قبلنا یه برنامه ای رو شبکه چهار نشون میداد به اسم "دو قدم مانده به صبح" که "محمد صالح اعلا" مجریش بود و همیشه با این بیت، برنامه رو شروع می کرد:
آسمان سینه ام را چون شمایی است مشتری
باز کن دکان که وقت عاشقی است
همیشه با خودم فکر می کردم پس کی یه مشتری برای دکون دلمون پیدا میشه ...
پس کی وقت عاشقی ما می رسه ...
چرا من تا این سن عاشق نشدم ...
چرا هیچ کسی به دلم نمی شینه ...
که یاد حکایت "خر گمشده" جناب "جامی" افتادم که میگه هرکی عاشق نشه خره، بی شعوره
آرند که واعظی سخنور - بر مجلس وعظ سایه گستر
از دفتر عشق نکته می راند - و افسانه عاشقان همی خواند
خر گم شده ای بر او گذر کرد - وز گمشده خودش خبر کرد
زد بانگ که کیست حاضر امروز - کز عشق نبوده خاطر افروز
نی محنت عشق دیده هرگز - نه داغ بتان کشیده هرگز
برخاست ز جای ساده مردی - هرگز ز دلش نزاده دردی
کان کس منم ای ستوده دهر - کز عشق نبوده هرگزم بهر
خر گم شده را بخواند کای یار - اینک خر تو بیار افسار
دیگه داشتم قبول می کردم که من همون ساده مرد حکایت جامی ام کز عشق نمی شه هرگزم بهر
شب مشغول شام خوردن بودیم که پدر گرامی فرمودن که امروز دختر یکی از دوستان رو دیدم و ماشاالله چه دختر خوبی بوده ...
این ماجرا گذشت و چند وقت دیگه باز پدر گرامی فرمودن که یه مورد خوب برات پیدا کردم، گفت که خونواده خیلی خوب و شریفی هستن و دختره هم دانشجوی دکتراست ...
با خودم گفتم حتما مثل این استادای خانم کارشناسی یه دختر سن بالاست که از عالم وآدم طلبکاره
که پدر گرام فرمودن که من قضیه رو سربسته مطرح می کنم و اگه موافق بودن یه قرار آشنایی ترتیب می دم.
من که خیلی دید مثبتی به این مورد نداشتم اما چون پدر عزیز خیلی از خونوادشون و مخصوصا پدرش تعریف می کرد قرار شد که با پدرش صحبت کنه ...
چند روز بعد پدر با آماری دقیق تر از خونوادشون و دختر برامون گفت و معلوم شد که آخر هفته هم قراری برای خواستگاری در نظر گرفتن ...
دو تا خواهر بودن که یکیشون 24 ساله و دانشجوی دکترای مهندسی صنایع و دختر کوچیکه 15 ساله بود.
معلوم بود دختر باهوشیه که تو 24 سالگی دانشجوی دکتراس ...
از طرفی هم من همیشه دوست داشتم که همسرم آیندم یه مهندس باشه ...
بالاخره آخر هفته به همراه پدر و مادر و خواهر عزیز رفتیم خونشون برای انجام فریضه خواستگاری ...
وقتی وارد خونشون شدیم و پدر و مادرش رو دیدم خیلی تعجب کردم، اصلا بهشون نمی اومد که یه دختر 24 ساله داشته باشن ...
با این که وضع مالی خوبی داشتن اما خونشون در عین شیک بودن خیلی ساده بود ...
و این نشون از اصل و نصب خونوادشون داشت ...
پدر خونواده آدمی خودساخته بود و برای این جایگاهش خیلی زحمت کشیده بود ...
مادرش هم خیلی متواضع، خوش رو و جوون بود و مثل این خانم های تازه به دوران رسیده که همون اول کاری پز وسایل و خونه لاکچری شون رو میدن نبود ...
و به همین علت می شد حدس زد که مادر گرامی می تونه باهاشون به خوبی ارتباط بگیره ...
پدرا که داشتن راجع به کار و بازار و وضعیت اقتصادی و ...حرف می زدن و منم هر از گاهی یه چیزی می گفتم ...
اما باز خیلی بی حس و بدون رغبت با خودم فکر می کردم این هم مثل بقیه خواستگاری ها ...
تا این که نوبت به تشرف فرمایی عروس خانوم رسید ...
مامانش صدا زد میــــــــــــــنا جان، دخترم
وقتی دختر خانوم وارد شد، با دیدنش تپش قلبم رفت بالا و در همون نگاه اول به شدت به دلم نشست
که کاش مارتیک در صحنه حضور داشت و لحظه ورود عروس خانوم این آهنگ رو می خوند
اصلا فکرش رو هم نمی کردم سلیقه پدرم به این خوبی باشه چون مادرم هم نتیجه سلیقه خوب مادربزرگم بود
یه نگاهی به خواهرم کردم و معلوم بود که اونم خوشش اومده ...
عروس خانوم یه لباس زیبا، خوش رنگ، ساده، دخترونه و درعین حال با حیا پوشیده بود ...
از پدر محترم بنده چای گرفتن رو شروع کرد و بعد رفت پیش مادرش نشست ...
که دیگه پدرا از صحبت های سیاسی و اقتصادی دست کشیدن و پدر عزیز فرمودن که حالا که عروس خانوم هم تشریف آوردن بریم سر اصل مطلب ...
بعد شروع کرد به تعریف کردن از پدر عروس خانوم و خونوادشون و بعد هم کمی از شرایط من گفت ...
من هم تمام مدت سرمون و پایین بود و جرات نداشتم سرمو بالا بگیرم و اولین باری بود که توی مراسم احساس خجالت داشتم و حس می کردم الان صورتم به شدت قرمز و مضحک شده
بالاخره نوبت به قسمت خوب خواستگاری رسید مادر گرام اجازه گرفتن که بریم تو اتاق و خصوص صحبت کنیم ...
با اجازه پدرا وارد اتاق شدیم ...
