زمان دانشجویی عاشق برنامه نویسی بودم و از نوشتن برنامه و خوندن کدهای درهم واقعا لذت می بردم و با جون و دل می خوندمشون. همین باعث شده بود که همیشه بهترین نمره ها رو تو درس های برنامه نویسی می گرفتم.

اواخر دوره کارشناسی پروژه رو تحویل داده بودم و منتظر اعلام نتایج ارشد بودم.
یه شب توی مهمونی یک از پسر دایی ها گفت که برنامه نویسی با ++C رو برای ترم تابستونی برداشته و از سخت بودن و نفهمیدن مطالبش می نالید و ازم خواست که هفته بعد با هم بریم دانشگاهشون سر کلاس برنامه نویسی ...
این پسر دایی ما رشته شیمی می خوند و درس برنامه نویسی براشون درس اختیاری بود. و قرار بود که من خودمو جای اون جا بزنم و جای اون توی کلاس ها شرکت کنم و میان ترم بدم.
من که عاشق برنامه نویسی بودم و دوباره دانشگاه و درس برنامه نویسی و یه محیط جدید و با خودم گفتم حالا چه دیدی شاید یه دختر خوب هم برای ازدواج پیدا کردیم.
چند روز بعد با هم رفتیم سر کلاس، یه کلاس تقریبا 30 نفره که اکثرشون دانشجو ی گروه شیمی بودن.
با هم رفتیم ته کلاس نشستیم و منم نگران این بودم که استاد چهره من رو با عکس داخل لیست حضور و غیاب تطبیق بده ...
وقتی استاد اومد یه خانمی بود که تازه ارشدش رو گرفته بود و چون برنامه نویسی یه درس غیر تخصصی برای رشته شیمی بود از یه استاد تازه کار استفاده کرده بودن ...
همون اول کلاس شروع کرد به حضور و غیاب، وقتی اسم پسر دایی رو خوند من گفتم حاضر که یهو کل کلاس برگشتن به من نگاه کردن که چرا صدای همکلاسیشون تغییر کرده ...
خوشبختانه استاد متوجه نشد و شروع کرد به درس دادن ...
استاد تازه کار بود و استرس زیادی داشت، ما هم ته کلاس با پسر دایی و چند تا از دوستاش نمی دونم به چی می خندیدیم.
دانشجو هایی که از رشته تجربی وارد دانشگاه شدن، درس غیر مرتبط، استاد تازه کار، مطالب سنگین، پایه ضعیف ریاضی دانشجوها همه و همه باعث شده بود که دانشجو چیزی از حرف های استاد متوجه نشن و همینطور زل بزن به تخته ...
استاد هر سوالی می پرسید من دستم رو می بردم بالا و به طور کامل جواب می دادم.
استاد هم کلی کیف می کرد و می گفت یه مثبت برای آقای فلانی ...
بقیه دانشجوها که تازه متوجه قضیه شده بودن خیلی با خشم و غضب به من نگاه می کردن ....
چون ترم تابستون بود هم صبح هم بعد از ظهر کلاس یعنی 6 ساعت در روز کلاس تشکیل می شد. آخر کلاس استاد چند تا تمرین داد و گفت برای جلسه بعد حل کنید و تحویل بدید ...
اینجا بود که همه دور من و پسر دایی جمع شده بودن و پسر دایی هم داشت قضیه رو توضیح میداد، آخر کلاس همه تمرین ها رو پای تابلو حل کردم و بقیه دانشجو ها هم جواب ها رو نوشتن و رفتیم تا هفته بعد ...

