۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برنامه نویسی» ثبت شده است

خواستگاری و امداد غیبی – بخش دوم: مراسم

تعطیلات عید نوروز بود که یکی از بستگان دختر خانمی رو به مادر گرامی معرفی کرده بودند و نمی دونم کجا مادر عزیز هم دختر رو دیده بود و خیلی ازش خوشش اومده بود.
شب که برادر محترم و همسر گرامیش خونمون بودند مادر محترم قضیه رو مطرح کرد و کلی از دختر و خونوادش تعریف کرد.
زن داداش گرامی می گفت که چرا با یه جلسه خواستگاری و چند دقیقه صحبت با یه دختر تصمیم قطعی می گیری، یه چند جلسه با دختر صحبت کن شاید نظرت عوض شد ...
منم بهش تاکید کردم که همسر من "جاری"  شما میشه و حالا خود دانید ...
ولی با خودم می گفتم خب راست میگه، بزار توی این خواستگاری زود تصمیم نگیرم و فرآیند صحبت کردن با دختر رو چند جلسه ادامه بدیم، بعدش تصمیم نهایی رو بگیرم.
ازش خواستم که این خواستگاری رو همراهمون بیاد و از نظر زن داداش گرامی هم استفاده کنیم.
نکته مثبت این مورد این بود که مادر محترم قبلا دختر رو دیده بود  و این مهر استانداری برای این مورد بود.
من همش با خودم می گفتم که این چه دختریه که مادرمون با یه نگاه این طوری ازش تعریف می کنه ..
روز خواستگاری با مادر محترم و زن داداش گرامی رفتیم خواستگاری ...
وقتی زنگ واحدشون رو زدیم مادرش در خونه رو باز کرد یه خانم خوشرو و خوش خنده بود ...
تعارف کرد و وارد خونه شدیم خواهر دختر و همسرش هم اونجا بودن و بهمون خوش آمد گفتن و نشستیم ...
اولش با خودم می گفتم آخه داماد خونواده، اونم توی جلسه اول چی کار می کنه ...
بعد که یکم صحبت کردم دیدم چه پسر خوب و خوش صحبتیه و چه باجناق خوبی به چشم میاد ...
بعد از صحبت های مرسوم اولیه نوبت رسید به تشریف فرمایی عروس خانوم ...
وای که چقدر این لحظه بده، نمی دونم چرا دخترا بعد از یه ربع باید وارد مجلس بشن ....
من با داماد خانواده عروس مشغول صحبت بودم که عروس خانوم با سینی چای وارد مجلس شد ...
یک لحظه صحبتم رو قطع کردم با عروس چشم تو چشم شدم، برای یه لحظه ترم تابستان، پسردایی، ++C، استاد، تقلب، نمره، code blocks همه همه از ذهنم گذشت و یه دفعه نیش هردومون باز شد ...
لعنت بر خنده بی موقع ...
پاشدیم و سلام کردیم و زن دادش گرامی پرسید که شما همو می شناسین ...
مادرم هم یه نگاه بهم کرد که یعنی تو دختر به این خوبی رو می شناختی و چیزی نمی گفتی ...
عروس خانوم یکی از هم کلاسی های اون کلاس معروف بود ...
با خودم می گفتم این همه دختر چرا این، الان دختره فکر می کنه من از تابستون تا حالا عاشقش بودم و الان اومدم خواستگاریش ...
گفتم بله ما یه ترم با هم همکلاس بودیم ...
خواهر دختره پرسید شما هم توی فلان دانشگاه درس می خونید مگه ...
خندم گرفته بود و مجبور شدم کل ماجرای ترم تابستان رو تعریف کنم، یه کم از خاطره من می گفتم و یه کمیشو دختر خانم، بقیه هم همینطور می خندیدن ...
