۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آمادگی» ثبت شده است

خواستگاری بیرون از منزل - قسمت دوم

سرکار خانوم با ناز و کرشمه از پله ها اومدن پایین؛ دختر خانوم یه مانتوی سفید با آستین های تقریبا کوتاه (تا النگو ها و دستبنداش کامل به چشم بیاد)؛ یه شلوار لی آبی؛ با یه روسری رنگارنگ که اونم شل بسته بود تا گوشواره های دویست گرمیشو، گردنبدش کامل تو چشم باشه (البته همین جا یه نکته رو بگم به جون خودم چشم چرون نیستما!!!! ولی تو خواستگاری باید طرف رو خوب نگاه کرد!!!)
با خودم گفتم اونم یکی مثل خودت؛ خودت ماشین یکی دیگه قرض گرفتی باهاش کلاس بزاری؛ اونم هرچی طلا داشته انداخته باهاش برات کلاس بزاره؛ پس آن چنان فرقی با هم ندارین؛
ولی اون یه اشتباه استراتژیک کرده بود؛ باید اون طلا ها رو جلوی چند خانوم از خانواده پسر رو می کرد نه جلوی خود پسر؛

با هم سلام علیک کردیم و راهنماییش کردم طرف ماشین؛ اونم یه جور وانمود می کرد که مثلا نمی دونه کدوم ماشینه (اونی که از پنجره هی دید می زد هم عمه نازنینم بود!!!)

بالاخره در ماشین رو برای پرنسس باز کردم و و خودمم سوار ماشین شدم.
گل رو بهش تقدیم کردم؛ به نظر می رسید انتظار گل رو نداشت؛ ذوق زده شد و گفت چه گل قشنگی و یه نفس عمیق توی گلا کشید و گفت چه بوی خوبی(بوی عطری بود که به گلا زده بودم وگرنه خود گلا بوی چمن می دادن)
ازش پرسیدم جایی رو برای صحبت در نظر دارین؛ که مطمئن بودم میگه نه؛ که خدا رو شکر هم همین جواب رو داد.
چون وقت ناهارم رفته بودم گفتم اگه موافقین بریم رستوران؛ اونم قبول کرد؛

مسقیم از در خونشون بردمش یه رستوران خوب که تقریبا نزدیک خونشون بود(یه ربع فاصله داشت)، که بگم آره مثلا ما همه رستورانای شهر رو رفتیم. (خدایی الان خندم می گیره که اون موقع با چه چیزایی می خواستم کلاس بزارم)
در هر صورت رفتیم رستوران و صندلی رو براش کشیم عقب و منتظر شدم بشینه؛ از این حرکت هم خیلی خوشش اومد؛ 
از توی منو باقالی پلو با گوشت رو انتخاب کرد؛ منم هرچند خیلی از باقالی پلو خوشم نمیاد ولی به احترامش منم همونو سفارش دادم با کلی دسر ،پیش غدا، پس غذا، فلان و فلان...
درگیرصحبت های الکی بودیم که چی می کنی و چقدر از درست مونده و این حرفا...
که یهو مبهوت سخنان گهربار بنده راجع رشته تحصیلیمون شد و دستش رو گذاشت زیر چونش: که دیدم رنگ صورتش و دستش و گردنش سه رنگ متفاوته (بازم لازمه تاکید کنم که به جون خودم چشم چرون نیستم ولی تو خواستگاری نگاه حلاله)
که دیدم یه خورده زیادی آرایش کرده ...
قیافش از نظر همه خوب بودا؛ ولی با آرایشش یه خورده بدش کرده بود؛
موهاش هم همش میومد جلو چشماش!!!!
خوب اون شراره ها رو با یه سیخی چیزی محکمش کن خواهر من!!!!!
معلوم بود ازون بچه تنبلای کلاسه که هیچی از رشتش نمی دونه و الکی وانمود می کنه (بالاخره هرچه باشه یه چند واحدی بیشتر درس پاس کرده بودیم)
ازون دخترایی بود که همش به فکر ظاهرشه؛ درساشو به زور پاس می کرد و علاقه به رشتش نداشت.
تو این جلسه برخلاف بقیه خواستگاری هایی که رفته بودم اصلن سوالات روتین و تابلوی خواستگاری مطرح نشد و بیشتر به آشنایی گذشت؛
یه چیزی که خیلی خیلی باحال بود صداش بود؛ خدایی این استعداد رو داشت که یه "لارا فابیان" از توش دربیاد.

