یه استاد داشتیم وقتی وسط کلاس بهش می گفتیم "خسته نباشید"، تا درسو زودتر تموم کنه برمی گشت می گفت: آخه می خواید برید خوابگاه چی کار کنید. نه همسری دارید که منتظرتون باشه نه دختر بچه ای که وقتی رسیدید خونه بپره تو بغلتون آخه شما به چی دلتون خوشه ...
شب داشتم به آهنگی که تو گروه خونوادگی فرستاده بودن گوش می دادم و به این فکر می کردم که آیا این حنا خانم می تونه همون دلخوشی زندگی باشه یا نه ...

پیش خودم می گفتم اگه قرار بود این خانم دلخوشی زندگی باشه باید الان برای دوباره دیدنش لحظه شماری می کردم در صورتی که حس خاصی نداشتم

از طرفی می گفتم که قرار نیست که با یه جلسه عاشق طرف مقابل بشم و باید زمان بگذره ...
فردا عصر به همراه مادر و خواهر و زن داداش گرامی رفتیم خواستگاری ...
حس می کردم که تعدادمون برای جلسه دوم زیاده ولی وقتی رفتیم خونشون و دیدم دو تا خواهراش و مامان بزرگش و خالش هم هستن فهمیدم تازه کمم هستیم ...
خواهرم و خواهرش اول جلسه فهمیدن که قبلا هم مدرسه ای بودن و موضوع خوبی رو برای اول جلسه پیدا کرده بودن ...
مامان بزرگش خیلی باحال بود. از اول جلسه تا اون آخر جلسه از نوه اش تعریف می کرد و قربون صدقش می رفت ...
وقتی خالشو دیدم تازه فهمیدم که حجاب دختر خانم متاثر از کیه ...
مادر بزرگ و مادر دختر با حجاب
خواهراش بد حجاب 
خاله و خود دختر بی حجاب

وقتی دخترخانم شربت رو آورد دیدیم که سرکار علیه یه کت و شوار این رنگی با یه شال این رنگی  پوشیده بود ...
بازم مشکل انتخاب لباس ...
یه کمی هم آرایش کرده بود و یه لاک جیغ هم به ناخناش زده بود ...
وقتی داشتیم شربت رو نوش جان می کردیم نگاهم به خواهرم و زن داداشم که پیش هم نشسته بودن افتاد و خندمون گرفت ...
آخه تو ماشین به بهشون گفته بودم که وقتی برسیم یه شربت گرم میارن مثل سری قبل ...
مادر بزرگش وسط صحبتا گفت شما دختر و پسر پاشید برید تو اتاق حرفاتونو بزنید ....
اولین باری بود که یه نفر از طرف خونواده دختر همچین در خواستی رو می کرد ...
با اجازه حاج خانم رفتیم تو اتاق ...
همون اول جلسه حس می کردم که از حالت تردید به حالت اکراه رسیدم ...
اول ازش بابت زحماتشون تشکر کردم ...
بعد از تعارفات اولیه که شما بفرمایید و این حرفا پرسید که اعتقادات دینی در زندگی شما چه قدر نقش داره؟
منم همین سوال رو از خودش کردم؟
گفت که من به یک سری اصول پایبندم. اصولی که هم انسانی اند هم دینی و با تموم وجود به اصول خودم پایبندم ...
و به نظرم باید اعتقاد به دین باید تحقیقی باشه نه ارثی؛ و هنوزم دارم راجع به دین تحقیق می کنم ...

بهم گفته بودن که خواستگاری جای بحث نیست و نباید توی مراسم خواستگاری صحبت به به نصیحت تبدیل بشه و نباید سعی در اثبات کلام داشت ...
خواستگاری مکانی برای تبادل نظره ...
ولی توی این جلسه خیلی دوست داشتم باهاش بحث کنم و بهش بگم که این حرفت اشتباهه ...

