وقتی اومدن خونه میشد از چهرش تشخیص داد که نظرش چیه! بر خلاف دو تا خواستگاری قبلی که رفته بودن این دفعه صورتش گل انداخته بود و معلوم بود که خیلی خوشش اومده 
مادر گرامی از همون بچگی چند تا گزینه رو برای برادر گرامی در نظر داشت که صدر لیست متعلق به همین دختر خانم بود و همیشه توی خونه صحبت از خونواده خوبشون و کمالات و ادب دختر بود ...
چند تا گزینه هم برای من در نظر گرفته بود که سر فرصت عاقبتشون رو می نویسم ...

من هیچ وقت ندیده بودمش اما بردار گرامی چند باری دیده بودش و اونم توی اون سن مشخص بود که بدش نیومده 
تا این که چند سالی گذشت و دیگه از این خونواده خبری نداشتیم تا این که بعد از مدت ها به صورت کاملاً اتفاقی به واسطه یه آشنای مشترک دوباره ازشون خبر دار شدیم و چی از این بهتر ...
برای بردار گرامی دنبال یه دختر خوب می گشتن و حالا گزینه اول لیست دوباره پیدا شده بود ...
بعد از جلسه اول کاملاً معلوم بود که دلشو اونجا جا گذاشته

بالاخره بعد از چند جلسه صحبت و رفت و آمد، مادر گرامی دختر خانم و خونوادشون یه شب برای شام دعوت کردن ...
صبح روز موعود برادر و خواهر گرامی "چی بپوشم" گویان راهی بازار شدن و خرید مواد لازم برای شام و میوه و بقیه چیزها رو انداختن گردن من ....
مادر عزیز هم چون دیده بود که من خونه بیکارم و کارگری بهتر از من پیدا نمی کنه تصمیم گرفته بود که خونه اساسی مرتب و تمیز کنه ...
هر چه قدر بهش گفتم مادر من خونه به این تمیزی چرا خودتو اذیت می کنی، اما فایده نداشت و فقط یک نمونه بگم که مجبورم کرد تموم کلید و پریز ها رو باز کنم و پشتشون رو تمیز کنم 

که به قول شاعر "من از مفصل این نکته مجملی گفتم/تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل"

در حین بیگاری به این فکر می کردم که اگه مادرم اتاقمون توی خوابگاه رو ببینه چی کار می کنه

از طرفی چون دیگه اواخر تابستون بود و میوه های تابستونی تقریباً تموم شده بودن و میوه های پاییزی هم ریز و ترش و بی مزه بودن کلی دردسر واسه خرید میوه کشیدم تا تونستم میوه خوب، درشت و شیرین پیدا کنم

چون من بچه آخر بودم دایماً تحت ظلم و جور اون دوتا بودم و همیشه مسئولیت پذیرایی از مهمونا با من بود ولی اون شب به برادرم می گفتم که خواستگاری خودته و خودت باید چای بگیری، خواهرم هم می گفت این دختر رو ببینه معلوم نیست چایی رو کدوم یکیمون بریزه ...

من همیشه به برادرم می گفتم که دختری رو انتخاب کن که یه خواهر کوچیکترم داشته باشه تا با هم باجناق بشیم، این خانم هم خواهر کوچکتر داشت اما از من بزرگ تر بود

به خاطر همین می گفتم حالا اگه خواهرش  به من می خورد چایی رو من می گرفتم اما حالا دیگه خودت باید بگیری ...
داشتیم همین خزعبلات رو می گفتیم که زنگ در رو زدن ...

وقتی اومدن خونه یه دسته گل و یه جلد دیوان حافظ آورده بودن ...
که یواشکی به برادرم گفتم ببین این دختر چقدر عاشقته که دیوان حافظ برات آورده ...
که گفت باباش عاشق شعر و ادبیات و کتابه و همیشه هرجا میرن به جای شیرینی کتاب میبرن
که به نظرم خیلی کار جالبی بود مخصوصاً توی خواستگاری و همون موقع تصمیم گرفتم منم در آینده توی جلسات آخر یه جلد دیوان حافظی، لیلی و مجنونی چیزی ببرم که متاسفانه بعد از چندین بار خواستگاری رفتن هنوز به اون جلسه نرسیدیم

دختر خانم خیلی خوش برخورد بود و بالاخره قسمت شد که کسی رو این همه از بچگی تعریفشو شنیده بودیم ببینم و یه مادر خیلی مهربون و خوش خنده ای داشت ...
و خیلی از این بابت خوشحال بودم که این دختری که قراره عروس خونواده بشه نرم افزار خونده و رشتش با من و برادرم یکیه ...
برخلاف قراری که گذاشته بودیم برادرم خیلی شیک نشست و گرفتن چای و بقیه چیزا طبق معمول افتاد گردن من ...