می گفت خیلی دوست داره ادامه تحصیل بده (حالا خوبه از رشتش خوشش نمیومد و درساشو به زور پاس می کرد)-آخه آدم دردشو به کی بگه
خیلی هم دوست داشت شاغل بشه (C++ رو بعد دو ترم 10 شده؛ می خواد بره هکر بشه) -آخه آدم دردشو به کی بگه
خیلی دوست داشت مهاجرت کنه و بره کاناد یا آمریکا (با خودم گفتم حتما می خواد بره MIT علوم کامپیوتر بخونه) 
بالاخره غذا رو آوردن؛ خیلی آروم و با وقار غذا می خورد؛ کلی خودمو کنترل کردم که غذامون با هم تموم بشه (غذا کوفتم شد)
بین صحبتام بهش فهموندم که اون ماشین مال داداشمه و مال خودم نیست تا دروغی بهش نگفته باشم.

از اون آدمایی بود که اگه باهاش بودی کلی بهت خوش می گذشت ولی به نظرم هنوز به حدی نرسیده بود که بتونه یه خونه و زندگی را مدیریت که، کسی باشه که بتونه روابطش با خانواده همسر و و رابطه همسر با خانواده خودش رو تنظیم کنه؛
اخلاقش مثل دخترا توی سن دبیرستان بود.
در هر صورت بعد از ناهار با سلام و صلوات؛ با سپاس واحترام رسوندمش خونشون و گلش رو هم تقدیمش کردم و صحیح و سلامت تحویل والده گرامشون دادم.

۰ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰
میلاد ...

عشق نافرجام

بچه های خوابگاه اگر می خواستن برای تولد یا ولنتاین یا ... طرفشون سنگ تموم بذارن و یه کادوی خوب براش بگیرن ده هزار تومن پول خود هدیه رو می دادن سی هزار پول جعبه هدیه و جعبه موسیقی و روبان و ...

استدلالشون هم این بود که برای یه دختر حواشی هدیه دادن مهمتر از خود هدیه ست ...
بعد طرف رو می بردن رستورانی، کافه ای و بعد یه سری مقدمه چینی ها هدیه رو بهش می دادن ..
اما فقط یک نفر بود که گرون قیمت ترین وسایل رو می خرید و در بهترین شرایط بهترین هدیه ها رو می داد ...
این پسر دوست صمیمی یکی از بچه های خوابگاه بود و همیشه برای قاچاقی آوردنش توی خوابگاه داستان داشتیم ...
اما چون توی خوابگاه ما بیشتر بهش خوش می گذشت معمولا هرچند وقت یه بار بهمون سر می زد ...
پسری از یه خونواده خیلی با کلاس، به روز، پدر و مادر و خواهر پزشک، وضع مالی خیلی خوب، یه پیانیست حرفه ای، مسلط به زبان انگلیسی، اقامت آلمان هم داشتن اما توی ایران زندگی می کردن ...
که این پسر توشون نخاله در امده بود و داروسازی قبول شده بود ...
بچه های خوابگاه هم همیشه از اومدنش استقبال می کردن چون همیشه توی بازی های دسته جمعی در حال چت بود و همیشه بازنده می شد و زحمت شستن ظرف های نشسته یه هفتمون می افتاد گردنش ...
و تنها فردی بود که برای شستن ظرف ها رفته بود دستکش ظرفشویی خریده بود  ...
ما توی خوابگاه برای این که ظرف کمتری کثیف بشه از چنگال استفاده نمی کردیم اما اون تنها کسی بود که بدون چنگال نمی تونست غذا بخوره ...

به خاطر همین کاراش "مایه ننگ" صداش می کردن ....

