خاله عزیز بنده بنا به توصیه های واسطه گری در ازدواج و ثواب های فراوانش مادر ما رو با هرترتیبی راضی به اومدن به خواستگاری کرده بود.

پس از کشمکش های فراوان خاله گرامی با بنده که "من با خانواده دختر قرار گذاشتم" ، "نریم آبروی من میره" ،"حالا تو بیا، یه تجربه است." ما رو در اون سن و سال برد خواستگاری؛

روز موعود به همراه خاله و مامان و یک دسته گل خیلی بزرگ (که نگن خسیسیم) رفتیم خونه دختر خانوم ...

وقتی که وارد شدیم نور از تموم وسایل خونه انعکاس می شد به عینکم: بس که خونشون تمیز بود و برق می زد.😮

روی میز انواع و اقسام شیرینی و شکلات و خشکبار و ... خودنمایی می کرد.😉

مادر عروس خانوم یه خانم خوش اخلاق و خنده رو بود که از دوستان خالم بود. که از اول مجلش فقط از خواص انجیر و توت و ... با مادر و خاله تبادل اطلاعات می کردند.

در اون شرایط به دلیل غولی که اطرافیان از مراسم خواستگاری برای من ترسیم کرده بودند؛ تپش قلب شدیدی داشتم و پاهامو به زور کنترل می کردم که هی تکونش ندم.
گلوم خشک شده بود و منتظر چای و دیدن روی ان شاالله ماه عروس خانوم.
در همین با اشاره مادر عروس خانوم(که فکر کنم از قبل با هم هماهنگ کرده بودن) عروس خانوم وارد شد.
ما همه از جامون بلند و بهش سلام کردیم. من که در پوست خودم نمی گنجیدم که ببینم این زیبارویی که خاله عزیز این همه تعریفشو کرد بود چه شکلیه؛ به دلیل زل زدن های مادر عروس خانوم در چشم های بنده فرصت و جرئت نگاه به عروس خانوم رو نداشتم.
تا این که خاله اجازه گرفت که ما دو گل ناشکفته بریم درون اتاق حرفامونو بزنیم. که با اجازه مادر عروس خانوم رفبه دنبال عروس خانوم وارد اتاقش شدیم.
که به توصیه دوستان درو نبستم و رفتم روی صندلی نشستم . خوشحال که حالا می تونیم چهره عروس خانومو قشنگ نگاه کنم(البته نگاه نه دیدن)😎
که دیدم چیزی از عروس خانوم معلوم نیس
همش سرش پایین بود و اگه بعضی وقت ها هم سرشو می آوردش بالا صورتش پشت روسریش و چادرش گم بود.(دیگه خیلی خیلی لبنانی بست بود)😮
اون بدون وقفه سوال می پرسید و منم بنا به سرچ های شب قبل در اینترنت و جواب های روتین از حفظ جواب می دادم.(هرچند بعدا فهمیدم کار خیلی اشتباهیه) ولی همه فکرم پیش این بود این خانوم چزا این قدر اخم کرده؛ چرا این قدر با عصبانیت سوال می پرسه؛ چرا اینقدر لحن صداش مردونس: از همه بدتر چرا این قدر روشو گرفته؛ 
در همین حین که داشتم در رابطه با تاثیر ازدواج بر زندگی و آرامش و صداقت و این جور چیزا حرف می زدم با خودم فک می کردم شاید بار اولشه؛ شاید دلش جای دیگس؛ شاید مجبورش کردن؛ شاید از من خوشش نیومده؛ اصلا نکنه زیر چادر مرد باشه؛
انگار جلسه مصاحبه عقیدتی بود:

نماز جمعه میرید؟

نماز رو به صورت جماعت می خونید یا فرادا؟

با خانومای فامیل بگو بخند دارید؟


تو عروسی ها بزن و برقص دارید یا نه؟

عروسی هاتون مختلط یا نه؟
که تجربه شد برای مصاحبه های استخدامی بعدی ....

بعد از حدود بیست دقیقه گفتم اگه موافقید بریم دیگه؟

که پرسید راستی توی دانشگاه چه رشته ای خوندید؟