم که به جلوی یه خانوم میگم فلان خانم دیگه خوشگله؛ از طرف دیگه هم نمیشد جواب نداد؛ هر طرفی می رفتم مین منفجر میشد. 
بهش گفتم: ما بازیگر خوش سیما زیاد داشتیم ولی بعد از دیدن شما هیچ کدوم به ذهنم زیبا نمیان !!!!

عروس خانوم لبخند ملیحی زدن؛ و اعتماد به نفسش که بالا بود؛ بالاترم رفت.
اون موقع حس آدمی رو داشتم که سیم قرمز رو قطع کرده و مین خنثی شده؛

من به ادامه جلسات خوش بین بودم.
عروس خانوم هم به خاطر تعریف هایی که ازش کرده بودم.(البته به زور از زیر زبونم کشیده بود.) به نظر راضی بود به ادامه جلسه.
اون جا بود که خودمو کنترل کردم نذاشتم روحم پرواز کنه بره رو ابرا !!!
سعی کردم خیلی خوش بین نباشم و نکات منفیش رو هم در نظر بگیرم. تا خیلی چشم بسته هم انتخاب نکنم.
که دیدم بله
ایشون خیلی خیلی خانوم اجتماعی و فعالی هستن؛ 
دغدغه هاشون با من خیلی متفاوته؛ دغدشون حمایت از حقوق حیوانات و محیط زیست و تجزیه زباله های پلاستیکی و کمک به فلان بیماری خاص ( واقعا دمش گرم) از این جور چیزاس؛

من اون موقع دغدغم فقط سرعت اینترنت بود. (که بعد از چند سال هنوزم همونه.)

تفریحاتش کوه نوردی،  صخره نوردی، گردش در جنگل، کویر نوردی و همه هم به صورت دسته جمعیه.
برعکس من که تفریحم خواب، فیلم ، سریال و اینترنته.
تنها تفریح دسته جمعیم هم اون موقع این بود که نهایت با دوستان تو خوابگاه دو روزه 40 قسمت سریال نگاه می کردیم.

به شدت برون گرا بود و ماجراجو؛ عاشق هیجان و کارهای بدون برنامه؛
برعکس من که حتی شب قبل خواستگاری تموم سوالات و رفتارها رو پیش بینی می کردم و براشون طرح می ریختم.

موضوع مهم دیگه ای هم که نمی شد ازش گذشت بحث تنوع طلبیش بود. از کارهای تکراری تنفر داشت. ماهانه دکور اتاقش رو عوض می کرد. وسایلش رو زود به زود و بدون دلیل عوض می کرد. (البته پولدار بودنشون هم در این موضوع بی تاثیر نبود) خیلی زود حوصلش سر می رفت و از یک جا نشینی بیزار بود.
مطمئن بودم که من نمی تونم پا به پاش راه بیام و انعطاف خیلی زیادی تو این موضوع از خودم نشون بدم.
اون جا بود که فهمیدم خیلی با هم متفاوتیم و شاید گفتگومون برای دو جلسه خیلی خوب بود ولی بعید می دونستم خیلی دووم بیاره.

۱ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰
میلاد ...

خواستگاری از دختر روانشناس - جلسه اول

پس از معرفی یکی از بستگان به همراه مادر گرام و خواهر عزیز رفتیم به محفل خواستگاری.