چون زن داداش گرامی هم رشتشون کامپیوتر بوده تخصصی تر قضیه رو تعریف می کردم و دختر خانوم حالت چهره استاد رو بیان می کرد، مادرا و خواهر و دامادشون هم همش می خندیدن ...
دیگه مراسم خواستگاری تبدیل شده بود به مراسم تعریف کردن خاطرات مربوط به تقلب ...
خواهر و داماد دختر خانوم هم از افتخاراتشون در حوزه تقلب پرده بر می داشتن ...
بنا به همون قرار بین من و مادر محترم مبنی بر این که اگر چای رو تا آخر خوردم یعنی از دختر خوشم اومده و اگه یه مقداری از چایی ته استکان موند یعنی که من نظرم منفیه ...
مادرم چایی رو تا آخر خورده بود منم لب به چای نزدم، مادرم متعجب بود که چرا من این دفعه حتی چاییم رو هم نخوردم. ولی چون بهم اعتماد داشت چیزی نمی گفت ...
من با خودم فکر می کردم زن داداش محترم هم از این قرار خبر داره و احتمال می دادم داداشم بهش گفته باشه چون توی مراسم خواستگاری خودش هم این کد بین مادر و برادر عزیر برقرار بود ...
بالاخره زن داداش گرامی که متعجب بود چرا مادر من اقدامی برای صحبت من و دختر خانوم انجام نمیده یه نگاهی به مادر کرد و گفت اگه بزرگترا اجازه بدن پسر و دختر برن با هم یه صحبتی بکنن ...
تازه یادم اومد که باید این قرارو یه بار دیگه با هم مرور می کردیم ...
برادر محترم چیزی از این رمز چایی به خانومش نگفته بود ...
وای من ... 
با خودم فکر می کردم الان من باید برم چی بگم ...
با دختر خانوم وارد اتاقش شدیم، دیگه مثل خواستگاری های قبلی به چیزی توجه نمی کردم ...
مثل یه ضبط صوت جواب ها و سوال ها رو می گفتم و توی ذهنم همش با خودم فکر می کردم ...
اگه من اون شب خونه دایی مهمونی نمی رفتم ...
اگه من قبول نمی کردم که برم تابستون برم سرکلاسش ...
اگه استاد همون جلسه اول چهره من رو با عکس توی لیست تطبیق میداد ...
اگه با دوست های پسر دایی جور نمی شدم ...
اگه همکلاسی های دختر خانوم بمن سرگذشت زندگیشو نمی گفتن ...
الان من یک دل نه صد دل عاشق این دختر شده بودم ...
هم خانواده خوبی داشت، هم خوش اخلاق و خوشرو بود، قیافه خیلی خوبی داشت ...
توی ذهنم آهنگ دیگه عاشق شدن، ناز کشیدن فایده نداره با صدای داریوش پخش میشد ...
هرچند این آهنگ رو داریوش نخونده ولی نمی دونم چرا با صدای اون پخش میشد ....
نمی دونم چقدر صحبت کردیم و درباره چی صحبت کردیم ...
پیش خونواده ها اومدیم و ادامه مبحث تقلب ...
در ظاهر خیلی می خندیدم و و خاطره تعریف می کردم و خاطره گوش میدادم ولی توی ذهنم همون آهنگ با صدای داریوش پخش میشد ...
وقتی اومدیم بیرون، مادرم اولین سوالی که پرسید این بود که چرا خوشت نیومد ...
زن داداش گرامی هم متعجب بود که چه طوری مادر من فهمیده که من خوشم نیومده ...
قضیه چایی و کدگذاری رو بهش گفتم ...
گفتم که تو خواستگاری خودش هم از این روش استفاده کردیم ...