جلسه بعد همه تمرین ها رو تحویل استاد دادن و دیگه دید دانشجو نسبت به من خشم و غضب نبود و ملایم تر شده بودن و میدونستن که به دردشون می خورم ...
توی این جلسه استاد داشت کدها رو می نوشت و من هم مثل یه کامپایلر از استاد اشتباه می گرفتم.
کسایی که با کد نویسی آشنایی دارن می دونن که در کد نویسی بزرگ و کوچک بودن حروف، تمامی علامت ها، فاصله ها، ترتیب نوشتن و .... مهمه و اگه کوچکترین خطایی در کدها موجود باشه کامپایلر ایراد می گیره و برنامه اجرا نمیشه ...
استرس استاد بیشتر شده بود و به روی خودش نمی آورد و در ظاهر به من آفرین می گفت و از دقت نظرم تعریف می کرد و آخر هر تایم کلاس چند تا مثبت برای پسر دایی میذاشت.
دیگه هر هفته تموم تمرین ها و پروژه ها رو به چند روش حل می کردم و به دانشجو ها یاد داده بودم که چه طوری تغییرشون بدن تا هم درست کار کنه هم با هم متفاوت باشه ، جواب تمام سوال های درسیشون رو میدادم و دیگه باهام خیلی خوب محترمانه رفتار می کردن و کلی تحویلم می گرفتن ...
معمولا اساتید با تجربه امتحان های برنامه نویسی رو به صورت اُپن بوک میگرن و به قدری سوالات رو پیچیده و زیاد طرح می کنن تا فرصت تقلب هم پیدا نشه ...
ولی وقتی این استاد محترم میانترم گرفت در کمتر 10 دقیقه تموم سوال ها رو جواب دادم و چند سری دیگه جواب ها توی یه برگه دیگه نوشتم دادم به بغل دستی ها، تقریبا تمام کسایی که دور و اطراف من بودند 20 شدن ...
وقتی استاد نمرات میان ترم رو می خوند متعجب بود که چه طوری این قدر بچه ها نمره خوبی گرفتن ...

واقعا سر کلاس خوش می گذشت، دیگه با بچه ها هم جور شده بودم و توی آنتراکت آمار و زندگینامه تک تک دخترها رو به صورت تمام و کمال برام میگفتن ...

از جلسات بعد دیگه برنامه پیچیده تر شده بود و تدریسشون سخت تر، استاد هم سعی می کرد سوتی نده  ...
یادمه یک بار استاد برنامه مقلوب اعداد اعشاری رو پای تابلو نوشته بود گفت کسی می تونه جور دیگه حلش کنه، طبق معمول رفتم پای تابلو و حلش کردم استاد از برنامه من ایراد گرفت و منم از برنامه استاد؛ قرار شد هر دو تا برنامه رو توی code blocks  لپ تاپش وارد کنیم تا نتیجه مشخص بشه ...
بعد از انجام آزمایش استاد که باورش نمی شد اشتباه کرده باشه ...
بهش توضیح دادم که برنامه از لحاظ منطقی و الگوریتمی درسته ولی در عمل و موقع کدنویسی برای بازه خاصی از اعداد کار نمی کنه ...

دیگه اعتبارم پیش دانشجوها و خود استاد چند برابر شده بود ...
جلسه های بعد برنامه ها رو از شب قبل می نوشت و چک می کرد و فردا سرکلاس از روی برگه کدها رو می نوشت ...
دیگه خیلی با احترام با من برخورد می کرد بهم پیشنهاد میداد که برای ارشد تغییر رشته بدم برم کامپیوتر بخونم ...
تنها مشکل روز امتحان و مراقب و برگه صورت جلسه بود ....
با توجه به عزتی که پیش استاد داشتم رفتم و بهش گفتم که من روز امتحان نمی تونم بیام و برام مشکلی پیش اومده ...
بچه ها که میدونستن قضیه چیه زیر زیرکی می خندیدن و استاد قبول کرد که دو روز بعد از تاریخ امتحان به صورت جداگانه ولی با این شرط که امتحانش سخت تر باشه آزمون بدم ...
پسر دایی که رو ابرا بود، باور نمی شد که ماموریت رو به این خوبی انجام بدم؛ بقیه دانشجو ها با توجه به تمرین ها و پروژه هایی که براشون حل کرده بودم و تقلب های میان ترم کلی ازم تشکر می کردن و باهامون تو اجرای ماموریت همکاری می کردن...
دو روز بعد وقتتی رفتم پیش استاد، استاد بیچاره کلی از استعداد برنامه نویسیم تعریف کرد و گفت حیف تو که تو این دانشگاه و این رشته درس می خونی، و بدون این که آزمونی بگیره نمره 20 رو بهم (به پسر دایی) داد ..
هرچند این ماموریت با موفقیت به پایان رسید ولی همیشه از این کار احساس عذاب وجدان می کردم ...
بالاخره چند هفته بعد از تایید نهایی نمرات به استاد ایمیل زدم و تمام قضیه رو گفتم و ازش حلالیت خواستم ..
استاد هم در جواب گفت منم بهتون شک کرده بودم که چرا شما یه نفر این قدر خوب درس رو متوجه میشید ولی با خودم گفتم شاید کارتون برنامه نویسیه ولی  واقعا دمتون گرم و کارتون رو واقعا بدون عیب و نقص انجام دادید آخرشم گفت فکر کنم به اندازه مایکل اسکافیلد نقشه کشیده بودید ...

ادامه دارد ...