اونطور که معرف گفته بود دختر خانوم دانشجوی رواشناسی بودند و از خونواده اصیلی بودند.
بنا به تجارت قبلی شب قبل در رابطه با روانشناسی جستجوی مختصری کردم و موضوعاتی رو برای کشوندن بحث به اون سمت و سو تدارک دیده بودم.
وقتی وارد خونه عروس خانوم شدیم کاملا مشخص بود که خانواده اصیلی هستند و تازه به دوران نرسیدن. 
برای اولین بار بود که دختر خانوم هم به استقبال اومده بود و بر خلاف بقیه دخترها که افسرده، اخمو، عصبانی و طلبکار بودند خنده بر لب داشت و این لبخندش و خوش روییش به زیبایی چهرش اضافه کرده بود.
پیش خودم می گفتم که این دیگه تجربه آخر خواستگاریه و باید برم واسه دوران پسا خواستگاری آماده بشم.
مادر عروس خانوم خیلی خانوم با سلیقه ای بود؛ شیرینی هاشون خونگی بود و مشخص بود که براشون خیلی زحمت کشیده و از مزشون هم معلوم بود که با عشق درستش کرده؛ شربتشون هم اونطور که خودش می گفت مخلوط چند تا عرق گیاهی و آب میوه طبیعی و از این جور چیزا بود که اونم هم خوش رنگ بود هم دلپذیر؛ تو فکر این بودم که یقینا دستپختش هم محشره و از این به بعد چه کیفی بکنم من؛
دختر خانوم کاملا رسا، واضح، بدون استرس و خجالت صحبت می کرد و نظراتشو صریح بیان می کرد. یه چیزی که خیلی رو مخ بودکسی بود که داشت پذیرایی می کرد؛ یه دختر خانمی هم سن عروس که بعدا فهمیدم دخترخاله عروسه و دوست صمیمی ایشون؛ که به نظر من از یه کسی که روانشناسی خونده چنین کاری بعید بود؛ 
وقتی وارد اتاق عروس خانوم شدیم انگار اتاق یه نوجوان بود؛ رنگ های شاد؛ نور زیاد؛ عروسک های های زیاد و ....
اول که بابت زحماتشون تشکر کردم از اتاقش تعریف کردم. بعد یواش یواش بحث بردم به سمت اطلاعاتی که دیشب راجع به روانشناسی جمع کرده بودم؛ تا بتونم اظهار فضلی بکنم و گوشه ای از سوادمو به رخ بکشم. (منظور از سواد همون دو تا سایتیه که شب قبل خوندم.)
وقتی اطلاعاتم راجع به "مازلو" و "یونگ" و نقدهامو به نظرات"زیگموند فروید" (البته نقدهای یه روانشناس دیگه بود) شنید کلی حال کرد. و گفت خیلی عالیه که مطالعاتی هم در این زمینه داشتم و خوشحاله که بالاخره کسی رو دیده که می تونه باهاش تخصصی بحث کنه.
اون موقع رو ابرا بودم؛ فکر می کردم الان باهم سر میز شام نشستیم و مادر خانوم هم برامون غذا درست کرده (چون پدرشو ندیده بودم؛ تصوری هم ازش نداشتم؛ به همین خاطر سر میز شام نبود.)
وقتی که دیدم الان تو فضام و مجلس هم به اوج رسیده بهتره تو اوج مجلس و تموم کنیم و تا جو گیر نشدمو؛ قول های عجیب و غریب ندادم و لاف زیادی نزدم؛ ادامه جلسه بمونه برای جلسه بعد.


ادامه دارد ...

۱ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰
میلاد ...

خاطره دومین خواستگاری



مادر گرامی: یه دختری رو پری خانوم معرفی کرده (یکی از فامیل های دست چندم)؛ خیلی تعریفشو می کنه؛ می گه هم خانواده خوبی دارن هم دخترشون خیلی خانومه؛ تازه پزشکی هم می خونه.

من: مادر من آخه ما رو چه به دکتر؛ آخه کدوم دکتری میاد زن ما بشه؛ اون باید زن یه متخصصی، چیزی بشه.
مادر: حالا دیدنش که ضرر نداره؛ شرایط تو رو پشت تلفن می گیم اگه قبول کردن میریم خواستگاری.
هرچند مطمئن بودم که این خواستگاری به سرانجام نمی رسه ولی چون خواستگاری قبلی کلی بهم خوش گذشته بود و به زعم خودم کلی تجربه کسب کرده گفتم باشه این جا هم میریم.

پری خانوم کلی از ما پیش خونواده عروس تعریف کرده بود و برای ما سنگ تموم گذاشته بود.

بالاخره مادر عزیز زنگ زدند و شرایط و وضعیت بنده رو خدمت خانواده عروس خانوم گفتن و اجازه گرفتن برای خواستگاری.
روز موعود به همراه مادر و پری خانوم و یه دسته گل سفید و صورتی رفتیم خوستگاری خانوم دکتر.
وقتی که وارد خونه شدیم فکر کردم وارد عتیقه فروشی شدیم. خونه پر بود از وسایل قدیمی و عتیقه. مادر عروس خانوم می گفت که شوهرش علاقه زیادی به عتیقه جات داره و کلکسیون قوری های شاه عباسی و از این جور چیزا داره.😒
من که به شدت متنفرم ار وسایل قدیمی و عتیقه و کهنه و دست دوم بدجوری حالم گرفته شده بود و منتظر تشریف فرمایی خانوم دکتر بودیم که دیدم یه خانوم وارد شد؛ اول فکر کردم خواهر عروسه چون یکم جا افتاده به نظر می رسید که با اشارات پری خانوم فهمیدم عروس ایشون هستند. عروس خانوم یه چادر پوشیده بود که از طرز چادر پوشیدنش تابلو بود بار اوله چادر پوشیده؛ 
این سری با توجه به تجربه خواستگاری قبلی استرس و تپش قلب کمتری داشتم. تا وارد اتاق عروس خانوم شدیم. 
اول فهمیدم که دوسال ازم بزرگتره(گفتم حالا سن که مهم نیس)😮
بعدش فهمیدم که پزشکی نمی خونه و داروسازی می خونه(پیش خودم گفتم حالا ببین پری خانوم راجع من چیا رو اشتباه گفته )
عروس که کلا بی حال و افسرده به نظر می رسید تا وقی که بهش گفتم خانوم دکتر فکر کنم رشتتون خیلی سنگینه؟

که دیدم یک دفعه قوزش راست شد و چهرش باز شد. فکر کنم تا حالا کسی خانوم دکتر خطابش نکرده بود.
همون طوری که گفتم مشخص بود چادری نیست. هی چادرش سَر می خورد عقب؛ وقتی هم می کشیدش جلو چون روسریش هم سُر بود روسریش هم میومد جلو صورتش؛ روسریش می داد عقب چادرش دوباره می افتد؛ تا آخرش هم باهاشون درگیر بود.