اما اواخر مجلس مجبورش کردیم که شیرینی رو خودش بگیره ...
بعد از خوش و بش و چای خوردن پدرا داشتن راجع به مزیت های معماری و نمای رومی نسبت به نمای سنگی و سرامیکی بحث می کردن؛ نمیدونم از کجا رسیده بودن به اینجا کلی هم بحثشون داغ شده بود،  مادرا هم نمی دونم با هم چی می گفتن که زن داداش گرامی رو به من کرد و گفت آقا میلاد شما هم مثل این که نرم افزار می خونی منم گفتم بله ماهم دنباله رو برادرمون شدیم و رشته نرم افزار رو انتخاب کردیم که در ضمن جواب دادن یه تعریفی از برادرمون کرده باشیم ...
گفتش خیلی رشته خوبیه و منم خیلی دوسش دارم و با علاقه انتخابش کردم دیگه بحث تو همین حوزه ادامه پیدا کرد تا گفت که همیشه عاشق درس طراحی الگوریتم بوده، گفت که خیلی درس جالبیه و اصلاً درس زندگیه، حتی میشه باهاش برای تمام مسائل زندگی هم راه حل پیدا کرد ...
همیشه فکر می کردم فقط به نظر خودم طراحی الگوریتم این طوریه
به نظرم دختر خیلی باهوشی بود و ذهنم دختر سیاست مداری تحلیلش می کرد ...

توی طراحی الگوریتم روش های حل مسئله آموزش داده میشه و یه سری مسائل برنامه نویسی با این روش ها حل میشن و از نظر کارایی و بهینه بودن با هم مقایسه میشن ....

مثلاً یکی از فصل های کتاب طراحی الگوریتم فصل "divide and conquer" یا "تقسیم و غلبه" یا "تفرقه بیانداز و حکومت کن" که توی این فصل یک مسئله رو به چندین مسئله خرد تقسیم می کنن و اون وقت به راحتی حل می کنن و بخش مهم اینه که بدونی چه طوری تفرقه بندازی ...
یا فصل های بعد مثل الگوریتم های پویا، الگوریتم های حریصانه و ...
خیلی چرچیل گونه به نظر میومد که الان که بهش میگم کلی میخنده که دیدم نسبت بهش مثل چرچیل بوده
وقتی رفته بودن توی اتاق که صحبت کنن و یه سری هم به کتابخونه زده بودن که دختر بنده خدا وقتی اسم کتاب ها رو دیده بود شوکه شده بود 

مرگ راجر آکروید، قتل در قطار سریع‌السیر شرق،سکوت بره ها، شیطان زیر آفتاب، قتل به ترتیب الفبا، درنده باسکرویل و کتابایی از دست ...
گفته بود شما همیشه کتاب های جنایی می خونین 
که برادرم گفت این کتابا مال برادرمه و کتابای خودش رو نشون داده بود هرچند خودش هم اونا رو خونده بود ...
میشد حدس زد که دیدش نسبت به من یه قاتل زنجیره ای یا یه بیمار روانی باشه ...

برخلاف برادر و خواهر که همیشه مثنوی و نظامی و بیشتر شعر می خوندن من اون موقع ها علاقه خاصی به آگاتا کریستی و رمان های جنایی و پلیسی داشتم ...

که بعداً که خودش یکی از این کتاب ها رو خوند دیگه طرفدار پر و پا قرص ادبیات جنایی و پلیسی شد و بقیشون رو هم خوند ...

توی اتاق از بابت مهریه توافق کرده بودن که خونواده ها هرچی گفتن قبول کنن و خود دختر هم گفته بود که مهریه برای مهم نیست و اگر هم مهریه ای باشه حاضرم ببخشمش ...
با این حرکتش که برمبنای "الگوریتم های پویا" بود، کاری کرد که هم ارزش خودشو ببره بالا که یعنی شخصیت خود من خیلی بیشتر از این سکه ها ارزش داره هم داداش ما رو انداخت توی رودربایستی که هرچی خونوادش گفتن بدون بحث، جدل و چونه زدن قبول کنه ...
اطلاعات ما از آنچه در اتاق گفته بودن در همین حد بود، هرچند می دونستم که برادرم صداها رو ضبط کرده و تماماً در آرشیو موجوده ...
بعد از چند روز مراسم نامزدی هم برگزار شد و در حالی که آهنگ "هیچکی از رفتن من غصه نخورد" رو گوش میدام راهی خوابگاه شدم تا تا وقتی که ازدواج کنن دیر به دیر میومدم خونه

 

الان هم میگم اگه یه موقعی ما هم به جلسه چهارم و پنجم رسیدیم همراه گل یه دیوانی چیزی هم ببریم ...
که خواهرم میگه اگه دیوان رو بردیم و گفتن یه غزلشو بخون چی کار می کنی که تصمیم گرفتیم کتاب حسنی و مرغ پا کوتاه رو ببریم تا بشه بدون تپق خوندش ...