اولین چیزی که توی اتاق به چشم می اومد کتابخونه ای بود که یه سمت دیوار رو به طور کامل پوشش داده بود ...
دو تا صندلی و یه میز هم برای نشستن در نظر گرفته بودن ...
بعد از نشستن تونستم خیلی واضح تر چهرشو ببینم و بار دیگه به سلیقه پدر آفرین بگم ...
یه لحظه موندم چی باید بگم، اصلا از کجا باید شروع کنم.
که اول از زحماتشون و مهمان نوازیشون تشکر کردمو بعد از تعارفات اولیه خودمو معرفی کردم و از تحصیلات و کارم گفتم و نوبت اون شد ...
از شرایط خونوادش و تحصیلاتش گفت و منم کلی تحسینش کردم که خیلی خوبه که تو این سن دانشجوی دکتراست
زمان دانشجویی یه مدت به دانشجوهای صنایع اکسل پیشرفته یاد می دادم، به همین خاطر از دروس و گرایش های رشتشون یه سری اطلاعات داشتم.
همینطور بحث راجع به دکترا و گرایش های رشتشون رو ادمه دادم تا یه خورده گرم تر بشیم. بعدش رفتیم سراغ مسائل اعتقادی و خونوادگی ...
کاملاً مشخص بود که راجع به مطالب اعتقادی مطالعه داشته و خیلی مستند صحبت می کرد که با توجه به کتاب های داخل کتابخونه قابل توجیه بود ...
پرسید برنامتون برای آینده چیه؟
همونجا ادامه تحصیل تو مقطع دکترا رو به برنامه اضافه کردم ...
بالاخره همسر یه خانوم دکتر باید حداقل دکترا رو داشته باشه دیگه ...
یه جا دیگه پرسید نظر شما راجع به آرایش چیه؟
خیلی دوست داشتم که بیت
دلفریبان نباتی همه زیور بستند
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد
رو براش بخونم که پیش خودم گفتم الان میگه چه پسر پررویی ...
که گفتم آرایش برای پوشاندن نقص های صورته و مسلماً شما هیچ گونه نیازی به آرایش ندارید ...
لبخندی از روی حیا زد و میشد شرم رو توی چشماش دید ...
حس کردم بعد از گفتن این جمله تونستم اشتیاقم نسبت بهش رو تا حدی نشون بدم ...
در همن احوال خواهرش برامون میوه و شیرینی آورد ...
وای که چه قدر سخته میوه خوردن در این شرایط ....
خیلی دوست داشتم نظرش رو خیلی واضح راجع به خودم بپرسم ...
مورد دیگه هم این بود که اصلا راجع به کار و درآمد سوال نپرسید و همینطور که بعدا هم خونواده گفتن پدر و مادرش هم سوالی راجع به درآمد و خونه و ماشین و ... توی جلسه اول نپرسیده بودن ...
که یاد یکی از خواستگاری های قبلی افتادم که با این خود پدر دختر شغل درست و حساب نداشت به من می گفت می تونی خرج 5 نفر رو بدی!!!!!
وقتی اومدیم بیرون به شدت خوشحال بودم اما خیلی بروز نمی دادم ....
ادامه دارد ...
اگر دختر نوجوون دور و اطرافتون هست که عاشق یه "جلبک" شده و هرچه بهش میگین اون پسر مناسب تو نیست، در شان و شخصیت تو نیست و اون در جواب میگه نه ما فرق داریم این کتاب رو بهش معرفی کنید بخونه ...
موثره(امتحان کردن جواب داده)
البته اگر خودتون آدم کتابخونی باشید و شاهکارهای ادبی رو خونه باشید شاید یه اثر ضعیف به نظر بیاد اما برای دخترهای نوجوان و دخترهایی که سریع عاشق میشن و چشم و گوششون رو رو ایرادت طرف می بندن و فکر می کنن خیلی حالیشونه و گوش به حرف کسی نمیدن خیلی آموزنده است.
یکی از بچه های خوابگاه داشت برای آزمون آیلتس آماده می شد و چون هیچ کدوم در حدی نبودیم که بتونیم باهاش تمرین مکالمه کنیم به خاطر همین شبا زنگ می زدیم پشتیبانی سامسونگ، ال جی، هیوندای و ...
و یه مشکل فرضی طرح می کردیم که مثلا فلان قسمت گوشی یا تلویزیون مشکل داره و چند نفری با درک ناقصمون از انگلیسی باهاش بحث می کردیم ...
چون مرکز پشتیبانی و مربوط به گارانتی محصول بود هزینه تماس به عهده خودشون بود ...
چیزی هم که تو خوابگاه زیاد بود متخصص الکترونیک و سخت افزار و نرم افزار، یه مشکل فرضی طرح می کردیم و بین نیم ساعت تا یه ساعت با طرف بحث می کردیم تا بهش ثابت کنیم که اصلا طراحیتون مشکل داره ...
و آخرش بهش می گفتیم شما که چیزی بلد نیستی چرا گذاشتنت مسئول پشتیبانی ...
یکی دیگه از بچه ها بر همین مبنا هر چند ماه و حتی چند هفته و گاهاً چند روز یک بار یه ایراد فرضی طرح می کرد و طرف رو ولش می کرد و می رفت سراغ یکی دیگه ...
دیگه حتی اسماشون هم یادش نمی موند ...
و همیشه می گفت اینا اونی که من می خوام نیستن ...
این پسر عاشق یکی از بستگانشون و هم بازی بچگیاش بود که همیشه به پنجه آفتاب تشبیهش می کرد ...
که به جرم بچگی و کله بوی قرمه سبزی دادن و دهن بوی شیر دادن هیچ وقت جدی گرفته نشده بود و اقدامی از طرف خانواده براش صورت نگرفته بود ...
تا این که خبر ازدواجش رو شنید ...
توی دوره افسردگی اصلا نمیشد باهاش صحبت کنی ...
تا این که کم کم رسید به مرحله پذیرش و زد تو فاز بی خیالی ...
