بنا به تجربه های قبلی، این دفعه اطلاعات کاملی رو از معرف گرفته بودم.  معرف یکی از بستگان بود و به عبارتی تخلیه اطلاعاتیش کرده بودم.

مثلا می دونستم دختر خانم بچگیاش چه طور بوده، دوستاش چه طورین، شیطنتاش چی بوده، نقطه ضعفش چیه، به چه چیزایی علاقه داره، روند زندگیشون چی بوده، مشکلاتشون چیه، عروسی دختر عموش چی پوشیده بوده و ...
این بار عکس دختر خانم رو هم دیده بودم، چهره خوبی داشت .
دختر خانم تک فرزند بود، مادرش هم خانه دار بود؛ معرف می گفت همه کاره خونشون مادرشه و کل تصمیمات مهم رو مادر خانواده می گیره ...
تو ذهنم مادرش مثل "جمیله شیخی" تو فیلم "لیلا" تصور می کردم.
در هر صورت روز خواستگاری به همراه مادر رفتیم خواستگاری؛ اولین باری بود که پدر خانواده هم خونه بود ...
خب پدر بزرگوار ما قرار خواستگاری رو عصر یه روز غیر تعطیل گذاشتیم که شما خونه نباشی ...
چیز دیگه ای که خیلی جلب توجه می کرد، دکوراسیون خونشون بود؛ دکوراسیون خونشون مثل دکوراسیون خونه ها توی مجله home & decor  بود.
بعد از سلام و احوالپرسی های اولیه مامانم به مامانش گفت مشخصه خیلی خانوم خوش سلیقه ای هستین و خونتون خیلی قشنگ چیده شده؛
مادرش تشکر کرد و گفت که یه طراح دکوراسیون خونشون رو طراحی کرده؛ حتی فاصله گلدون از دیوار و مکان تابلو ها رو هم اون تنظیم کرده ...
دیگه من می ترسیدم به چیزی دست بزنم مبادا جا به جا بشه ..
پدرش هم خیلی مظلوم نشسته بود؛ و اینقدر که من ازش راجع به کارش سوال کردم اون از من سوال نکرد ...
تا بالاخره مادر دختر خانم به دخترش گفت که چای رو بیاره ...
وقتی دختر خانم وارد شد، دیدم یه لباس با آستین های پفی پوشیده، لباسش آدم رو یاد لباس های "اسکارلت" توی فیلم "بر باد رفته" مینداخت ...
حالا می تونستم بفهمم چرا چیدمان خونشون رو یه طراح انجام داده ...
چهره خوبی داشت اما توی عکس یکم بهتر بود ...
موهاش رو هم بافته بود و تهش رو هم یه پاپیون زده بود و از شال انداخته بودش بیرون ...
تا موهای بلندش رو به رخ بکشه ...
چایی رو اول برای مامانم بعد من بعد مامانش بعد باباش گرفت.
بعد هم رفت پیش مامانش نشست.
حالا دیگه باید وارد اصل مطلب می شدیم.
مادرش که منو "پسرم" خطاب می کرد. شروع کرد به سوال پرسیدن از من، پدرش هم همچنان مظلومانه نشسته بود...
یه بیو گرافی از من گرفت و بعد هم یه خورده از معرف تعریف کردن تا بالاخره قرار شد با عروس هانم بریم توی اتاقش ...
من سرجام نشسته بود تا عروس اول بلند بشه بعد من بلند بشم. عروس همینطوری که از جاش بلند شد ...
خب خواهر من اونی که نشسته رو مبل، کلم بروکلی نیست که، پدرته، یه اجازه ای ازش بگیر، گناه داره بیچاره ...
من ضمن اجازه از پدرش از جام بلند شدم. می تونستم اشک شوق رو تو چشمای پدرش ببینم، مشخص بود که تا حالا کسی ازش اجازه نگرفته ...
وقتی از تو هنگ در اومد گفت: خواهش می کنم ...
پشت سر دختر خانم وارد اتاقش شدم ...
من رو راهنمایی کرد که روی صندلی میز تحریرش بشینم، خودش هم روی تختش نشست.

وقتی روی تخت نشست با تشک تخت رفت پایین تر، منم از بالای صندلی کاملا بهش مسلط بودم. فکر کنم تا قبلا چنین حالتی رو امتحانش نکرده بود ...
روی میزش یه کتابی هم نیمه باز بود.
انگار می خواست بگه من مشغول مطالعه بودم که یهو شما اومدین خواستگاری ...
از کتابه هم مشخص بود تا حالا باز نشده ..
بالاخره کتاب خونده شده رنگ برگه هاش فرق دارن ...
در هر صورت، یکم از خودش و وضعیت تحصیلیش گفت، رشته دختر خانم زمین شناسی بود. من که اصلا دوست نداشتم تو مراسم خواستگاری راجع به دوره های پرکامبرین و ژوراسیک و... بحث بشه، سریع ازش رد شدم ...

بین حرفاش گفتش خیلی دوست داشتم دوره دبیرستان برم رشته انسانی و تو دانشگاه ادبیات بخونم ولی دیگه در نهایت رفتم رشته تجربی ...(ردپای مادرش توی این کار دیده میشد)
یه جا ازم پرسید که وقتی عصبانی میشید چه کار می کنید؟
بهش گفتم مسلما تموم شیشه های خونه رو نمی شکنم ...
آخه خانم معرف گفته بود که دختر خانم تو بچگیش یه چیزی رو می خواسته براش نخریدن، اینم با یه تیکه سنگ کل شیشه های خونه رو شکسته ...
وقتی جواب رو شنید کلی خندید و به اصطلاح یخ مجلس آب شد ...
یکم راجع به کار و تحصیلات و رابطم با خانواده پرسید، از برنامش برای آینده پرسیدم؟
میگفت شاید برای ارشد تغییر رشته بدم.
بیشتر از آرزوهاش گفت تا برنامش برای آینده ...
خیلی دوست داشت ادبیات تدریس کنه ...
بعد از حدود بیست دقیقه صحبت رفتیم پیش خونواده ها ...

ادامه در قسمت دوم