چون می دونست که من عاشق لوازم دیجیتالم بعضی شبا تا صبح با هم تو سایتا دنبال یه گوشی، دوربین عکاسی، آلبوم دیجیتال و ... می گشتیم و سفارش می دادیم تا طی مراسمی به طرف اهداش کنه ...
وقتی هم سفارشش می رسید یه هفته ای دست ما بود که مثلاً تنظیمات اولیشو انجام بدیم بعد می دادیم بهش ... 
از ترم اول با طرف آشنا شده بود و طی این پنج سال دائماً با هم بودن و دیگه همه اینا رو زن و شوهر می دونستن و واقعاً هم قصدشون ازدواج بود ...
بالاخره اواخر دوره شازده با خونوادش رفتن شهر طرف خواستگاری ...

اما بعد از خواستگاری یه کلام خودش و خونوادش گفتن نه و تمام ...
بعد از یه مدت طولانی که دوباره دیدیمش بهش گفتیم شما که تا تعداد و اسم بچه هاتون رو هم مشخص کرده بودن پس یهو چی شد ...
گفت اصلاً باور نمی کردم خونوادش این طوری باشن ...
گفتیم مگه چطوری بودن؟؟؟
گفت اصلا به ما نمی خوردن ...
من اصلا روم نمیشه اونا رو به فامیلامون معرفی کنم ...
خود دختر خیلی خوبه اما خونوادش ....
می گفت ما رفتیم پدرش یه لباس مناسب هم نپوشیده بود حتی جوراب هم نپوشیده بود ...
حتی پدر و مادرش درست نمی تونستن فارسی صحبت کنن ...
کلی خجالت کشیدم که پدر و مادرم رو بردم خونشون و محل زندگیشون ...
بهش گفتیم حقیقتاً که مایه ننگی
یعنی تو این پنج سال اینا رو متوجه نشدی!!!
پس این پنج سال چی میشه!!!
این همه عشق و عاشقی!!!
این همه عاشقم عاشقم به خاطر نپوشیدن جوراب تموم شد ...
مگه نمیگی خود دختره خوبه با خونوادش چه کار داری شما که قرار نیست با اونا و توی شهرشون زندگی کنید ...

اما به هیچ عنوان نمی تونست همچین چیزی رو قبول کنه ...
_____________________________________________

به این جمله که آدما توی خونواده باز تعریف میشن کاملاً یقین پیدا کردم ....

و اولین باری بود که عمیقاً دلم به حال دختری می سوخت ...
اگر اون دختر بعداً بهترین ازدواج رو هم داشته باشه تا آخر عمر این پنج سال رو فراموش نمی کنه و همیشه حسرتش رو می خوره ...

۲ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰
میلاد ...

محتوای خواستگاری

در خواستگاری سنتی اکثر افراد دنبال نیمه گمشده خود هستند و فکر می کنند هرچه به طرف مقابل شبیه تر باشد زندگی بهتری خواهند داشت. بنابرین شروع به سوال پرسیدن می کنند و هرچه جواب ها به عقاید شان نزدیک تر باشد رغبتشان برای ازدواج بیشتر می شود.

اشکالات:

  • سوال ها و جواب ها از قبل مشخص است.(مثلا شما صادق هستید!!!!)
  • تعداد سوال ها بسیار زیاد است و قابل جمع بندی نیست.
  • شباهت کامل محال است و در زندگی مشترک ابتدا موارد اختلاف نمود پیدا می کند.
  • انسان ها قابل تغییر هستند. چه ضمانتی می توان داد که شباهت باقی بماند.
  • باعث کپی سازی می شود و رشد کمتری در زندگی رخ می دهد.
  • خیلی از اصلی ترین ملاک ها قابل سوال پرسیدن نیستند.(مثل چشم چرانی، کینه ورزی، دهن بینی، بدبینی، تنگ نظری، حسادت، صداقت، خساست، لجاجت، عصبیت، حساسیت و ....)