دیگه درس ها رو همینطور الکی پاس می کرد و هر چند وقت با یکی بود ...
دیگه هر 5 ماه و 6 ماه یک بار می رفت خونه و دائماً توی خوابگاه بود ....
همیشه سه تارشو می گرفت بغلشو می نشست گوشه خوابگاه برای خودش ساز می زد ...
ولی واقعاً شنیدن صدای تارش دلنواز بود ...
تا این که فهمید پنجه آفتاب در شرف طلاقه ...
دیگه هر هفته می رفت خونه ...
بعد از طلاق دختر، رفته بود و بهش گفته بود که چه قدر عاشقش بوده و چه ها در فراقش کشیده و دختر هم بهش گفته بوده که اونم بهش علاقه داشته و این عشق بدون این که بیان بشه دو طرفه بوده ...
وقتی فیلم Great Gatsby و زندگی کثافت گونه دِیزی که با شوهرش زندگی می کنه اما عاشق دی کاپریو ... می بینم ناخود آگاه یاد این دختر و پسر می افتم ...
این دوتا یه مدت با هم بودن تا این که به خونوادش گفت که من بازم این دختر رو می خوام ...
که مادرش گفته بود مگر این که از روی جنازه من رد بشی بخوای با یه دختر مطلقه ازدواج کنی ...
مادرش که چیزی از "جمیله شیخی" توی فیلم "لیلا" کم نداشت کاری کرد که خود دختر بگه اگر شما هم بیاید خواستگاری من جوابم منفیه ...
بعد هم سریع برای پسرش آستین و بالا زد و یه دختری رو براش گرفت ...
پسر هم دیگه از دانشگاه انصراف داد و البته اگه انصراف هم نمی داد به علت مشروطی هاش اخراجش می کردن ...
رفت پیش پدرش مشغول کار شد و بعد از ظهرها هم به بچه ها موسیقی و ساز یاد می داد ...
بعد از مدت ها که دیدیمش کلی شکسته شده بود و شده بود یه آدم سرد و بی روح که به گفته خودش تنها دلخوشی زندگیش سازشه ...
و باز هم همون آهنگ همیشگی رو می خوند ...
تا کی زیر یک سقف روزا بشه تکرار
تا کی با صبوری پا بند و گرفتار
من خسته تر از تو تو خسته تر از من
....
سرکار خانوم با ناز و کرشمه از پله ها اومدن پایین؛ دختر خانوم یه مانتوی سفید با آستین های تقریبا کوتاه (تا النگو ها و دستبنداش کامل به چشم بیاد)؛ یه شلوار لی آبی؛ با یه روسری رنگارنگ که اونم شل بسته بود تا گوشواره های دویست گرمیشو، گردنبدش کامل تو چشم باشه (البته همین جا یه نکته رو بگم به جون خودم چشم چرون نیستما!!!! ولی تو خواستگاری باید طرف رو خوب نگاه کرد!!!)
با خودم گفتم اونم یکی مثل خودت؛ خودت ماشین یکی دیگه قرض گرفتی باهاش کلاس بزاری؛ اونم هرچی طلا داشته انداخته باهاش برات کلاس بزاره؛ پس آن چنان فرقی با هم ندارین؛
ولی اون یه اشتباه استراتژیک کرده بود؛ باید اون طلا ها رو جلوی چند خانوم از خانواده پسر رو می کرد نه جلوی خود پسر؛
با هم سلام علیک کردیم و راهنماییش کردم طرف ماشین؛ اونم یه جور وانمود می کرد که مثلا نمی دونه کدوم ماشینه (اونی که از پنجره هی دید می زد هم عمه نازنینم بود!!!)
بالاخره در ماشین رو برای پرنسس باز کردم و و خودمم سوار ماشین شدم.
گل رو بهش تقدیم کردم؛ به نظر می رسید انتظار گل رو نداشت؛ ذوق زده شد و گفت چه گل قشنگی و یه نفس عمیق توی گلا کشید و گفت چه بوی خوبی(بوی عطری بود که به گلا زده بودم وگرنه خود گلا بوی چمن می دادن)
ازش پرسیدم جایی رو برای صحبت در نظر دارین؛ که مطمئن بودم میگه نه؛ که خدا رو شکر هم همین جواب رو داد.
چون وقت ناهارم رفته بودم گفتم اگه موافقین بریم رستوران؛ اونم قبول کرد؛
مسقیم از در خونشون بردمش یه رستوران خوب که تقریبا نزدیک خونشون بود(یه ربع فاصله داشت)، که بگم آره مثلا ما همه رستورانای شهر رو رفتیم. (خدایی الان خندم می گیره که اون موقع با چه چیزایی می خواستم کلاس بزارم)
در هر صورت رفتیم رستوران و صندلی رو براش کشیم عقب و منتظر شدم بشینه؛ از این حرکت هم خیلی خوشش اومد؛
از توی منو باقالی پلو با گوشت رو انتخاب کرد؛ منم هرچند خیلی از باقالی پلو خوشم نمیاد ولی به احترامش منم همونو سفارش دادم با کلی دسر ،پیش غدا، پس غذا، فلان و فلان...
درگیرصحبت های الکی بودیم که چی می کنی و چقدر از درست مونده و این حرفا...
که یهو مبهوت سخنان گهربار بنده راجع رشته تحصیلیمون شد و دستش رو گذاشت زیر چونش: که دیدم رنگ صورتش و دستش و گردنش سه رنگ متفاوته (بازم لازمه تاکید کنم که به جون خودم چشم چرون نیستم ولی تو خواستگاری نگاه حلاله)
که دیدم یه خورده زیادی آرایش کرده ...
قیافش از نظر همه خوب بودا؛ ولی با آرایشش یه خورده بدش کرده بود؛
موهاش هم همش میومد جلو چشماش!!!!
خوب اون شراره ها رو با یه سیخی چیزی محکمش کن خواهر من!!!!!