این طور که می گفت خیلی درسخون بود و شبانه روز درس می خوند.
مثل باباش که عاشق عتیقه جات بود اینم فقط عاشق شیمی بود.
کلا توی یه دنیای دیگه بود دنیای شیمی و داروسازی.
بیشتر صحبتاش در رابطه با واحدای درسیش و سختی رشتشون و دارو و عشقش  به شیمی و این جور چیزا بود. انگار نه انگار که مجلس خواستگاری بود.
ولی تجربه ای شد تا دیگه به حرف معرف ها کاملا اعتماد نکنم؛ راجع رشته و تخصص طرف مقابل شب قبلش یه سرچی بکنم تا تو بحث باهاش کم نیارم.

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰
میلاد ...

خاطره اولین خواستگاری



خاله عزیز بنده بنا به توصیه های واسطه گری در ازدواج و ثواب های فراوانش مادر ما رو با هرترتیبی راضی به اومدن به خواستگاری کرده بود.

پس از کشمکش های فراوان خاله گرامی با بنده که "من با خانواده دختر قرار گذاشتم" ، "نریم آبروی من میره" ،"حالا تو بیا، یه تجربه است." ما رو در اون سن و سال برد خواستگاری؛

روز موعود به همراه خاله و مامان و یک دسته گل خیلی بزرگ (که نگن خسیسیم) رفتیم خونه دختر خانوم ...

وقتی که وارد شدیم نور از تموم وسایل خونه انعکاس می شد به عینکم: بس که خونشون تمیز بود و برق می زد.😮

روی میز انواع و اقسام شیرینی و شکلات و خشکبار و ... خودنمایی می کرد.😉

مادر عروس خانوم یه خانم خوش اخلاق و خنده رو بود که از دوستان خالم بود. که از اول مجلش فقط از خواص انجیر و توت و ... با مادر و خاله تبادل اطلاعات می کردند.

در اون شرایط به دلیل غولی که اطرافیان از مراسم خواستگاری برای من ترسیم کرده بودند؛ تپش قلب شدیدی داشتم و پاهامو به زور کنترل می کردم که هی تکونش ندم.
گلوم خشک شده بود و منتظر چای و دیدن روی ان شاالله ماه عروس خانوم.
در همین با اشاره مادر عروس خانوم(که فکر کنم از قبل با هم هماهنگ کرده بودن) عروس خانوم وارد شد.
ما همه از جامون بلند و بهش سلام کردیم. من که در پوست خودم نمی گنجیدم که ببینم این زیبارویی که خاله عزیز این همه تعریفشو کرد بود چه شکلیه؛ به دلیل زل زدن های مادر عروس خانوم در چشم های بنده فرصت و جرئت نگاه به عروس خانوم رو نداشتم.
تا این که خاله اجازه گرفت که ما دو گل ناشکفته بریم درون اتاق حرفامونو بزنیم. که با اجازه مادر عروس خانوم رفبه دنبال عروس خانوم وارد اتاقش شدیم.
که به توصیه دوستان درو نبستم و رفتم روی صندلی نشستم . خوشحال که حالا می تونیم چهره عروس خانومو قشنگ نگاه کنم(البته نگاه نه دیدن)😎
که دیدم چیزی از عروس خانوم معلوم نیس
همش سرش پایین بود و اگه بعضی وقت ها هم سرشو می آوردش بالا صورتش پشت روسریش و چادرش گم بود.(دیگه خیلی خیلی لبنانی بست بود)😮
اون بدون وقفه سوال می پرسید و منم بنا به سرچ های شب قبل در اینترنت و جواب های روتین از حفظ جواب می دادم.(هرچند بعدا فهمیدم کار خیلی اشتباهیه) ولی همه فکرم پیش این بود این خانوم چزا این قدر اخم کرده؛ چرا این قدر با عصبانیت سوال می پرسه؛ چرا اینقدر لحن صداش مردونس: از همه بدتر چرا این قدر روشو گرفته؛ 
در همین حین که داشتم در رابطه با تاثیر ازدواج بر زندگی و آرامش و صداقت و این جور چیزا حرف می زدم با خودم فک می کردم شاید بار اولشه؛ شاید دلش جای دیگس؛ شاید مجبورش کردن؛ شاید از من خوشش نیومده؛ اصلا نکنه زیر چادر مرد باشه؛
انگار جلسه مصاحبه عقیدتی بود:

نماز جمعه میرید؟

نماز رو به صورت جماعت می خونید یا فرادا؟

با خانومای فامیل بگو بخند دارید؟


تو عروسی ها بزن و برقص دارید یا نه؟

عروسی هاتون مختلط یا نه؟
که تجربه شد برای مصاحبه های استخدامی بعدی ....

بعد از حدود بیست دقیقه گفتم اگه موافقید بریم دیگه؟

که پرسید راستی توی دانشگاه چه رشته ای خوندید؟

۴ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰
میلاد ...