راه درست:
ازدواج یعنی زوجیت که مقابل فردیت است. در روش بالا فرد، فردیت خود را به میان آورده است. در ازدواج قرار است "من" ها به "ما" تبدیل شود. و این اصلاً ربطی به شباهت ندارد. مثلا آب و نفت خیلی شبیه هستند اما اصلا با هم ممزوج نمی شوند.
برای زوجیت نیاز به "قابلیت آمیختگی" است. مانند آب و شکر با این که اصلا به هم شبیه نیستند اما با هم ممزوج می شوند و شربتی شیرین تولید می کنند که نه آب است نه شکر، هم آب دارد هم شکر ...
بنابرین جلسه خواستگاری جایی برای فهم درصد شباهت ها نیست بلکه جایی برای فهم میزان قابلیت آمیختگی است.
حال قابلیت آمیختگی یعنی چه؟
یعنی گذشتن از "من" و رسیدن به "ما"، یعنی مبارزه با نفس (من) ...

۰ نظر موافقين ۵ مخالفين ۰
میلاد ...

خاطره مطرح کردن قضیه ازدواج با پدر

زمان دانشجویی توی خوابگاه آهنگ "نسترن"  جزء لاینفک برنامه روزانه ما بود.اول صبح، آنتراکت بین کلاس، موقع غذا خوردن، وقت خواب و ... این آهنگ در حال پخش شدن بود.

آرش یکی از هم اتاقی های دوران دانشجویی توی خوابگاه بود که عاشق یکی از فامیلاشون به اسم نسترن بود. ولی به خاطر بیکاری، نداشتن کارت پایان خدمت و تمام نشدن درسش پدرش رضایت به خواستگاری نمی داد.

یه روز سر کلاس تنظیم خانواده استاد داشت وظایف پدر و مادر در قبال فرزندان رو توضیح می داد و ما هم طبق معمول مشغول بازی تحت شبکه بودیم تا بازنده رو مشخص کنیم و شستن ظرف های یک هفته رو گردنش بندازیم.
استاد می گفت فرزند سه حق بر پدر دارد: اول انتخاب نام نیکو، دوم سوادآموزی، سوم ازدواج، زمانی که فرزند بالغ شد.
استاد در حال شرح این موارد بود که آرش به استاد گفت من قصد ازدواج دارم ولی پدرم مخالفه و میگه من پول ندارم خودتم که کار نداری پس حالا حالا ها باید صبر کنی ...
که استاد گفت شماره پدرتو بده من باهاش صحبت کنم ...
این جا بود که توجه ما به مسئله جلب شد و گوشی ها رو غلاف کردیم و سراپا گوش شدیم ...
استاد با گوشی خودش با پدر آرش تماس گرفت و صدا رو گذاشت روی بلندگو ...
سکوت محض بود 
پدرش گوشی رو برداشت ...
سلام بفرمایید ...
سلام دکتر ... هستم از بیمارستان تماس می گیرم ...
بفرمایید، اتفاقی افتاده ...
لطفا خونسردی تون رو حفظ کنید ...
آقا تو رو خدا بگو چی شده ...
متاسفانه فرزند شما دچار بیماری خطرناکی شده و توی بیمارستان بستریه ...
یا حسین، چش شده دکتر ...
متاسفانه فرزند شما دچار سرطانه و باید هرچه زودتر عمل بشه ... 
شما بگو من کجا بیام ...
ما باید هرچه سریعتر عملش کنیم ولی هزینش یه مقدار زیاده، شما می تونید جورش کنید؟
از زیر سنگ هم شده جور می کنم، کدوم بیمارستان باید بیام ...
آقای ... عزیز لطفا خونسر باشید بچه شما دچار سرطان روحیه و نیاز به ازدواج داره ولی برای ازدواج نیاز به پول داره ...
این جا استاد گوشی از روی حالت بلندگو خارج کرد مبادا پدرش حرف های ناجوری بزنه 
که خوشبختانه پدرش آدم خیلی متشخصی بودو چنین کاری نکرد
دیگه ما فقط صحبت های استاد رو می شنیدیم که می گفت شما که حاجی هستی و صاحب هیئت امام حسینی، ازدواج برای فرزند واجبه ... همونطور که نماز واجبه ..
ما هم اینجا تو سر خودمون میزدیم که اگه این پسر بره خواستگاری دیگه ما 24 ساعته باید این آهنگ رو بشنویم.
وقتی برگشتیم خوابگاه یه شام مفصل  به عنوان شیرینی ازش گرفتیم و به خاطر این بازیمونو سر کلاس خراب کرده بود شستن ظرف های یک هفته رو هم رو انداختیم گردنش ...
هرچند با پخش مکرر آهنگ نسترن تلافیشو سرمون درآورد ...
بیچاره از طرفی زودتر دوست داشت بره خونه از طرفی هم از برخورد باباش می ترسید ....
بالاخره مراسم خواستگاری صورت گرفت و چون دختر خانم هم به ایشون علاقه مند بود قرار شد که چند سالی با هم عقد بمونن و تا وقتی به یه ثباتی رسید اونوقت ازدواج کنن ...
هرچند الان زندگی اینقدر بهش فشار آورده که میگه سرطان واقعی همون زنه ....
ولی ما که حال اون روزهاشو دیدیم و پوستمون بابت اون آهنگ کنده شده می دونیم که ته دلش خیلی خوشحاله که به آرزوش رسیده ...