معلوم بود ازون بچه تنبلای کلاسه که هیچی از رشتش نمی دونه و الکی وانمود می کنه (بالاخره هرچه باشه یه چند واحدی بیشتر درس پاس کرده بودیم)
ازون دخترایی بود که همش به فکر ظاهرشه؛ درساشو به زور پاس می کرد و علاقه به رشتش نداشت.
تو این جلسه برخلاف بقیه خواستگاری هایی که رفته بودم اصلن سوالات روتین و تابلوی خواستگاری مطرح نشد و بیشتر به آشنایی گذشت؛
یه چیزی که خیلی خیلی باحال بود صداش بود؛ خدایی این استعداد رو داشت که یه "لارا فابیان" از توش دربیاد.
می گفت خیلی دوست داره ادامه تحصیل بده (حالا خوبه از رشتش خوشش نمیومد و درساشو به زور پاس می کرد)-آخه آدم دردشو به کی بگه
خیلی هم دوست داشت شاغل بشه (C++ رو بعد دو ترم 10 شده؛ می خواد بره هکر بشه) -آخه آدم دردشو به کی بگه
خیلی دوست داشت مهاجرت کنه و بره کاناد یا آمریکا (با خودم گفتم حتما می خواد بره MIT علوم کامپیوتر بخونه)
بالاخره غذا رو آوردن؛ خیلی آروم و با وقار غذا می خورد؛ کلی خودمو کنترل کردم که غذامون با هم تموم بشه (غذا کوفتم شد)
بین صحبتام بهش فهموندم که اون ماشین مال داداشمه و مال خودم نیست تا دروغی بهش نگفته باشم.
از اون آدمایی بود که اگه باهاش بودی کلی بهت خوش می گذشت ولی به نظرم هنوز به حدی نرسیده بود که بتونه یه خونه و زندگی را مدیریت که، کسی باشه که بتونه روابطش با خانواده همسر و و رابطه همسر با خانواده خودش رو تنظیم کنه؛
اخلاقش مثل دخترا توی سن دبیرستان بود.
در هر صورت بعد از ناهار با سلام و صلوات؛ با سپاس واحترام رسوندمش خونشون و گلش رو هم تقدیمش کردم و صحیح و سلامت تحویل والده گرامشون دادم.
یه بار یکی از بستگان؛ دختر خانومی از دوستاشون رو به مادر گرام معرفی کردن برای خواستگاری؛ قرار شد فامیل محترم با خانواده دختر تماس هماهنگ کنه و بعدش مادر گرام باهاشون تماس بگیرن؛
بعد از هماهنگی فامیل محترم با مادر گرام تماس گرفتن و گفتن که جلسه اول دختر و پسر برن بیرون همدیگه رو ببینن؛
من که بدجوری خورد تو ذوقم؛ آخه اینم شد خواستگاری؛ خواستگاری که فقط دیدن دختر نیست؛ اصلا میریم خواستگاری که با خانواده دختر، سبک زندگیشون، نحوه رفتارشون با هم، میزان صمیمیت و احترامشون به هم، نحوه پذیرایشون، کدبانو بودن دختر، تمیز ومرتب بودنشون، قاب عکساشون، اتاق دختر، رنگ اتاقا، وسایل تزئینی خونشون، نحوه لباس پوشیدنشون توی خونه، مهمان نوازیشون و خیلی چیزای آشنا بشیم.
آخه این خواستگاری چه فایده ای داره؛ اولش یه خورده ناز کردم و گفتم این چه وضعشه؛ من اصلا نمیامو از این لوس بازیا؛
بعد به اصرار مادر گرام که فلانی با خانوادشون هماهنگ کرده و باید زنگ بزنیمو قول داده و خانواده دختر منتظرنو؛ از این حرفا بالاخره با خانواده دختر تماس گرفت و قرار شد بنده فردا سرکار خانوم رو ببرم رستوران واسه ناهار؛
من که از همون اول امیدی به این مراسم نداشتم و به عنوان یه تجربه جدید بهش نگاه می کردم.
حال شرحی که از سرکار خانوم به من گفته بودن:
سرکار خانوم دوسال از من کوچکتر بود؛ هم رشته ای بودیم؛ اونم مثل من نرم افزار می خوند البته توی یه دانشگاه دیگه؛ باباش تو کار لوازم یدکی خودرو بود؛ مادرش مدیر مدرسه بود: خیلی هم از قیافش تعریف می کردن ...
تو این مورد دیگه لازم نبود راجع به رشتش از قبل تحقیق کنم؛ کلی اطلاعات داشتم که به موقعش رو کنم. پس نگرانی راجع به این موضوع نداشتم.
همون شب تو اینترنت یه رستوران خوب نزدیک خونشون پیدا کردم؛ (یه دونه هم زاپاس پیدا کرده بودم)؛ مسیر خونشون تا رستران رو چک کردم تا موقع پیدا کردن رستوران گیج بازی در نیاریم.
فردا صبح یه صبحونه مفصل خوردم تا تو رستوران گشنه بازی در نیارم، آخه ما تو خوابگاه چند نفریتو یه ماهیتابه غذا می خوردیم. و سرعتمون هم تو خوردن بالا بود. حالا باید سر ناهار کلی کلاس میزاشتم. و خیلی آروم غذا می خوردم.
شب قبل غذا و پیش غذا و سالاد و دسر و نوشیدنی های رستوران رو تو اینترنت چک کرده بودم؛
آماده آماده بودم؛
قبل از ظهر ماشین داداش گرام رو قرض کردم (که یه خورده کلاس کار بره بالاتر) سر راه دسته گل مخصوص جلسه اول رو از گل فروشی همیشگی گرفتم؛ لباسای مخصوص جلسه اول خواستگاریمو پوشیدمو رفتم دم خونشون؛
دم در پارک کردم با خودم گفتم گل رو ببرم دم در خونشون یا تو ماشین بهش بدم؟
اگه می بردم دم خونشون امکان داشت مامانشم بیاد پایینه و تو رو در بایستی مجبور بشم گل رو بدم مادرش.