در هر صورت چیزی نگفتم و یاد اولین ترم دانشگاه افتادم که همه فکر می کنن استیو جابز و بیل گیتس آیندن ...
احتمالا دانشجوهای فلسفه که توهم کانت و هایدگر شدن رو دارن و توی فضا سیر می کنن ...
در همین حین شالی که پوشیده بود از سرش افتاد و من همش منتظر بودم که دوباره شال رو سر کنه ...
ولی انگار نه انگار ...
با خودم گفتم یعنی همینطوری می خواد بیاد بیرون ...
چون قبلا شنیده بودم که هنرمنده بهش گفتم که این نقاشی ها کار خودتونه؟
یه لبخند ناشی از غرور زد و گفت نظرتون در موردش چیه؟
من که به نظرم وقتی میشه با یه دوربین عکاسی با کیفیت 24 مگاپیکسل در عرض کمتر از یک ثانیه عکس گرفت چرا باید کلی وقت صرف کشیدن نقاشی کرد و روی یه نقاشی که تا درصد کمی شبیه همون عکسه قیمت گزافی هم گذاشت ...
ولی چون به نظرم خواستگاری جای بحث نبود گفتم به نظرم قشنگه اما من مفهومشو متوجه نمی شم ....
که بازم لبخندی پر غرور زد و گفت این چندتا تابلو یه سری از کارهامه و قراره چند وقت دیگه یه نمایشگاه بزارم اگه تشریف بیارید اونجا روند کار و سیر تفکر رو به صورت کامل بهتون توضیح می دم ...
هرچند متوجه نشدم منظورش از سیر تفکرچیه ولی مجبور شدم بگم: حتـــــــــــــماً 
گفت من شما با حجاب من مشکلی ندارید؟
گفتم اول بفرمایید نظرتون راجع به حجاب چیه تا بگم ...
کافی بود بهش زمینه صحبت رو بدی شروع می کرد به صحبت و وایسا تا تموم کنه ...
از آزادی و اختیار انسان شروع کرد تا نظر دین و قانون و شرع رو نقض کرد و گفت حجاب اصلا توی دین نیست گفت که حجاب نباید با اجبار خانواده و دولت باشه گفت حجاب درونی خیلی مهمتر از حجاب ظاهریه(فکر کنم منظورش حیا بود) و هشدار داد که به لحاظ قانونی مرد حق نداره حد و حدود حجاب خانمش رو تعیین کنه و رسید به این که من حجابم در همین حده و الان هم به احترام شما این شال رو سر کردم (کاملا مشخص بود شال رو به اجبار مادرش پوشیده)
خندیدم و گفتم انداختینش که ...
تازه فهمید سوتی داده ...
اونم خندش گرفت و گفت نه منظورم این نبود و قصد جسارت نداشتم، خواستم باهاتون صادق باشم و خود واقعیم باشم ...
به حال خودم تاسف خوردم که احترامم در سطح یه شاله ....
بعد گفت حالا نظر شما چیه ...
گفتم من تا حدی با نظرتون موافقم و به نظرم حجاب باید با اختیار و با اعتقاد شخص باشه و در غیر این صورت آن چنان فایده ای نداره ...

ولی دیگه نتونستم طاقت بیارم و باهاش بحث نکنم ...