به امید شفای همه بیمارای سرطانی ...

۱ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰
میلاد ...

خواستگاری هم اتاقی


با توجه به ید طولایی که در باب خواستگاری داشتم. (همون دو تا خواستگاری قبلی) 

درون خوابگاه اظهار فضل کرده و از تجربیات گهربار خود در این زمینه دیگران رو مستفیض کرده و به عنوان مشاور خواستگاری فعالیت هایی هم  داشتم.
از قضا روزی یکی از هم اتاقیان توسط مادر گرامشان فریب داده شدند و قصد رفتن به خواستگاری کردند. از آن جا که در آن فضای خوابگاه مشاوری بهتر از من پیدا نمی کرد. تشریف فرما شد و قضیه را مطرح کرد.
از آن جایی که خواستگاری برای بار اول بسیار استرس زا و پر تنش است و از طرفی جناب آقای داماد مقداری خجالتی بودند؛ قرار شد شب مراسم خواستگاری در خوابگاه شبیه سازی شود. و در ضمن آن مراسم تمام فوت و فن های خواستگاری به ایشان آموزش داده شود.
و چه لذتی بالاتر از این ....
شب هنگام به همراه دیگر دوستان مراسم شبیه سازی صورت گرفت و نکته های همچون انتخاب گل، اندازه گل، رنگ و تعداد گل ها، نحوه لباس پوشیدن، استفاده به مقدار از ادکلن و .... تا جواب هاش به سوال های روتین و تکراری مراسم خواستگاری که با اینترنت از تو سایتا بیرون کشیده بودیم.
پس از مسخره بازی های فراوان دوستان (که اینجا مکان مناسبی برای گفتنش نیست.) تمامی جواب ها رتوش شده و هدفش از ازدواج تعیین شده؛ تذکراتش به مادرش ذکر شده؛ کتاب های که خونده بودش دسته بندی شده؛ تفریحاتش تنظیم شده؛ معیارهای همسرش لیست شده؛ ویژگی های اخلاقی و سیاسی و مذهبی خودش و همسرش توسط بنده و دوستان و اینترنت بیان شده و تمام این موارد توسط شاه داماد جزوه برداری شد.
تا صبح هم داشت جزوشو مرور می کرد و معیاراشو حفظ می کرد.
فردا ظهر توسط دوستان یک دست لباس رسمی و شیک برای جاب داماد خریداری شده و با سلام و صلوات راهی دیار شد برای انجام فریضه خواستگاری.

اما نتیجه:

نظر آقا داماد:
- دختره همینطور اومده بود سر جلسه ببینه چی پیش میاد. 
- دادن جواب های بدون فکر و یهویی از طرف دختر خانوم (حالا خوبه خودش یه روز طول کشید تا تموم جوابا رو حفظ کنه.)
- اختلاف فرهنگی زیاد
- اخلاف مذهبی شدید بین خانواده ها

نظر عروس خانوم که به معرف گفته بودند:
- سوالاش خیلی سخت و پیچیده بود انگاری سوالای کنکور بود.

هرچند این خواستگاری به نتیجه نرسید اما جزوه ای کامل مدون شد و تا سال ها بین "اساتید خواستگاری" و "شاه دامان" خوابگاه دست به دست می شد و با گذر زمان اصلاح و فرآوری شد و مورد استفاده قرار گرفت.

۳ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰
میلاد ...