ولی اگه تو ماشین می موند می تونستم بدم به خودش ولی دست خالی هم تابلو بود برم دم خونشون؛
تو این فکرا بودم که دیدم هی پرده یکی از واحد کنار میره و یه نفر بیرونو نگاه می کنه و میره و دوباره همین کار تکرار میشه ...
که این قضیه همیشه یه راهی تا زنگ خونشون رو تشخیص بدی
به هر صورت گل رو گذاشتم تو ماشینو رفتم دم در خونشون و زنگ رو زدم؛ همونطور که حدس می زدم مادرش حاضر و آماده اومد پایین و تعارف کرد بیام بالا؛
دیروز ما رو راه ندادن خونشون میگن برین بیرون همو ببینین الان میگه بفرمایید بالا در خدمت باشیم؛ (آخه آدم دردشو به کی بگه!!!)
تا بالاخره مادرش دوباره زنگ آیفون رو زد و اجازه رو صادر کرد تا سرکار خانوم تشریف فرما بشن.
ادامه در قسمت دوم
بچه های خوابگاه اگر می خواستن برای تولد یا ولنتاین یا ... طرفشون سنگ تموم بذارن و یه کادوی خوب براش بگیرن ده هزار تومن پول خود هدیه رو می دادن سی هزار پول جعبه هدیه و جعبه موسیقی و روبان و ...
استدلالشون هم این بود که برای یه دختر حواشی هدیه دادن مهمتر از خود هدیه ست ...
بعد طرف رو می بردن رستورانی، کافه ای و بعد یه سری مقدمه چینی ها هدیه رو بهش می دادن ..
اما فقط یک نفر بود که گرون قیمت ترین وسایل رو می خرید و در بهترین شرایط بهترین هدیه ها رو می داد ...
این پسر دوست صمیمی یکی از بچه های خوابگاه بود و همیشه برای قاچاقی آوردنش توی خوابگاه داستان داشتیم ...
اما چون توی خوابگاه ما بیشتر بهش خوش می گذشت معمولا هرچند وقت یه بار بهمون سر می زد ...
پسری از یه خونواده خیلی با کلاس، به روز، پدر و مادر و خواهر پزشک، وضع مالی خیلی خوب، یه پیانیست حرفه ای، مسلط به زبان انگلیسی، اقامت آلمان هم داشتن اما توی ایران زندگی می کردن ...
که این پسر توشون نخاله در امده بود و داروسازی قبول شده بود ...
بچه های خوابگاه هم همیشه از اومدنش استقبال می کردن چون همیشه توی بازی های دسته جمعی در حال چت بود و همیشه بازنده می شد و زحمت شستن ظرف های نشسته یه هفتمون می افتاد گردنش ...
و تنها فردی بود که برای شستن ظرف ها رفته بود دستکش ظرفشویی خریده بود ...
ما توی خوابگاه برای این که ظرف کمتری کثیف بشه از چنگال استفاده نمی کردیم اما اون تنها کسی بود که بدون چنگال نمی تونست غذا بخوره ...
به خاطر همین کاراش "مایه ننگ" صداش می کردن ....
چون می دونست که من عاشق لوازم دیجیتالم بعضی شبا تا صبح با هم تو سایتا دنبال یه گوشی، دوربین عکاسی، آلبوم دیجیتال و ... می گشتیم و سفارش می دادیم تا طی مراسمی به طرف اهداش کنه ...
وقتی هم سفارشش می رسید یه هفته ای دست ما بود که مثلاً تنظیمات اولیشو انجام بدیم بعد می دادیم بهش ...
از ترم اول با طرف آشنا شده بود و طی این پنج سال دائماً با هم بودن و دیگه همه اینا رو زن و شوهر می دونستن و واقعاً هم قصدشون ازدواج بود ...
بالاخره اواخر دوره شازده با خونوادش رفتن شهر طرف خواستگاری ...
اما بعد از خواستگاری یه کلام خودش و خونوادش گفتن نه و تمام ...
بعد از یه مدت طولانی که دوباره دیدیمش بهش گفتیم شما که تا تعداد و اسم بچه هاتون رو هم مشخص کرده بودن پس یهو چی شد ...
گفت اصلاً باور نمی کردم خونوادش این طوری باشن ...
گفتیم مگه چطوری بودن؟؟؟
گفت اصلا به ما نمی خوردن ...
من اصلا روم نمیشه اونا رو به فامیلامون معرفی کنم ...
خود دختر خیلی خوبه اما خونوادش ....
می گفت ما رفتیم پدرش یه لباس مناسب هم نپوشیده بود حتی جوراب هم نپوشیده بود ...
حتی پدر و مادرش درست نمی تونستن فارسی صحبت کنن ...
کلی خجالت کشیدم که پدر و مادرم رو بردم خونشون و محل زندگیشون ...
بهش گفتیم حقیقتاً که مایه ننگی
یعنی تو این پنج سال اینا رو متوجه نشدی!!!
پس این پنج سال چی میشه!!!
این همه عشق و عاشقی!!!
این همه عاشقم عاشقم به خاطر نپوشیدن جوراب تموم شد ...
مگه نمیگی خود دختره خوبه با خونوادش چه کار داری شما که قرار نیست با اونا و توی شهرشون زندگی کنید ...
اما به هیچ عنوان نمی تونست همچین چیزی رو قبول کنه ...
_____________________________________________
به این جمله که آدما توی خونواده باز تعریف میشن کاملاً یقین پیدا کردم ....
و اولین باری بود که عمیقاً دلم به حال دختری می سوخت ...
اگر اون دختر بعداً بهترین ازدواج رو هم داشته باشه تا آخر عمر این پنج سال رو فراموش نمی کنه و همیشه حسرتش رو می خوره ...
در خواستگاری سنتی اکثر افراد دنبال نیمه گمشده خود هستند و فکر می کنند هرچه به طرف مقابل شبیه تر باشد زندگی بهتری خواهند داشت. بنابرین شروع به سوال پرسیدن می کنند و هرچه جواب ها به عقاید شان نزدیک تر باشد رغبتشان برای ازدواج بیشتر می شود.