کلی خندید و گفت من گفتم خواستگاری رو چند جلسه ادامه بدی تو همون اول کاری تصمیم گرفتی ...
بهشون گفتم که به دلم ننشسته و چند روز بعد با پسردایی چند تا از دوستاش قرار گذاشتم و تردیدم به یقین تبدیل شد که این دختر خانوم اون قدرها هم که نشون میده معصوم نیست ...
بعد از این خواستگاری این کد چایی لو رفت و الان هرجا مهمونی میریم اگه چایی نخورم میگن یعنی از ما خوشت نمیاد ...

۰ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰
میلاد ...

خواستگاری و امداد غیبی – بخش اول: مقدمات


زمان دانشجویی عاشق برنامه نویسی بودم و از نوشتن برنامه و خوندن کدهای درهم واقعا لذت می بردم و با جون و دل می خوندمشون. همین باعث شده بود که همیشه بهترین نمره ها رو تو درس های برنامه نویسی می گرفتم.

اواخر دوره کارشناسی پروژه رو تحویل داده بودم و منتظر اعلام نتایج ارشد بودم.
یه شب توی مهمونی یک از پسر دایی ها گفت که برنامه نویسی با ++C رو برای ترم تابستونی برداشته و از سخت بودن و نفهمیدن مطالبش می نالید و ازم خواست که هفته بعد با هم بریم دانشگاهشون سر کلاس برنامه نویسی ...
این پسر دایی ما رشته شیمی می خوند و درس برنامه نویسی براشون درس اختیاری بود. و قرار بود که من خودمو جای اون جا بزنم و جای اون توی کلاس ها شرکت کنم و میان ترم بدم.
من که عاشق برنامه نویسی بودم و دوباره دانشگاه و درس برنامه نویسی و یه محیط جدید و با خودم گفتم حالا چه دیدی شاید یه دختر خوب هم برای ازدواج پیدا کردیم.
چند روز بعد با هم رفتیم سر کلاس، یه کلاس تقریبا 30 نفره که اکثرشون دانشجو ی گروه شیمی بودن.
با هم رفتیم ته کلاس نشستیم و منم نگران این بودم که استاد چهره من رو با عکس داخل لیست حضور و غیاب تطبیق بده ...
وقتی استاد اومد یه خانمی بود که تازه ارشدش رو گرفته بود و چون برنامه نویسی یه درس غیر تخصصی برای رشته شیمی بود از یه استاد تازه کار استفاده کرده بودن ...
همون اول کلاس شروع کرد به حضور و غیاب، وقتی اسم پسر دایی رو خوند من گفتم حاضر که یهو کل کلاس برگشتن به من نگاه کردن که چرا صدای همکلاسیشون تغییر کرده ...
خوشبختانه استاد متوجه نشد و شروع کرد به درس دادن ...
استاد تازه کار بود و استرس زیادی داشت، ما هم ته کلاس با پسر دایی و چند تا از دوستاش نمی دونم به چی می خندیدیم.
دانشجو هایی که از رشته تجربی وارد دانشگاه شدن، درس غیر مرتبط، استاد تازه کار، مطالب سنگین، پایه ضعیف ریاضی دانشجوها همه و همه باعث شده بود که دانشجو چیزی از حرف های استاد متوجه نشن و همینطور زل بزن به تخته ...
استاد هر سوالی می پرسید من دستم رو می بردم بالا و به طور کامل جواب می دادم.
استاد هم کلی کیف می کرد و می گفت یه مثبت برای آقای فلانی ...
بقیه دانشجوها که تازه متوجه قضیه شده بودن خیلی با خشم و غضب به من نگاه می کردن ....
چون ترم تابستون بود هم صبح هم بعد از ظهر کلاس یعنی 6 ساعت در روز کلاس تشکیل می شد. آخر کلاس استاد چند تا تمرین داد و گفت برای جلسه بعد حل کنید و تحویل بدید ...
اینجا بود که همه دور من و پسر دایی جمع شده بودن و پسر دایی هم داشت قضیه رو توضیح میداد، آخر کلاس همه تمرین ها رو پای تابلو حل کردم و بقیه دانشجو ها هم جواب ها رو نوشتن و رفتیم تا هفته بعد ...

جلسه بعد همه تمرین ها رو تحویل استاد دادن و دیگه دید دانشجو نسبت به من خشم و غضب نبود و ملایم تر شده بودن و میدونستن که به دردشون می خورم ...
توی این جلسه استاد داشت کدها رو می نوشت و من هم مثل یه کامپایلر از استاد اشتباه می گرفتم.
کسایی که با کد نویسی آشنایی دارن می دونن که در کد نویسی بزرگ و کوچک بودن حروف، تمامی علامت ها، فاصله ها، ترتیب نوشتن و .... مهمه و اگه کوچکترین خطایی در کدها موجود باشه کامپایلر ایراد می گیره و برنامه اجرا نمیشه ...
استرس استاد بیشتر شده بود و به روی خودش نمی آورد و در ظاهر به من آفرین می گفت و از دقت نظرم تعریف می کرد و آخر هر تایم کلاس چند تا مثبت برای پسر دایی میذاشت.
دیگه هر هفته تموم تمرین ها و پروژه ها رو به چند روش حل می کردم و به دانشجو ها یاد داده بودم که چه طوری تغییرشون بدن تا هم درست کار کنه هم با هم متفاوت باشه ، جواب تمام سوال های درسیشون رو میدادم و دیگه باهام خیلی خوب محترمانه رفتار می کردن و کلی تحویلم می گرفتن ...
معمولا اساتید با تجربه امتحان های برنامه نویسی رو به صورت اُپن بوک میگرن و به قدری سوالات رو پیچیده و زیاد طرح می کنن تا فرصت تقلب هم پیدا نشه ...
ولی وقتی این استاد محترم میانترم گرفت در کمتر 10 دقیقه تموم سوال ها رو جواب دادم و چند سری دیگه جواب ها توی یه برگه دیگه نوشتم دادم به بغل دستی ها، تقریبا تمام کسایی که دور و اطراف من بودند 20 شدن ...
وقتی استاد نمرات میان ترم رو می خوند متعجب بود که چه طوری این قدر بچه ها نمره خوبی گرفتن ...