بعد بهش گفتم چرا میگید حجاب داخل دین نیست؟
گفت حجاب نه توی اصول دینه نه فروع دین ...
اینجا بود که دیگه ازش نا امید شدم 
وقتی دانشجوی فلسفه این حرف رو میزنه از دیگران چه انتظاری میشه داشت ...
گفتم خب اصول دین که همون 10 تا نیست به هر عملی که که بر مبنای اصول دینی انجام میدیم فروع دین میگن ...
بعد بهش گفتم که به لحاظ قانونی مرد می تونه حد و حدود حجاب رو برای خانم ش تعریف کنه ولی این کار درستی نیست و فایده ای هم نداره و اصلاً مبنای زندگی مشترک قانون نیست و زندگی مشترک بر پایه محبت و گذشت شکل می گیره ...
یه مکث طولانی کرد و گفت: ولی به لحاظ قانونی مرد چنین حقی رو نداره ...
گفتم بله به طور مستقیم نمی تونه اما چون اجازه خروج از منزل خانم با مرده, مرد می تونه شرط بذاره که خانم فقط با رعایت این حد از حجاب از منزل خارج بشه, ولی همونطور که گفتم زندگی نمی تونه بر مبنای قانون ادامه پیدا کنه ...
گفتش شما باید وکیل می شدین, تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم ...
حالا دیگه من لبخند ناشی از غرور می زدم ...
با خودم گفتم کاش از اول جلسه باهاش بحث می کردم ...
وسطای صحبت مامانش برامون میوه آورد و و قتی وارد شد و دید دخترش بدون شاله یه چشم غره بهش رفت ....
بعدش سوالاتی راجع به شغل و ادامه تحصیل و کار کردن و علایق و تفریحات و ... مطرح شد.
ولی من دائما فکر درگیر این بود که وقتی وارد اتاق شدیم شال رو سرش بود الان بعد یه ساعت و خورده ای برگردیم شال رو سرش می کنه یا نه ...
وقتی می خواستیم بیایم بیرون دیگه کاملا شال رو در آورد گذاشت رو تخت ...
وقتی از اتاق اومدیم بیرون دیدم همه دارن ما رو نگاه میکنن , خواهرم هم داشت از اون لبخندایی که موقع گرفتن سوتی میزنه میزد ...

موقع برگشت توی ماشین بهشون گفتم از این به بعد فقط با مامان میرم خواستگاری ...
از اون اول میاید اونجا می خندین تا آخر جلسه ...

بعد از یه سری تحقیقات کاشف به عمل اومد که پدر دختر خانم از نزول دهندگان با سابقه و غیر شریف هستن ...
با خودم می گفتم دم اونی که پولشو برده گرم ...

- چند سال قبل توی کارگاه سر کلاس سیستم های چندرسانه ای ته کلاس دو نفری نشسته بودیم و استاد داشت درس میداد و ما دوتا هم اون ته کلاس سر دانلود موزیک ویدیو بحث می کردیم من می گفتم که اول موزیک ویدیو اِبرو گوندش رو دانلود کنیم اون می گفت نه اول نانسی ...
استاد یه تصویر رو نشون داد و گفت کدش رو توی متلب برنید تا من برمی گردم بعد از کلاس خارج شد تا با گوشیش صحبت کنه ...
ما هم همچنان داشتیم بحث می کردیم که یهو برگشتم عقب دیدم استاد دست به سینه وایساده و یه لبخند ملیح هم گوشه لبشه و میگه "اِبرو یا نانسی مسئله این است."
که گفتم استاد اینا هم چند رسانه ای و مربوط به درسه ...
در هر صورت بدجوری ضایع شدیم ...

- چند روز بعد جلسه دوم برای یه کاری رفته بودم دانشگاه پیش یکی از اساتید قدیمی ...
که گفت هنوز ازدواج نکردی؟
گفتم نه استاد خواستگاری میرم اما هنوز قسمت نشده ....
گفت: چرا؟
منم برای این که جواب طولانی ندم اشتباه کردم و گفتم به دلم نمی شینن ...
که گفت بایدم به دلت نشینه وقتی میشینی ابرو و نانسی میبینی انتظار داری این دخترا رو بپسندی ...

اصلا فکر نمیکردم یادش باشه ...

گفتم استاد ما تو خونمونم ماهواره نداریم، اون رو حساب کل کل دو تا هم اتاقی بود ...
ولی حالا بیا به استاد ثابت کن که به خاطر چهره نیست و خیلی عوامل دیگه دخیلن ...