اشکالات:
راه درست:
ازدواج یعنی زوجیت که مقابل فردیت است. در روش بالا فرد، فردیت خود را به میان آورده است. در ازدواج قرار است "من" ها به "ما" تبدیل شود. و این اصلاً ربطی به شباهت ندارد. مثلا آب و نفت خیلی شبیه هستند اما اصلا با هم ممزوج نمی شوند.
برای زوجیت نیاز به "قابلیت آمیختگی" است. مانند آب و شکر با این که اصلا به هم شبیه نیستند اما با هم ممزوج می شوند و شربتی شیرین تولید می کنند که نه آب است نه شکر، هم آب دارد هم شکر ...
بنابرین جلسه خواستگاری جایی برای فهم درصد شباهت ها نیست بلکه جایی برای فهم میزان قابلیت آمیختگی است.
حال قابلیت آمیختگی یعنی چه؟
یعنی گذشتن از "من" و رسیدن به "ما"، یعنی مبارزه با نفس (من) ...
تعطیلات عید نوروز بود که یکی از بستگان دختر خانمی رو به مادر گرامی معرفی کرده بودند و نمی دونم کجا مادر عزیز هم دختر رو دیده بود و خیلی ازش خوشش اومده بود.
شب که برادر محترم و همسر گرامیش خونمون بودند مادر محترم قضیه رو مطرح کرد و کلی از دختر و خونوادش تعریف کرد.
زن داداش گرامی می گفت که چرا با یه جلسه خواستگاری و چند دقیقه صحبت با یه دختر تصمیم قطعی می گیری، یه چند جلسه با دختر صحبت کن شاید نظرت عوض شد ...
منم بهش تاکید کردم که همسر من "جاری" شما میشه و حالا خود دانید ...
ولی با خودم می گفتم خب راست میگه، بزار توی این خواستگاری زود تصمیم نگیرم و فرآیند صحبت کردن با دختر رو چند جلسه ادامه بدیم، بعدش تصمیم نهایی رو بگیرم.
ازش خواستم که این خواستگاری رو همراهمون بیاد و از نظر زن داداش گرامی هم استفاده کنیم.
نکته مثبت این مورد این بود که مادر محترم قبلا دختر رو دیده بود و این مهر استانداری برای این مورد بود.
من همش با خودم می گفتم که این چه دختریه که مادرمون با یه نگاه این طوری ازش تعریف می کنه ..
روز خواستگاری با مادر محترم و زن داداش گرامی رفتیم خواستگاری ...
وقتی زنگ واحدشون رو زدیم مادرش در خونه رو باز کرد یه خانم خوشرو و خوش خنده بود ...
تعارف کرد و وارد خونه شدیم خواهر دختر و همسرش هم اونجا بودن و بهمون خوش آمد گفتن و نشستیم ...
اولش با خودم می گفتم آخه داماد خونواده، اونم توی جلسه اول چی کار می کنه ...
بعد که یکم صحبت کردم دیدم چه پسر خوب و خوش صحبتیه و چه باجناق خوبی به چشم میاد ...
بعد از صحبت های مرسوم اولیه نوبت رسید به تشریف فرمایی عروس خانوم ...
وای که چقدر این لحظه بده، نمی دونم چرا دخترا بعد از یه ربع باید وارد مجلس بشن ....
من با داماد خانواده عروس مشغول صحبت بودم که عروس خانوم با سینی چای وارد مجلس شد ...
یک لحظه صحبتم رو قطع کردم با عروس چشم تو چشم شدم، برای یه لحظه ترم تابستان، پسردایی، ++C، استاد، تقلب، نمره، code blocks همه همه از ذهنم گذشت و یه دفعه نیش هردومون باز شد ...
لعنت بر خنده بی موقع ...
پاشدیم و سلام کردیم و زن دادش گرامی پرسید که شما همو می شناسین ...
مادرم هم یه نگاه بهم کرد که یعنی تو دختر به این خوبی رو می شناختی و چیزی نمی گفتی ...
عروس خانوم یکی از هم کلاسی های اون کلاس معروف بود ...
با خودم می گفتم این همه دختر چرا این، الان دختره فکر می کنه من از تابستون تا حالا عاشقش بودم و الان اومدم خواستگاریش ...
گفتم بله ما یه ترم با هم همکلاس بودیم ...
خواهر دختره پرسید شما هم توی فلان دانشگاه درس می خونید مگه ...
خندم گرفته بود و مجبور شدم کل ماجرای ترم تابستان رو تعریف کنم، یه کم از خاطره من می گفتم و یه کمیشو دختر خانم، بقیه هم همینطور می خندیدن ...
چون زن داداش گرامی هم رشتشون کامپیوتر بوده تخصصی تر قضیه رو تعریف می کردم و دختر خانوم حالت چهره استاد رو بیان می کرد، مادرا و خواهر و دامادشون هم همش می خندیدن ...
دیگه مراسم خواستگاری تبدیل شده بود به مراسم تعریف کردن خاطرات مربوط به تقلب ...
خواهر و داماد دختر خانوم هم از افتخاراتشون در حوزه تقلب پرده بر می داشتن ...
بنا به همون قرار بین من و مادر محترم مبنی بر این که اگر چای رو تا آخر خوردم یعنی از دختر خوشم اومده و اگه یه مقداری از چایی ته استکان موند یعنی که من نظرم منفیه ...
مادرم چایی رو تا آخر خورده بود منم لب به چای نزدم، مادرم متعجب بود که چرا من این دفعه حتی چاییم رو هم نخوردم. ولی چون بهم اعتماد داشت چیزی نمی گفت ...
من با خودم فکر می کردم زن داداش محترم هم از این قرار خبر داره و احتمال می دادم داداشم بهش گفته باشه چون توی مراسم خواستگاری خودش هم این کد بین مادر و برادر عزیر برقرار بود ...