واقعا سر کلاس خوش می گذشت، دیگه با بچه ها هم جور شده بودم و توی آنتراکت آمار و زندگینامه تک تک دخترها رو به صورت تمام و کمال برام میگفتن ...

از جلسات بعد دیگه برنامه پیچیده تر شده بود و تدریسشون سخت تر، استاد هم سعی می کرد سوتی نده  ...
یادمه یک بار استاد برنامه مقلوب اعداد اعشاری رو پای تابلو نوشته بود گفت کسی می تونه جور دیگه حلش کنه، طبق معمول رفتم پای تابلو و حلش کردم استاد از برنامه من ایراد گرفت و منم از برنامه استاد؛ قرار شد هر دو تا برنامه رو توی code blocks  لپ تاپش وارد کنیم تا نتیجه مشخص بشه ...
بعد از انجام آزمایش استاد که باورش نمی شد اشتباه کرده باشه ...
بهش توضیح دادم که برنامه از لحاظ منطقی و الگوریتمی درسته ولی در عمل و موقع کدنویسی برای بازه خاصی از اعداد کار نمی کنه ...

دیگه اعتبارم پیش دانشجوها و خود استاد چند برابر شده بود ...
جلسه های بعد برنامه ها رو از شب قبل می نوشت و چک می کرد و فردا سرکلاس از روی برگه کدها رو می نوشت ...
دیگه خیلی با احترام با من برخورد می کرد بهم پیشنهاد میداد که برای ارشد تغییر رشته بدم برم کامپیوتر بخونم ...
تنها مشکل روز امتحان و مراقب و برگه صورت جلسه بود ....
با توجه به عزتی که پیش استاد داشتم رفتم و بهش گفتم که من روز امتحان نمی تونم بیام و برام مشکلی پیش اومده ...
بچه ها که میدونستن قضیه چیه زیر زیرکی می خندیدن و استاد قبول کرد که دو روز بعد از تاریخ امتحان به صورت جداگانه ولی با این شرط که امتحانش سخت تر باشه آزمون بدم ...
پسر دایی که رو ابرا بود، باور نمی شد که ماموریت رو به این خوبی انجام بدم؛ بقیه دانشجو ها با توجه به تمرین ها و پروژه هایی که براشون حل کرده بودم و تقلب های میان ترم کلی ازم تشکر می کردن و باهامون تو اجرای ماموریت همکاری می کردن...
دو روز بعد وقتتی رفتم پیش استاد، استاد بیچاره کلی از استعداد برنامه نویسیم تعریف کرد و گفت حیف تو که تو این دانشگاه و این رشته درس می خونی، و بدون این که آزمونی بگیره نمره 20 رو بهم (به پسر دایی) داد ..
هرچند این ماموریت با موفقیت به پایان رسید ولی همیشه از این کار احساس عذاب وجدان می کردم ...
بالاخره چند هفته بعد از تایید نهایی نمرات به استاد ایمیل زدم و تمام قضیه رو گفتم و ازش حلالیت خواستم ..
استاد هم در جواب گفت منم بهتون شک کرده بودم که چرا شما یه نفر این قدر خوب درس رو متوجه میشید ولی با خودم گفتم شاید کارتون برنامه نویسیه ولی  واقعا دمتون گرم و کارتون رو واقعا بدون عیب و نقص انجام دادید آخرشم گفت فکر کنم به اندازه مایکل اسکافیلد نقشه کشیده بودید ...

ادامه دارد ...

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰
میلاد ...