بالاخره زن داداش گرامی که متعجب بود چرا مادر من اقدامی برای صحبت من و دختر خانوم انجام نمیده یه نگاهی به مادر کرد و گفت اگه بزرگترا اجازه بدن پسر و دختر برن با هم یه صحبتی بکنن ...
تازه یادم اومد که باید این قرارو یه بار دیگه با هم مرور می کردیم ...
برادر محترم چیزی از این رمز چایی به خانومش نگفته بود ...
وای من ...
با خودم فکر می کردم الان من باید برم چی بگم ...
با دختر خانوم وارد اتاقش شدیم، دیگه مثل خواستگاری های قبلی به چیزی توجه نمی کردم ...
مثل یه ضبط صوت جواب ها و سوال ها رو می گفتم و توی ذهنم همش با خودم فکر می کردم ...
اگه من اون شب خونه دایی مهمونی نمی رفتم ...
اگه من قبول نمی کردم که برم تابستون برم سرکلاسش ...
اگه استاد همون جلسه اول چهره من رو با عکس توی لیست تطبیق میداد ...
اگه با دوست های پسر دایی جور نمی شدم ...
اگه همکلاسی های دختر خانوم بمن سرگذشت زندگیشو نمی گفتن ...
الان من یک دل نه صد دل عاشق این دختر شده بودم ...
هم خانواده خوبی داشت، هم خوش اخلاق و خوشرو بود، قیافه خیلی خوبی داشت ...
توی ذهنم آهنگ دیگه عاشق شدن، ناز کشیدن فایده نداره با صدای داریوش پخش میشد ...
هرچند این آهنگ رو داریوش نخونده ولی نمی دونم چرا با صدای اون پخش میشد ....
نمی دونم چقدر صحبت کردیم و درباره چی صحبت کردیم ...
پیش خونواده ها اومدیم و ادامه مبحث تقلب ...
در ظاهر خیلی می خندیدم و و خاطره تعریف می کردم و خاطره گوش میدادم ولی توی ذهنم همون آهنگ با صدای داریوش پخش میشد ...
وقتی اومدیم بیرون، مادرم اولین سوالی که پرسید این بود که چرا خوشت نیومد ...
زن داداش گرامی هم متعجب بود که چه طوری مادر من فهمیده که من خوشم نیومده ...
قضیه چایی و کدگذاری رو بهش گفتم ...
گفتم که تو خواستگاری خودش هم از این روش استفاده کردیم ...
کلی خندید و گفت من گفتم خواستگاری رو چند جلسه ادامه بدی تو همون اول کاری تصمیم گرفتی ...
بهشون گفتم که به دلم ننشسته و چند روز بعد با پسردایی چند تا از دوستاش قرار گذاشتم و تردیدم به یقین تبدیل شد که این دختر خانوم اون قدرها هم که نشون میده معصوم نیست ...
بعد از این خواستگاری این کد چایی لو رفت و الان هرجا مهمونی میریم اگه چایی نخورم میگن یعنی از ما خوشت نمیاد ...
زمان دانشجویی عاشق برنامه نویسی بودم و از نوشتن برنامه و خوندن کدهای درهم واقعا لذت می بردم و با جون و دل می خوندمشون. همین باعث شده بود که همیشه بهترین نمره ها رو تو درس های برنامه نویسی می گرفتم.
اواخر دوره کارشناسی پروژه رو تحویل داده بودم و منتظر اعلام نتایج ارشد بودم.
یه شب توی مهمونی یک از پسر دایی ها گفت که برنامه نویسی با ++C رو برای ترم تابستونی برداشته و از سخت بودن و نفهمیدن مطالبش می نالید و ازم خواست که هفته بعد با هم بریم دانشگاهشون سر کلاس برنامه نویسی ...
این پسر دایی ما رشته شیمی می خوند و درس برنامه نویسی براشون درس اختیاری بود. و قرار بود که من خودمو جای اون جا بزنم و جای اون توی کلاس ها شرکت کنم و میان ترم بدم.
من که عاشق برنامه نویسی بودم و دوباره دانشگاه و درس برنامه نویسی و یه محیط جدید و با خودم گفتم حالا چه دیدی شاید یه دختر خوب هم برای ازدواج پیدا کردیم.
چند روز بعد با هم رفتیم سر کلاس، یه کلاس تقریبا 30 نفره که اکثرشون دانشجو ی گروه شیمی بودن.
با هم رفتیم ته کلاس نشستیم و منم نگران این بودم که استاد چهره من رو با عکس داخل لیست حضور و غیاب تطبیق بده ...
وقتی استاد اومد یه خانمی بود که تازه ارشدش رو گرفته بود و چون برنامه نویسی یه درس غیر تخصصی برای رشته شیمی بود از یه استاد تازه کار استفاده کرده بودن ...
همون اول کلاس شروع کرد به حضور و غیاب، وقتی اسم پسر دایی رو خوند من گفتم حاضر که یهو کل کلاس برگشتن به من نگاه کردن که چرا صدای همکلاسیشون تغییر کرده ...
خوشبختانه استاد متوجه نشد و شروع کرد به درس دادن ...
استاد تازه کار بود و استرس زیادی داشت، ما هم ته کلاس با پسر دایی و چند تا از دوستاش نمی دونم به چی می خندیدیم.
دانشجو هایی که از رشته تجربی وارد دانشگاه شدن، درس غیر مرتبط، استاد تازه کار، مطالب سنگین، پایه ضعیف ریاضی دانشجوها همه و همه باعث شده بود که دانشجو چیزی از حرف های استاد متوجه نشن و همینطور زل بزن به تخته ...
استاد هر سوالی می پرسید من دستم رو می بردم بالا و به طور کامل جواب می دادم.
استاد هم کلی کیف می کرد و می گفت یه مثبت برای آقای فلانی ...
بقیه دانشجوها که تازه متوجه قضیه شده بودن خیلی با خشم و غضب به من نگاه می کردن ....
چون ترم تابستون بود هم صبح هم بعد از ظهر کلاس یعنی 6 ساعت در روز کلاس تشکیل می شد. آخر کلاس استاد چند تا تمرین داد و گفت برای جلسه بعد حل کنید و تحویل بدید ...
اینجا بود که همه دور من و پسر دایی جمع شده بودن و پسر دایی هم داشت قضیه رو توضیح میداد، آخر کلاس همه تمرین ها رو پای تابلو حل کردم و بقیه دانشجو ها هم جواب ها رو نوشتن و رفتیم تا هفته بعد ...
جلسه بعد همه تمرین ها رو تحویل استاد دادن و دیگه دید دانشجو نسبت به من خشم و غضب نبود و ملایم تر شده بودن و میدونستن که به دردشون می خورم ...
توی این جلسه استاد داشت کدها رو می نوشت و من هم مثل یه کامپایلر از استاد اشتباه می گرفتم.
کسایی که با کد نویسی آشنایی دارن می دونن که در کد نویسی بزرگ و کوچک بودن حروف، تمامی علامت ها، فاصله ها، ترتیب نوشتن و .... مهمه و اگه کوچکترین خطایی در کدها موجود باشه کامپایلر ایراد می گیره و برنامه اجرا نمیشه ...
استرس استاد بیشتر شده بود و به روی خودش نمی آورد و در ظاهر به من آفرین می گفت و از دقت نظرم تعریف می کرد و آخر هر تایم کلاس چند تا مثبت برای پسر دایی میذاشت.
دیگه هر هفته تموم تمرین ها و پروژه ها رو به چند روش حل می کردم و به دانشجو ها یاد داده بودم که چه طوری تغییرشون بدن تا هم درست کار کنه هم با هم متفاوت باشه ، جواب تمام سوال های درسیشون رو میدادم و دیگه باهام خیلی خوب محترمانه رفتار می کردن و کلی تحویلم می گرفتن ...
معمولا اساتید با تجربه امتحان های برنامه نویسی رو به صورت اُپن بوک میگرن و به قدری سوالات رو پیچیده و زیاد طرح می کنن تا فرصت تقلب هم پیدا نشه ...
ولی وقتی این استاد محترم میانترم گرفت در کمتر 10 دقیقه تموم سوال ها رو جواب دادم و چند سری دیگه جواب ها توی یه برگه دیگه نوشتم دادم به بغل دستی ها، تقریبا تمام کسایی که دور و اطراف من بودند 20 شدن ...
وقتی استاد نمرات میان ترم رو می خوند متعجب بود که چه طوری این قدر بچه ها نمره خوبی گرفتن ...
واقعا سر کلاس خوش می گذشت، دیگه با بچه ها هم جور شده بودم و توی آنتراکت آمار و زندگینامه تک تک دخترها رو به صورت تمام و کمال برام میگفتن ...
از جلسات بعد دیگه برنامه پیچیده تر شده بود و تدریسشون سخت تر، استاد هم سعی می کرد سوتی نده ...
یادمه یک بار استاد برنامه مقلوب اعداد اعشاری رو پای تابلو نوشته بود گفت کسی می تونه جور دیگه حلش کنه، طبق معمول رفتم پای تابلو و حلش کردم استاد از برنامه من ایراد گرفت و منم از برنامه استاد؛ قرار شد هر دو تا برنامه رو توی code blocks لپ تاپش وارد کنیم تا نتیجه مشخص بشه ...
بعد از انجام آزمایش استاد که باورش نمی شد اشتباه کرده باشه ...
بهش توضیح دادم که برنامه از لحاظ منطقی و الگوریتمی درسته ولی در عمل و موقع کدنویسی برای بازه خاصی از اعداد کار نمی کنه ...
دیگه اعتبارم پیش دانشجوها و خود استاد چند برابر شده بود ...
جلسه های بعد برنامه ها رو از شب قبل می نوشت و چک می کرد و فردا سرکلاس از روی برگه کدها رو می نوشت ...
دیگه خیلی با احترام با من برخورد می کرد بهم پیشنهاد میداد که برای ارشد تغییر رشته بدم برم کامپیوتر بخونم ...
تنها مشکل روز امتحان و مراقب و برگه صورت جلسه بود ....
با توجه به عزتی که پیش استاد داشتم رفتم و بهش گفتم که من روز امتحان نمی تونم بیام و برام مشکلی پیش اومده ...
بچه ها که میدونستن قضیه چیه زیر زیرکی می خندیدن و استاد قبول کرد که دو روز بعد از تاریخ امتحان به صورت جداگانه ولی با این شرط که امتحانش سخت تر باشه آزمون بدم ...
پسر دایی که رو ابرا بود، باور نمی شد که ماموریت رو به این خوبی انجام بدم؛ بقیه دانشجو ها با توجه به تمرین ها و پروژه هایی که براشون حل کرده بودم و تقلب های میان ترم کلی ازم تشکر می کردن و باهامون تو اجرای ماموریت همکاری می کردن...
دو روز بعد وقتتی رفتم پیش استاد، استاد بیچاره کلی از استعداد برنامه نویسیم تعریف کرد و گفت حیف تو که تو این دانشگاه و این رشته درس می خونی، و بدون این که آزمونی بگیره نمره 20 رو بهم (به پسر دایی) داد ..
هرچند این ماموریت با موفقیت به پایان رسید ولی همیشه از این کار احساس عذاب وجدان می کردم ...
بالاخره چند هفته بعد از تایید نهایی نمرات به استاد ایمیل زدم و تمام قضیه رو گفتم و ازش حلالیت خواستم ..
استاد هم در جواب گفت منم بهتون شک کرده بودم که چرا شما یه نفر این قدر خوب درس رو متوجه میشید ولی با خودم گفتم شاید کارتون برنامه نویسیه ولی واقعا دمتون گرم و کارتون رو واقعا بدون عیب و نقص انجام دادید آخرشم گفت فکر کنم به اندازه مایکل اسکافیلد نقشه کشیده بودید ...
ادامه دارد ...